04🦊: Bloody fork

781 216 369
                                    

_ محض رضای خدا....ساعت چهاره صبحه!
فرمانده با اخم، تو خواب غرغر کرد و به پهلو چرخید. اون فقط میخواست در سکوت و آرامش بخوابه، ولی انگار به عمارتش شبیخون زده بودن!

_ قربان! فرار....فرار کرد!
پیرزن هراسان مشتِ ضعیفش رو به در بسته اتاق یونگی کوبید.
مرد بین خواب و بیداری اخمش غلیظ تر شد:
_ فرار کرد....؟
چند ثانیه گذشت تا متوجه جمله های بریده و ترسیده پیرزن بشه تا بتونه به ضرب از خواب بپره:
_ فاک-....اون روباه لعنتی...

بی توجه به بالاتنه برهنه اش، با عجله اتاق رو ترک کرد و به همراه پیرزن از پله ها پایین رفت:
_ خانم لی...چرا زودتر بیدارم نکردی! کسی نباید اون بچه رو ببینه!
_ قربان یه ربع که دارم به در اتاق تون مشت میزنم ولی هی فرمان آتش بس میدید!

مرد با اضطراب وسط حیاط عمارت ایستاد و به اطراف نگاه کرد. فقط صدای جیرجیرک به گوش میرسید:
_ چطور فرار کرد....دستش بسته بود! کی دیدش اصلا؟!
_ آقای چوی دیدش. مثل همیشه وسطای شب رفته بود دستشویی که دید داره از دروازه خارج میشه...
_ آیشششش

یونگی هنوزم گیجِ خواب بود، چشم هاش تار میدید و مغزش هنوز اطلاعات رو پردازش نکرده بود!
نمیدونست دقیقا باید چه گِلی به سرش بگیره!

_ الان چیکار کنم...لعنت بهش...
_ نگران نباشید قربان. آقای چون و بچه ها رفتن دنبالش
اما یونگی نگران تر از قبل شد....
اون بچه یه تنه مثل تانک، نابودگر بود. حالا هم یه گله آدم رفته بودن دنبالش؟! اونم دست خالی؟!!

خانم لی از پشتِ عینک بخار کرده اش به بدن نیمه برهنه فرمانده نگاهی انداخت و با نگرانی به داخل عمارت برگشت تا پیراهنی برای ارباب جوانش بیاره.

تو همون فاصله آقای چوی به همراه باقیِ خدمه که پیژامه و لباس خواب تنشون بود، مانندِ لشکری زخمی و خسته، در حالی که جسم بیهوش پسر رو حمل میکردن، به محوطه عمارت برگشتن.

_ بلخره...
یونگی زیر لب نجوا کرد و با عجله بهشون نزدیک شد، ولی با دیدنِ چشمان بسته پسرک سر جاش خشک شد:
_ چرا مُرده؟
پسری که تو دیدار اول کله اش توسط اون توله روباه شکسته و مورد عنایت قرار گرفته بود، با اخم توضیح داد:
_ داشت گاز مون می‌گرفت....پس مجبور شدیم بیهوشش کنیم.

_ ....و اون وقت با چی بی هوشش کردین؟
_ زدیم تو سرش
یونگی، با زبونی بَند اومده با ناباوری پلکی زد و کم کم اخم کرد.
_ در اصل خودش کوبید تو سرش...
_ هی! قرار بود نگی!
_ رئیس بهمون اخم کرد!

تو اون مدت که خدمه اش مشغول لو دادن همدیگه بودن، فرمانده به شقیقه خونی پسرک نگاه کرد.
_ یونجی هرگز این وقت شب از خوابش نمیزنه تا بیاد اینجا!
با کلافگی و چهره ای مچاله شده، دستش رو سمت عمارت تاب داد و اشاره کرد:
_ ببریدش داخل.

Fox [Yoonmin]Where stories live. Discover now