10🦊: Proud

819 223 152
                                    

_ اینجا چه خبره؟!
_ شتر با بارش اینجا گوه گیجه میگیره-....
یونجی و جک، بعد از دیدنِ جو شلوغ و پر سر وصدای عمارت، اولین چیزی گفتن این بود.

هکر، راهِ حیاط خلوتِ پشت عمارت رو در پیش گرفت و یونجی با کنجکاوی به داخل خونه رفت.

_ هی دود! داری چیکار میکنی؟!
همون طور که به طرف یونگی میرفت، با صدای جیغ مانند پرسید تا به گوش فرمانده برسه.
_ عه....اینجایی؟
دو مرد کنار هم قرار گرفتن و به تکاپویِ باغبان ها نگاه کردن.

_ زدی تو کارِ پرورش گیاه؟ پلیسی رو بوسیدی گذاشتی کنار؟
_ نه فقط دارم این پشت رو بازسازی میکنم.
_ چرا یهویی؟ بعد از 10 سال....؟
رئیس پلیس با مردمک های وسواسیش حرکات اون کارگر های خسته رو زیر نظر داشت تا همه چی رو اونطور که مد نظرش بود آماده کنن.

_ با خودم گفتم جیمین که نمیتونه مثل بقیه همسن و سالاش بره توی عموم و خوش بگذرونه. منم که همیشه خونه نیستم.....
نگاهِ کوتاهی به چشم های خیره جک روی خودش انداخت:
_ پس تصمیم گرفتم این پشت رو براش آباد کنم تا حداقل یکم آفتاب به پوستش بخوره

هکر با چشم های شکاک و مشکوکش، به نیمرخ دوست قدیمیش زل زد.
_ ....عجیب شدی بیب
_ هوم...چطور؟
_ خیلی داری به کیوتی اهمیت میدی
مرد بزرگتر، برای چند ثانیه متوالی سکوت اختیار کرد:
_ خب...احساس مسئولیت میکنم. دولت میخواد که اون بمیره-...البته همین الان فکر میکنه اون مرده. نه هویتی داشت و نه خانواده ای....

مردمک های غمگینش رو به جک داد:
_ اون تنها ترینه.....اون بچه حتی روی محبت رو ندیده و باهاش غریبه ست
_ پس داری بهش ترحم میکنی؟
_ ...نه. فقط احساس همدردی و دلسوزی عه. من زنده گذاشتمش پس باید بذارم زندگی کنه.

_________

یونجی به سرعت دنبال جیمین گشت و با پرس و جو از خدمه، تونست اون بچه رو توی کتابخونه پیدا کنه، اونم در حالی که دختر خاله اش روبه روش، پشت میز نشسته بود!

_ ....یون‌سوما!
_ اونی! دلم برات تنگ شده بود!
دخترک فورا از پشت میز بلند شد و سمت یونجیِ متعجب پرواز کرد. دو دختر بعد از اینکه جلوی چشم های کنجکاوِ جیمین همدیگه رو بغل کردن، یونجی پرسید:
_ اینجا چیکار میکنی؟
_ یونگی اوپا گفت بیام
_ ..بیای اینجا چیکار؟

یون‌سوم بعد از اینکه دوباره سر جاش مستقر شد، با لبخند به جیمینِ ساکت اشاره کرد:
_ اوپا گفت میخواد که معلمِ جیمینی بشم. منم قبول کرد. حقوق خوبی بهم میده
دختر بزرگتر با تاسف به لبخند دندان نمای دختر‌خاله اش نگاه کرد.
_ خب...جیمینی مون چطور بود؟
_ باهوش! فوق العاده باهوش!

با هیجان کفِ جفت دست هاش رو به میز کوبید و باعث شد جیمین از اون طرف میز تو جاش بپره:
_ باورت میشه تونست تو ده دقیقه سینوس و کسینوس رو یاد بگیره؟!
چشم های یونجی اندازه توپ فوتبال شد:
_ واقعا؟!
_ آره اونی! همه چیز رو توی اولین توضیح یاد میگیره! اون یه نخبه ست-....حتی فراتر!

Fox [Yoonmin]Where stories live. Discover now