16🦊: Only one month!

747 215 114
                                    

مرد، همون طور که ژاکتِ بافتش رو دور خودش می‌پیچید، به طرف حیاطِ پشت عمارت رفت.

جیمین طبق عادتِ چند روزه اش، روبه روی سگ ها با فاصلهِ معینی، روی پاهاش نشسته بود و اونها رو نگاه میکرد.
اون حیوان هم به حضور ِ طولانی مدت و ساکت پسرک عادت کرده بودن.

یونگی آهی کشید-که تبدیل به بخار شد-و به طرف جیمین رفت.
_ آخرش سرما میخوری، مطمئنم!
زیر لب غرغر‌ کرد و ژاکتِ خودش رو روی شونه های استخوانیِ پسر انداخت.

جیمین که تا اون لحظه زانو هاش رو بغل کرده و با ذهنی مشغول به سگ ها خیره بود، با قرار گرفتنِ ژاکت کاموایی که هنوزم گرمای تنِ رئیس پلیس رو بین تارو پود خودش داشت، خفیف لرزید و به بالای سرش نگاه کرد:
_ هوا سرده بچه! چرا اینقدر میای بیرون؟!

پسرک با شرمندگی، در مقابل اخم های یونگی لبش رو بیرون داد. مثل همیشه، چهرهِ جدی مرد مقابل صورت مظلوم شدهِ جیمین، رنگ باخت و تسلیم شد:
_ بلند شو بریم داخل....زود باش پسر خوب
جیمین فورا لبخند زد و سریع کنار مرد ایستاد.

_ همش منو حرص میده...!
رئیس پلیس همچنان زیر لب غرولند هاش رو ادامه داد و جیمین بی صدا بهش خندید. محکم بازوی مرد رو بغل گرفت و سرش رو بهش تکیه داد.

بعد از ورود به عمارت، یونگی فورا جیمین رو نزدیک شومینه نشاند:
_ همین جا بشین تا بیام
جیمین مطیع سر تکون داد و باعث لبخند زدن مرد شد.

با خروجِ یونگی از سالن، جک در حالی که مقدار قابل توجهی اسنک رو بغل گرفته بود، وارد شد.
_ هی کیوتی....بیا خوراکی بخوریم!
جیمین با ذوق جستی زد و پشت سرِ هکر راه افتاد.

جک، اسنک ها رو روی زمین ریخت و کنار خوراکی ها نشست و کنترل تلوزیون رو از روی مبل برداشت:
_ سریالِ مورد علاقهِ یونجی الان شروع میشه.
مرد با هیجان خبر داد و جیمین هم بی توجه به حرکات ضایع جک، بستهِ چیپسی رو از بین خوراکی ها برداشت.

_ اوپا شروع شد؟!
یونجی بدو بدو کنان به طرف اون دو نفر اومد و وسط شون، روی زمین نشست و با مبل تکیه داد:
_ نه هنوز
_ خوبه!
دخترک با ولع بسته های اسنک رو یکی پس از دیگر باز کرد و مثل قطار کنار هم چید‌.

جیمین در سکوت، بسته چیپسِ خودش رو بغل گرفته بود و با لپ های پُرش به حرکاتِ عجول یونجی نگاه میکرد.

جک کمی خودش رو کِش داد و چند تا کوسن از روی مبل برداشت. یکی شون رو پشت کمر یونجی گذاشت و دوتای دیگه رو بین خودش و جیمین تقسیم کرد.

_ ممنون اوپا
مرد لبخندی شیفته تقدیم یونجی کرد و خیلی سوسکی به بهونه گذاشتنِ کوسن پشت کمرش، کمی نزدیکتر به دختر نشست.
جیمین همون طور که به صفحه تلوزیون خیره بود، لبخندی بهشون زد.

یونگی، در حالی که دوتا ماگ توی دست هاش بود، وارد سالن شد:
_ ودفاک؟! اینجا چه خبره؟!
_ اوپا لامپ هارو خاموش کن
رئیس پلیس با حرص و وسواس به اون آشفته بازار نگاه کرد. حس میکرد سرش داره از شدت بهم ریختگی و شلوغیِ کف زمین، درد میگیره!

Fox [Yoonmin]Where stories live. Discover now