24🦊: He's not here...

567 191 67
                                    

_ ودفاک دود....تو جدی جدی براش یه توله روباه گرفتی؟!
یونگی با افتخار سر تکون داد:
_ یکی از همنوعان خودش رو گرفتم. مگه چیه؟

جک با دهانی نیمه باز به دوستش نگاه کرد.
_ همیشه میدونستم عشق آدم رو اسکل میکنه ولی هیچ وقت فکر نمی‌کرد روی تو هم همین طور کار کنه....
لبخند یونگی محو شد و پوکر به هکر نگاه کرد.
_ هه‌‌‌‌....اینو کسی داره میگه که مثل یه پاپی هر وقت خواهرم رو میبینه دم تکون میده!
جک تند تند پلک زد و با وحشت خودش رو عقب کشید:
_ ودهل-.‌‌...کی گفته روی خواهرت کراش دارم؟!

یونگی با بی حوصلگی چشم چرخوند:
_ فقط اون باسن فندقی ات رو تکون بده و برو بهش اعتراف کن. هوم؟ فردا ولنتاین ئه.... پس یه بهونه خوب داری
جک با چشم هایی ریز شده به چهره خونسرد یونگی نگاه کرد:
_ تو واقعا داری راه رو برام باز میکنی تا به خواهرت اعتراف کنم؟
تند تند به اطراف نگاه کرد:
_ دوربین رو کجا مخفی کردی؟! نکنه داری برام دون میپاشی تا منو بگیری؟!

یونگی بار دیگه با حرص چشم چرخوند:
_ همین یکبار رو بهت فرصت میدم تا بتونی خواهرم رو داشته باشی! پس ازش استفاده کن.
جک نگاهش رو دزدید و به روباه قرمز که به آرومی روی کوسن خوابیده بود نگاه کرد:
_ ...نمی تونم
توجه رئیس پلیس به صدای غمگین هکر جلب شد:
_ چرا نمیتونی؟ شجاعتش رو نداری؟

با لحنی شوخ دستش انداخت و جک سر تکون داد:
_ آره.....یونجی-.....اون بهترین دختریِ که تا حالا توی زندگیم دیدم. اون لیاقت کسی بهتر از من رو داره
چهره شوخِ یونگی کم رنگ شد:
_ منظورت چیه؟
_ تو بهتر از هر کسی وضعیتِ زندگیِ لجن گرفتهِ من رو میدونی.....همین الانش هم یه گله پلیس دنبال منه. ازم انتظار داری با خودخواهی یونجی رو هم توی این مرداب لعنتی غرق کنم؟

یونگی با دلسوزی شانه مرد کوچکتر رو لمس کرد:
_ این ماجرا برای ۵ سال پیشه.....پرونده ات بسته شده. پلیس کره گشاد تر از این حرف هاست تا بخواد بعد از ۵ سال پیگیرِ یه هکر باشه...
جک با لجبازی سری به طرفین تکون داد:
_ نمیتونم یونگی.....یونجی هیچی درباره گذشته ام نمیدونه....وگرنه ازم متنفر میشه
رئیس پلیس اخمی از ناراحتی کرد. نمیتونست بیشتر از این اصرار کنه. رفیقش هنوز توی خاطرات دردناک ۵ سال پیش گیر کرده بود.

_ اون...تورو دوست داره هوسوک.....فقط، گذشته رو رها کن. من همیشه پشتت هستم، تو اینو خوب میدونی
جک با شنیدن اسمش از زبون یونگی، با مردمک هایی لرزان بهش نگاه کرد. شنیدن اسمش از زبون دوستی قدیمی، حسی نوستالژیک براش داشت.
یونگی با مهربانی لبخندی بهش زد و سر تکون داد.
امیدوار بود بتونه دوستش رو از توی مرداب ۵ سال پیش نجات بده....

...............

جیمین در حالی که با گوشیش درگیر بود، وارد اتاق کار یونگی شد تا کتاب هاش رو از روی میزِ مرد برداره. اما چشمش به اون موجودِ قرمز افتاد که گوشه اتاق خوابیده بود. جیغی بی صدا کشید و با شگفتی به اون روباه نگاه کرد. قدم های پاورچین اش رو به سمت اون موجود پشمالو و زیبا برداشت و کنارش، روی زانو هاش نشست.

Fox [Yoonmin]Where stories live. Discover now