07🦊: Identity & Life

730 211 159
                                    

جک تو جاش وول خورد و با تعجب پرسید:
_ واقعا میخوای انجامش بدی؟
فرمانده در سکوت، دودِ سیگارش رو به بیرون فوت کرد و بعد از سر تکون دادن گفت:
_ آره. بهش هویت و زندگی میدم.
_ و پیش خودت نگهش میداری...؟
_ صد درصد

چهره مرد کوچکتر مچاله شد:
_ ازش مطمئنی؟ منظورم کیوتی ئه....
کمی دست هاش رو توی هوا تکون داد و سعی کرد به چشم زخمیِ مرد، که الان تنها با یک چشم بندِ سفید پوشیده شده بود، نگاه نکنه:
_ قابل اعتماد هست؟ اون خیلی موذی و مکاره. یادت که نرفته؟ اگه دروغ گفته باشه چی؟؟

یونگی هم تمام این فرضیه هارو مورد بررسی داده بود و در آخر به این نتیجه رسید:
_ بهش ظلم شده.....شاید مکار باشه، ولی چشم ها هیچ وقت دروغ نمیگن جک
پکی به سیگارِ کوچک شده اش زد و اجازه داد دود خاکستری رنگش همون طور که حرف میزنه، از سینه اش خارج بشه:
_ تو این مدت رفتار هاش رو زیر نظر داشتم. آروم شده چون احساس امنیت میکنه. دیگه به خدمه حمله نمیکنه یا نمیخواد فرار کنه.

مردمک های شب رنگش رو به چهره هکر داد:
_ چون اینجا احساس راحتی و امنیت میکنه.
فیلترِ سیگار رو توی جاسیگاریِ بلورین خاموش کرد:
_ یونجی خیلی خوب درکش کرد.....13 آسیب دیده بود و میترسید

جک با سرش حرف مرد رو تایید کرد:
_ خب. حالا میخوای چیکار کنی؟
_ میخوام بهش هویت جدید بدم. میتونی اسمش رو توی سیستم دولت ثبت کنی؟
_ هه....کاری هست که نتونم بکنم؟
_ خوبه...پس می‌سپارمش به تو
_ حالا اسمش رو چطور میخوای انتخاب کنی؟

اوه، یونگی فکر اونجاش هم کرده بود.
در وهله اول، با خانم چوی حرف زد. ته ذهنش به یاد داشت که اون پیرزن یک پسر داشته که توی جوونی فوت کرده بود.

_ درسته قربان. پسرم 17 سالِ پیش فوت کرد.
_ میتونم بپرسم چطور؟
_ همراه با عروسم تصادف کرد و هر دوشون مُردن....
_ تسلیت میگم...
پیرزن با لبخندی غمگین، تشکر کرد.

_ فرزندی داشتن؟
_ ...نه قربان..
یونگی لبش رو زبون زد تا فرصتی برای فکر کردن به درخواستش داشته باشه.
_ قربان...حرف تون رو بزنید
خانم چوی با صبوری گفت و منتظر به مرد نگاه کرد.

_ اگه بهتون نوه بدم....قبولش میکنید؟
_ ببخشید..؟؟
پیرزن متعجب پلکی زد و یونگی ادامه داد:
_ 13...میخوام بهش زندگی بدم. ولی قبلش باید هویت داشته باشه.
نگاهِ پیر و موشکافانه خانم چوی روی چهره فرمانده نشست:
_ میخواید فامیلیِ پسرم رو بهش بدید؟
_ اگه شما بهم اجازه بدید...

خانم چوی مدت زمانِ طولانی رو تامل کرد. تمام مدت یونگی با صبوری منتظر جواب پیرزن موند و در آخر، با گرفتن تایید زن، پیش جک اومد تا کار نهایی رو هکر انجام بده.

_ پس فامیلیش شد پارک. اسمش چی؟
_ جیمین
جک ابرویی بالا انداخت:
_ جیمین....خودت انتخابش کردی؟
یونگی با ذوق سر تکون داد:
_ آره. قشنگه، مگه نه؟!
انگشت های هکر به سرعتِ نور روی کیبورد حرکت کردن:
_ آره بیب. قشنگه. معنیِ خاصی داره؟

فرمانده، پشت جک ایستاد و به مانیتورِ کامپیوترش خیره شد. اصلا از کار هایی که داشت میکرد سر در نمی آورد:
_ حکمتِ آسمانی....فکر می‌کنم بهش میاد
مرد بدون اینکه متوجه نگاهِ خیره جک بشه، با لبخندی محو ادامه داد:
_ به چشم هاش میاد...

هکر با شگفتی نگاهش رو از رفیقش گرفت. بعدا میتونست حسابی سر این موضوع دستش بندازه و همراهِ یونجی مسخره اش کنه.
فعلا باید به سیستم ثبت احوالِ کره جنوبی نفوذ میکرد...!

___________

_ کجایی؟ 13؟؟
پسرک به سرعت از مطبخِ عمارت خارج شد و خودش رو به یونگیِ خوشحال رسوند.
_ ببین برات چی آوردم بچه!
از توی جیب کتش، کارت شناسایی رو در آورد و به 13 داد.
_ از حالا به بعد، تو یه اسم واقعی داری. مثل بقیه

با لذت به چشم های براق پسرک نگاه کرد.
_ هم اسم...و هم خانواده....
اما 13 داشت با کنجکاوی اطلاعاتِ روی کارت رو میخوند.
_ از حالا به بعد، اسمت جیمینه. دوستش داری؟

جیمین؟ 13 از این اسم خوشش می اومد.
با لبخند سری تکون داد و تونست اسم جدیدش رو روی کارت شناسایی تشخیص بده.
با ذوق انگشتش رو روی اسمش گذاشت و به یونگی نشون داد:
_ درسته جیمین....اون اسم توئه

موهای لختش رو بهم ریخت و به سمت طبقه بالا رفت. و البته که جیمین در حالی که هنوزم مردمک هاش روی کارت شناسایی قفل بود، فرمانده رو دنبال کرد.

یونگی همون طور که لبخندش رو کنترل میکرد، اجازه داد جیمین با حواس پرتی، مثل جوجه پشت سرش راه بی افته....

_________

یونجی تند تند با دست خطِ دکتریش، لیست کار هایی که باید انجام میدادن رو یادداشت کرد:
_ خب، جیمین الان مثل یه کاغذ سفیده. پس مهمه که چطور باهاش رفتار کنیم و چیا بهش یاد بدیم.
یونگی سر تکون داد.

_ برای شروع اول باید ببریمش پیش یک روانپزشکِ خوب تا بتونه تمام اون خاطرات لعنت شدهِ جیمین رو پاک کنه
_ این سخته. باید مورد اعتماد و خودی باشه
_ من یکی سراغ دارم!

یونگی اخمی از کنجکاوی کرد:
_ تو آشنای روانپزشک داری؟ و اون کیه؟
_ آدم خوبیه. هم دانشگاهیِ من بوده....کارش خیلی درسته. مطمئنم هست.

مرد با حالتی مشکوک خواهرش رو بر انداز کرد. اینکه برای گفتنِ اسمِ اون روانپزشک اینقدر طفره میرفت، بیانگرِ یک چیز بود:
_ نگو که-......نه یونجی!
_ چرا نه. خودت هم میدونی اون بهترین گزینه ست
_ تو هم میدونی که حتی نمیخوام سایه اش رو ببینم!
_ مجبوری داداش جون! مسئله تو نیستی، جیمینه! پای امنیت و راحتیِ اون بچه در میونه!

یونگی با نارضایتی، مثل پسر بچه ای تخس، دست به سینه توی مبل فرو رفت و نگاهش رو از یونجی گرفت.
دختر با تاسف سری برای کار های برادرش تکون داد و همون طور که توی مخاطبینِ گوشیش رو میگشت، گفت:
_ دارم ازش نوبت میگیرم

و در آخر یونگی میدونست که مثل همیشه مجبوره به حرف خواهر کوچکش گوش بده....
هر چقدر هم که مقاومت میکرد، بازم یونجی خوب بلد بود برادرِ پلیسش رو قانع کنه.

________________________________________

بلو رایتر 💙🦋
چرا اینقدر زود به شرط میرسونین....؟
اینقدر عجله نکنین عزیزانم🚬

حدس می‌زنید روانپزشک مون کی باشه؟

هو هو👇⭐️

Fox [Yoonmin]Where stories live. Discover now