03🦊: Caramel

734 224 256
                                    

یونجی با عجله و هراسان بدون در زدن وارد اتاق شد. با ورود ناگهانی دختر، پسرک برای چند ثانیه دست از کوبیدن پاهاش به تخت خواب برداشت و با کنجکاوی نگاهش کرد.

یونگی سیگار نیمه سوخته اش رو روی پاختی خاموش کرد و آخرین باقی مانده دودِ نیکوتین رو از بینی اش به بیرون فرستاد.

_ تو فضای بسته سیگار نکش!
یونجی با اخم تذکر داد و کنار تخت ایستاد. با دیدن مردمک های نگران و در عین حال معصوم پسرک، دلش نرم شد و لبخندی زد.
_ شازده بلخره بیدار شد...هوم؟

یونگی در سکوت صندلی ای کنار تخت برای خواهرش گذاشت و دخترک با متانت روش نشست.

به دست های زخمی و کبود پسرک نگاه کرد با غضب به برادرش حمله کرد:
_ چه بلایی سر این بچه آوردی؟! مگه من دستش رو پانسمان نکرده بودم؟! چرا بستیش به تخت؟!
_ چون این موجودِ فسقلی حسابی وحشیِ و چنگ می اندازه!

یونجی بدون توجه به توضیح یونگی با حرص ادامه داد:
_ مگه چقدر خشونت بخرج دادی که مچش کبود شده؟! تازه زخم قبلیش هم خونریزی کرده!
_ اون سرِ یکی از خدمه رو شکوند! نباید قل و زنجیرش میکردم؟! تازه گوشمم جوییده!
_ حتما ترسوندنش-

با دیدن گوش زخمی، و خونی که روی صورت مرد خشک شده بود، هینی کشید به ضرب از روی صندلی بلند شد:
_ اوپا!...گوشِت!
با نگرانی صورت برادرش رو قاب گرفت و گوش خونیش رو بررسی کرد. یونگی بلافاصله چهره اش رو مچاله و آه و نالهِ ساختگیش رو رها کرد.

یونجی از پیشم نگران تر شد و سعی کرد با برادرش ملایم تر باشه. مرد با پیروزی، لبخندی به توجه و نگرانی خواهر کوچولوش زد و گفت:
_ مثل جهنم درد میکنه....ولی چیزی نیست....فقط برام پانسمانش کن.

سری تکون داد و با اخم سمت پسر مو مشکی برگشت:
_ تو گوش اوپام رو گاز گازی کردی؟!
پسرک با تخسی روش رو برگرداند و باعث تک خندِ حرصیِ یونجی شد.

قبل از اینکه دوباره روی صندلی جا بگیره، چشمش به سوراخِ روی دیوار افتاد و با بُهت پرسید:
_ تو واقعا بهش شلیک کردی....؟؟
_ اگه این کارو نمیکردم اون همه مون رو میکشت و تهش از عمارتم فرار میکرد!
_ دستش رو باز کن‌
_ میگم خطرناکه!
_ چطور باید زخم هاش رو پانسمان کنم وقتی اینجوری بستیش به تخت خواب؟!

یونگی با درماندگی دستی به صورتش کشید:
_ یونجی....اون واقعا خطرناکه
_ من فقط یه پسر بچه رو میبینم که مثل کبوتر داره میلرزه. زودباش دست هاش رو باز کن!
_ باشه. ولی وقتی بهت حمله کرد منو برای کمک صدا نکن سلیطه خانم!

خواهرش هم مثل خودش گول چهره معصوم و مظلوم اون روباه فریبکار رو خورده بود.

_ اون قول میده که گوش منو گاز نگیره. منم زخم هاش رو درمان میکنم‌. حتما خیلی درد میکنه. مگه نه عزیزم؟
پسر با تاخیر، سری تکون داد و لب هاش آویزون شد.
یونگی با شگفتی دستی تو موهاش کشید:
_ نگاهش کن! چطور داره مظلوم نمایی میکنه!
_ کلید!

Fox [Yoonmin]Onde as histórias ganham vida. Descobre agora