یونجی با عجله و هراسان بدون در زدن وارد اتاق شد. با ورود ناگهانی دختر، پسرک برای چند ثانیه دست از کوبیدن پاهاش به تخت خواب برداشت و با کنجکاوی نگاهش کرد.
یونگی سیگار نیمه سوخته اش رو روی پاختی خاموش کرد و آخرین باقی مانده دودِ نیکوتین رو از بینی اش به بیرون فرستاد.
_ تو فضای بسته سیگار نکش!
یونجی با اخم تذکر داد و کنار تخت ایستاد. با دیدن مردمک های نگران و در عین حال معصوم پسرک، دلش نرم شد و لبخندی زد.
_ شازده بلخره بیدار شد...هوم؟یونگی در سکوت صندلی ای کنار تخت برای خواهرش گذاشت و دخترک با متانت روش نشست.
به دست های زخمی و کبود پسرک نگاه کرد با غضب به برادرش حمله کرد:
_ چه بلایی سر این بچه آوردی؟! مگه من دستش رو پانسمان نکرده بودم؟! چرا بستیش به تخت؟!
_ چون این موجودِ فسقلی حسابی وحشیِ و چنگ می اندازه!یونجی بدون توجه به توضیح یونگی با حرص ادامه داد:
_ مگه چقدر خشونت بخرج دادی که مچش کبود شده؟! تازه زخم قبلیش هم خونریزی کرده!
_ اون سرِ یکی از خدمه رو شکوند! نباید قل و زنجیرش میکردم؟! تازه گوشمم جوییده!
_ حتما ترسوندنش-با دیدن گوش زخمی، و خونی که روی صورت مرد خشک شده بود، هینی کشید به ضرب از روی صندلی بلند شد:
_ اوپا!...گوشِت!
با نگرانی صورت برادرش رو قاب گرفت و گوش خونیش رو بررسی کرد. یونگی بلافاصله چهره اش رو مچاله و آه و نالهِ ساختگیش رو رها کرد.یونجی از پیشم نگران تر شد و سعی کرد با برادرش ملایم تر باشه. مرد با پیروزی، لبخندی به توجه و نگرانی خواهر کوچولوش زد و گفت:
_ مثل جهنم درد میکنه....ولی چیزی نیست....فقط برام پانسمانش کن.سری تکون داد و با اخم سمت پسر مو مشکی برگشت:
_ تو گوش اوپام رو گاز گازی کردی؟!
پسرک با تخسی روش رو برگرداند و باعث تک خندِ حرصیِ یونجی شد.قبل از اینکه دوباره روی صندلی جا بگیره، چشمش به سوراخِ روی دیوار افتاد و با بُهت پرسید:
_ تو واقعا بهش شلیک کردی....؟؟
_ اگه این کارو نمیکردم اون همه مون رو میکشت و تهش از عمارتم فرار میکرد!
_ دستش رو باز کن
_ میگم خطرناکه!
_ چطور باید زخم هاش رو پانسمان کنم وقتی اینجوری بستیش به تخت خواب؟!یونگی با درماندگی دستی به صورتش کشید:
_ یونجی....اون واقعا خطرناکه
_ من فقط یه پسر بچه رو میبینم که مثل کبوتر داره میلرزه. زودباش دست هاش رو باز کن!
_ باشه. ولی وقتی بهت حمله کرد منو برای کمک صدا نکن سلیطه خانم!خواهرش هم مثل خودش گول چهره معصوم و مظلوم اون روباه فریبکار رو خورده بود.
_ اون قول میده که گوش منو گاز نگیره. منم زخم هاش رو درمان میکنم. حتما خیلی درد میکنه. مگه نه عزیزم؟
پسر با تاخیر، سری تکون داد و لب هاش آویزون شد.
یونگی با شگفتی دستی تو موهاش کشید:
_ نگاهش کن! چطور داره مظلوم نمایی میکنه!
_ کلید!
ESTÁ A LER
Fox [Yoonmin]
Fanfic↴ేخلاصه جیمین باید اون شب کشته میشد تا دولت بتونه به راحتی تمام اون آزمایشات رو نابود کنه. ولی یونگی با سرپیچی از فرمان دولت کره، اون روباهِ سرتق رو به خونه اش آورد.... چرا؟ چون مین یونگی فضول ترین مردِ روی زمین بود _ من حاضرم برات بمیرم...! پسرک ه...