11🦊: Woof Woof

762 226 151
                                    

هر چهار نفرشون، با دقت به صفحه دیجیتالیِ ترازو زل زده بودن تا نتایج رو بهشون اعلام کنه.
و بلخره، بعد از چند ثانیه عدد 58kg به چشم های منتظر اونها تقدیم شد.

یونجی با شگفتی به چهره جک، یونگی و جیمین نگاه کرد و جیغی از خوشحالی کشید:
_ موفق شدی جیمینی!!
سپس با شور و شوق محکم جیمینِ خندان رو بین بازو های لاغرش فشرد و محکم سرش رو بوسید.

جک، کف دستش رو به شونه رئیس پلیس کوبید و با شادی گفت:
_ بلخره انجامش دادی دود!
با چشم هاش به لپ های پف کرده جیمین که بخاطر فشار یونجی بود، اشاره کرد:
_ نگا چه کیوت و گرد شده...

لب هاش رو تابی داد و با چشم های اکلیلیش به اون روباه کوچولو نگاه کرد.
_ درسته....بلخره انجامش دادیم....
یونگی واقعا خوشحال بود!
برای اینکه بتونه جیمین رو به این وزن برسونه خون و دلِ زیادی خورده بود.

اون بچه بخاطر شرایط زندگیش، معده اش به سختی غذا رو قبول میکرد و فرمانده و خدمه مجبور بودن با صبر و حوصله کم کم حجمِ وعده های غذاییش رو زیاد کنن تا جیمین بتونه بهش عادت کنه.

و حالا، پسرک تونسته بود چندین کیلو به وزنش اضافه کنه و همین چند کیلو خیلی بامزه اش کرده بود.
رئیس پلیس حس میکرد لپ های گردِ اون روباه خیلی نرم و شیرینه....

__________

_ خب؟
یونگی نگاهش رو از نوکِ کفش های واکس زده و براقش گرفت و به چهرهِ تازه اصلاح شدهِ اون مرد داد.
لعنتی-...پوستش رسما داشت برق میزد!

_ یونگی....حرف بزن. من وقت زیادی ندارم
_ باشه هیونگ....
رئیس پلیس گلویی صاف کرد:
_ ازت کمک میخوام-
_ بازم؟ دیگه چه خرابکاری ای کردی؟!
_ ....هیچی. من فقط کنجکاوم

مرد چشمی چرخوند:
_ آره آره....کنجکاویِ سیری ناپذیر مین یونگی!
با تمسخر گفت و به انگشت های کشیدهِ یونگی نگاه کرد که مشغول خزیدن به جیبش بودن:
_ اگه میخوای توی اردوگاه حبست کنم، پاکت نفرین شدهِ سیگارت رو دربیار!

حرکتِ دستِ رئیس پلیس متوقف شد و با نارضایتی دوباره سیخ سر جاش نشست.
_ لطفا سوکجین هیونگ. من فقط میخوام برام یه چیزی بیاری
_ چی هست حالا؟
_ یه پرونده...
_ چه پرونده ای؟ محض رضای خدا، حرفت رو کامل بگو بچه!
_ خیلی خب....

یونگی تو دلش چشم غره ای به سوکجین رفت. اون 30 سالش بود! چرا مدام باید توسط اون مرد "بچه" خطاب میشد؟!

_ آخرین ماموریتم رو یادته؟
_ پروفسور لی؟
_ آره. دستورش از بالا اومده بود و من و افرادم چیزی نمی‌دونستیم و چشم و گوش بسته دستور پاکسازی رو انجام دادیم
_ این وظیفه شماست
_ ...میدونم. ولی کنجکاویم نمیذاره شب ها راحت بخوابم. میخوام ماجرای اون عمارت رو بدونم.

سوکجین نگاهش رو از چهره مظلوم و خواهشگرِ دونسنگش -که تماما ساختگی و دروغین بود- گرفت و با کلافگی به پرونده های روی میزش نگاه کرد:
_ نمیشه
_ چرا نمیشه ؟
_ من نمیتونم کاری بکنم
_ ...تو وزیرِ دفاعِ کشوری. انتظار داری الان حرفت رو باور کنم؟

Fox [Yoonmin]Where stories live. Discover now