13🦊: I'm not 13

757 231 152
                                    

" اون‌ها ارتش شکست ناپذیرِ من هستند. اون بچه هارو جوری تعلیم میدم که یک شهر رو بتونند به خون و آشوب بکشند.
اون‌ها مثل یک ربات زنده اند. نه غذایی، نه احساساتی و نه قدرت تکلمی.
اون‌ها توسط من ساخته میشن که در سکوت به فرمان ها و دستورات بدون هیچ حرف و تاملی عمل کنند.
اون‌ها از لحاظ بدنی بی نقص و دقیق، و زخم هاشون به سرعت بهبود پیدا خواهد کرد.
اون بچه ها رو از سطح شهر میکنم. کودکانی که توی کوچه های متروکه رها شدن یا توی یتیم‌خانه ها دارند جان می‌دهند....."

یونگی، زیرِ نورِ آباژور اخمی کرد و کتابچه رو ورق زد:

"مرحله اول؛ شناسایی و پیدا کردنِ کودکان یتیم و بی خانمان.
مرحله دوم: انجام عمل برای قطع کردنِ صداشون
مرحله سوم: وارد کردن هدفِ وجود و تعلیم شون مثل کد در ذهن و ناخداگاه شون
مرحله چهارم: شروعِ تمرینات بدنی و کنترل وعده های غذایی
مرحله چهارم: نابودیِ احساسات و عواطف
مرحله پنجم: کشتنِ حس ترس و درد
مرحله ششم: بی نیاز کردن شون به هرگونه عوامل طبیعی و دنیوی
مرحله ششم: آموزش استفاده از سلاح های مختلف
مرحله هفتم: فرمانبرداری و مطیع بودن در برابرِ دستورات
مرحله هشتم: انجام ماموریت"

رئیس پلیس با خستگی چشم هاش رو مالید و کتابچه رو روی پاتختی انداخت.
لعنت به اون عمارت و هر چیزی که مربوط به اون پروفسور روانی بود!
با ذهنی درگیر، به آرومی تو جاش دراز کشید و به سقف خیره شد.

جیمین آزمایشِ موفق اون پیرمرد بود. یعنی تونسته بود تک تک این مراحلِ وحشتناک رو پشت سر بذاره و زنده بمونه؟!

_ خدای من....جیمین....
مرد زیر لب نالید و ساعدش رو روی چشم های خسته و خواب‌آلودش گذاشت.
دنیا با اون بچه زیادی ظالم و سنگدل بود. یونگی نمیتونست هیچ کدوم از اون مرحله رو کنار جیمین تصور کنه....

اما قبل از اینکه پلک های سنگینش بتونن برای استراحت و ذره ای خواب، مثل پازل روی هم قرار بگیرن، صدای هشدار گرِ سگ های عمارت باعث شد بین خواب و بیداری اخم کنه.

اما چند ثانیه تفکر برای رئیس پلیس کافی بود تا مثل فشنگ از جاش بپره و به سرعت راه بیرونِ عمارت رو در پیش بگیره!
و طبق حدسِ درستِ یونگی، عامل وحشت سگ هاش، جیمین بود....

پسرک مثل شبح در تاریکیِ حیاط ایستاده بود و تنها بدنهِ فلزیِ چاقویِ توی مشتش توی چشم های یونگی برق میزد.

_ جیمین....لطفا
مرد با ناراحتی نالید و توجه جیمین رو جلب کرد. به آرومی به پشت سرش نگاه کرد و یونگی تونست چشم های خیسش رو ببینه...

_ خواهش میکنم جیمین....اون چاقو رو بنداز
پسرک سری به طرفین تکون داد:
_ لطفا. تو میتونی اینو برای من انجام بدی. مگه نه؟

Fox [Yoonmin]Where stories live. Discover now