17🦊: His feelings

702 203 135
                                    

یونجی با کنجکاوی دورِ جیمینی که با جدیت تکالیفش رو داخل کتابخونه انجام میداد، بی هدف می‌چرخید.

_ همه چیز خوب پیش میره؟
پسرک نگاهِ کوتاهی به یونجی انداخت:
_ منظورم رابطه ات با خدمه ست....
جیمین لبخندی زد و دستش رو حرکت داد:
_ آره نونا....همه چیز خوبه
دختر با رضایت سر تکون داد. جیمین هم دوباره مشغول انجام دادنِ تکالیفش شد.

یونجی کمی این پا و اون پا کرد و بلخره پرسید:
_ یونگی چطور؟ رابطه ات با اوپا خوبه؟ حس میکنم خیلی بهم دیگه وابسته شدین....
بار دیگه جیمین نگاهش رو به یونجی که سعی داشت خودش رو با کتاب های داخل قفسه مشغول کنه، داد.

_ رابطه ام با یونگی خیلی خوبه! اون خیلی مهربون و حمایتگر ئه.
_ پس، یونگی رو دوست داری؟
_ معلومه که دارم!

اون مرد باارزش‌ترین فرد توی زندگیِ نکبت بار جیمین بود!
چه کسی بهتر از یونگی؟! چه کسی بهتر از یونگی وجود داشت که جیمین تمام علاقه و عشقش رو به اون بده؟
اون هم وقتی اینطور به جیمین، زندگی و هویت بخشیده بود؟

_ تا حالا بهش گفتی که چقدر دوستش داری؟
پسرک با چهره ای غمگین، سری به طرفین تکون داد.
جیمین همیشه سعی داشت با رفتار و حرکاتش به رئیس پلیس نشون بده که چقدر ازش ممنون ئه و دوستش داره....

یونجی با مهربونی بهش لبخند زد:
_ خب، چرا بهش نمیگی؟ مطمئنم اوپا از شنیدنش خوشحال میشه
مشکل این بود که جیمین برای گفتن این اعتراف زیادی خجالتی بود...
اینکه بخواد مقابل رئیس پلیس قرار بگیره و در حالی که داره توی چشم های تیز مرد نگاه میکنه، بهش بگه که چقدر دوستش داره...
انجام این کار ها از توان جیمین خارج بود!

یونجی به آرومی سر تکون داد و موهای لَخت پسرک رو نوازش کرد.
_ برات یه چیزی میارم که بخوری. خیلی وقته داری درس میخونی
_ ممنون نونا
بی صدا کتابخونه رو ترک کرد و خروجش از اونجا همزمان با خروج جک از اتاقِ کار یونگی بود....

_______

با باز شدن درِ اتاقش، تنها مردمک هاش رو حرکت داد تا بفهمه کی جرئت کرده وسط کارش مزاحمش بشه!

جک، چهره معصومی به خودش گرفت و کامل از چهارچوب گذشت و وارد اتاق شد.
دو مرد در سکوت بهم دیگه زل زده بودن-در واقع یونگی به روح جک خیره شده بود تا دلیل اینجا بودنش رو بدونه- و هیچ کدوم دهان باز نمیکردن...

رئیس پلیس آهی کشید و دوباره نگاهش رو به پرونده زیر دستش داد.
هکر مثل پسر بچه ای سر به زیر، به آرومی توی اتاقِ کارِ مرد قدم میزد و در و دیوار رو تماشا میکرد.

در آخر یونگی با اعصابی که بخاطر تحرک بی صدای دوستش خط خطی شده بود، خودکار رو روی میز رها کرد و دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داد:
_ میشه بدونم اینجا چیکار میکنی؟
جک چهره مظلومی به خودش گرفت:
_ با منی؟

Fox [Yoonmin]Where stories live. Discover now