09🦊: Safe place

797 226 201
                                    

یونجی با احتیاط، باند رو از روی چشم چپِ رئیس پلیس برداشت.
یونگی به آرومی پلکِ زخمیش رو باز، و به اطراف نگاه کرد.

_ ...جایی رو میبینی اوپا؟
_ آره...
دختر با خیالی راحت نفسِ حبس شده اش رو بیرون فرستاد:
_ آههه....جیزز....

یونگی با شنیدنِ تیکه کلامِ جک از زبونِ خواهرش، نگاه چپی حواله اش کرد.

_ به خاله سپردم کلی برات پیش بودا دعا کنه! شکر که چشمت آسیبی ندیده
_ اون فقط یه چنگال بود...
یونجی سری تکون داد و پرسید:
_ جیمینی چطوره؟ بهتر شده؟
_ نه....دهن اون روانپزشک روانی سرویس! جیمین هیچ تغییری نکرده!

با کلافگی پاکت سیگارش رو برای دود کردنِ نخی باریک بیرون آورد، ولی یونجی به پشت دستش زد:
_ ما توی بیمارستانیم!
فرمانده نالید و پاکت رو توی جیبش نگه داشت.

_ اون بچه....حالش یه جوریه که انگار داره با 13 ای که درونش لونه کرده مبارزه میکنه. هرازگاهی دوباره مثل روز های اولش میشه، به اولین چیزی که جلوی چشم هاش باشه حمله میکنه....
یونجی از بالا، در حالی که به میز کارش تکیه داده بود، حالات برادرش زیر نظر گرفت.
وقتی درباره حالِ بد جیمین حرف میزد....خیلی داغون و شکست خورده به نظر می‌رسید.

_ ولی تهیونگ بهم گفت داره روش کار میکنه
_ دروغگوی سگ!
_ شاید بهتر باشه باهاش حرف بزنی
_ هرگز!
_ اوپا لطفا! این درباره جیمینه. تو هیچ وقت درباره روند درمانش با تهیونگ حرف نمی‌زنی!
_ چون تو انجامش میدی و بهم میگی
_ ....دیگه انجامش نمیدم!
_ هی بیخیال!
_ تو باید انجامش بدی اوپا. من جدی ام!

در آخر، یونگی با تهدید و زور خواهرش، بعد از سال ها شماره کیم تهیونگ رو گرفت تا بتونه باهاش درباره روباه کوچولویی که توی خونه اش نگه می‌داشت، حرف بزنه.

_ کیم تهیونگ هستم. بفرمایید
_ ...یونگی ام
صدای خنده محوی از طرف دیگه تماس شنیده شد:
_ و به کدوم دلیل مقدسی حاضر شدی بهم زنگ بزنی؟
قبل از اینکه یونگی بخواد با اوقات تلخی دهان باز کنه، تهیونگ پیش دستی کرد:
_ صبر کن! نکنه بخاطر جیمین عه؟
_ درسته...

روانپزشک، با سرگرمی چونه اش رو به دستش تکیه داد:
_ خب؟
_ میخوام درباره روند درمان جیمین بدونم
_ همه چیز داره خوب پیش میره
_ دروغ میگی!
صدای تهیونگ برای چند ثانیه خفه شد و سپس آهی کشید.

_ دارم سعی میکنم که خوب پیش بره....
_ حال جیمین تعریفی نداره. حتی بدترم شده! هرازگاهی یهو میزنه به سرش و به اولین چیزی که چشمش بهش میخوره حمله میکنه.
_ ....میدونم. دارم سعی میکنم، باشه؟
_ میشه دقیقا بدونم چه سعی و تلاشی داری میکنی؟!
_ جیمین بچه خوبیه، ولی ارتباط برقرار کردن باهاش سخته. از طرفی اون نمیتونه حرف بزنه. من نمیتونم خیلی از روش های نرمالِ درمانی رو روش امتحان کنم چون اون نمیتونه حرف بزنه.
_ مثلا؟!
_ میخواستم با هیپنوتیزم به ضمیر ناخودآگاهش نفوذ کنم، ولی اون نمیتونست بهم بگه که چی داره میبینه....زبان اشاره هم تمرکز و اون فضا رو بهم میزنه.

Fox [Yoonmin]Where stories live. Discover now