14🦊: Never leave me

786 219 146
                                    

جیمین با شگفتی به جعبه ای که روی پاهاش قرار داده شده بود، نگاه کرد.
یونگی به آرومی توضیح داد:
_ برای ارتباط برقرار کردن بهش نیازه-
_ گلکسی زِد فلیپ!
جک با بی صبری گفت و به جیمین کمک کرد گوشی رو از توی جعبه در بیاره.

_ من گفتم این مدل رو بگیره...چون توی همه فیلم و سریال ها بود! خیلی خفنه!
پسرک که از شدت هیجانِ هکر، به شور و شوق افتاده بود، با چشم های چراغونی شده اش، به چهره تک تک افرادِ داخل نگاه میکرد.

یونگی بی صدا به حرکاتِ رفیقش خندید و اجازه داد به جای جیمین اون گوشی رو از توی جعبه در بیاره:
_ کار باهاش رو بهت یاد میدم کیوتی!
جک سرگرمِ راه انداختن گوشی شد و یونگی توضیح داد:
_ شمارهِ من، یونجی و جک اونجاست. اگه مشکلی داشتی بهمون زنگ بزن.
_ بیا بهت یاد بدم چطور زنگ بزنی-

اما قبل از اینکه جک بتونه با هیجان طرز کارِ گوشی رو به پسرک یاد بده، جیمین دستش رو حرکت داد و گفت:
_ من بلدم چطور از گوشی استفاده کنم...

چهرهِ ذوق زده هکر خشک شد و لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود، روی صورت رئیس پلیس نقاشی شد.
_ پس روباهم بلده..هوم؟
جیمین با لبخندی نخودی سر تکون داد. همون لحظه یونجی در حالی که دستش رو خشک میکرد به جمع شون پیوست:
_ خب، گوشی رو نشونش دادین؟
_ آره...

جک با بادی خالی شده خودش رو گوشه مبل کشید و زانوی غم بغل گرفت.
_ ....چیزی شده اوپا؟
جک سری به طرفین تکون داد و صورتش رو برگرداند. یونگی آزادانه به حالت های لوس اون مرد خندید:
_ چیزی نیست....میخواست طرز استفاده از گوشی رو به جیمینی یاد بده، ولی خودش از قبل بلد بود. حالا هم خورده تو ذوقش

جک از گوشه چشم نگاهِ اخم آلودی به رئیس پلیس انداخت و باعث خندهِ ریزِ یونجی شد.
_ آه، اوپا خیلی کیوتی...
با این حرف دختر، خنده یونگی قطع شد و چهره جدی ای به خودش گرفت. هرچند که اثری روی خواهرش نداشت. ولی روی هکر چرا...
چون گوش های سرخ شده اش همه چیز رو فاش میکرد...

______

یونگی بعد از عوض کردن فرم کاریش با لباس های خونگی، با لبخندی محو دنبال جیمین گشت. امشب بر خلاف دفعات پیش پسرک به استقبالش نیومده بود و این باعث کنجکاویِ رئیس پلیس شده بود.

یعنی کجا سرش گرم شده بود؟
ولی بعد از گذشت دقیقه، لبخند مرد پر کشید و جاش رو کم کم به نگرانی داد.

_ جیمین آخرین بار توی حیاط بود قربان
_ اونجا رو چک کردم...نبود
_ اتاقش چی قربان؟
_ اونجا رو هم نگاه کردم....
مرد با آشفتگی به اطراف نگاه کرد و خانم لی با دلواپسی، به یونگی دلداری داد:
_ حتما یه جایی مشغول شده....خودش میاد قربان
_ ...اگه اتفاقی براش افتاده باشه چی؟!

چشمان مرد گرد شد:
_ امروز جلسه مشاوره اش با تهیونگ بود....از اونجا برگشت؟!
_ بله قربان. حتی بهش شیر داغ و کوکی دادم چون خیلی خسته و گشنه بود...
_ خدایا-....به بقیه بگین دنبالش بگردن!

Fox [Yoonmin]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant