S² part 3

1.3K 158 13
                                    

کار دنیا میدونی چیه؟
اینکه همیشه گند بزنه به زندگیت.اینجوریه که وقتی فکر میکنی دیگه همه ی سختی هات تموم شده و قراره روز خوش ببینی، یهو یه اتفاق ناگواری رو میزاره تو کاسه ات.

_من و تو میتونستیم کنار هم خوشبخت بشیم. باهم بچه هامون رو بزرگ کنیم و یک خانواده بشیم...

پتوی طرح گل رو تا روی سینه ی زن بالا کشید و بوسه ای به پیشونیش زد.

_انقدر از من متنفر بودی که با دیدنم به این روز افتادی سورا؟

تهیونگ که تا اون لحظه در سکوت فقط نظاره گر بود قدمی به جلو برداشت و گفت:
_لیاقتش جز این نیست بابا. با بلاهایی که سر من و تو آورده سکته ناقص مغزی و فلج دست و پا کم ترین چیزی بود که میتونست سرش بیاد.

نگاه زن به سختی روی پسرش قرار گرفت.
تهیونگ پوزخند تلخی زد و گفت:
_چیه؟ من باید با تنفر بهت نگاه کنم که ریدی به زندگیم. تو چرا اینجوری نگام میکنی؟ یه جوری نگام میکنی انگار من بهت گفتم قرص بخور تا حامله نشی، فرار کن تا بدبخت بشی!

سالوادور دست تهیونگ رو گرفت و سعی کرد آرومش کنه.
_بس کن تهیونگ.
_هه بس کنم؟ چرا بس کنم؟ اگر... اگر اون فرار نمیکرد دیگه بین تو و خانواده جئون دشمنی صورت نمیگرفت! ا-اون موقع شاید من و جونگکوک از همون اول عاشق هم میشدیم و هیچ کدوم از این بلا ها سرمون نمیومد.

بغض کرده بود.چیزی عمیقا به قلبش فشار میاورد و هرلحظه حس میکرد قراره تمام حرص و نفرتش از چشم هاش پایین بریزه ولی نه. اون به خودش قول داده بود دیگه جلوی کسی گریه نکنه.

_من... من فکرامو کردم.

تهیونگ گفت و نگاه سالوادور خیره ی چشم های پسر شد.

_درمورد چی؟

تهیونگ سرش رو بالاتر گرفت و با نفسی عمیق سعی کرد جلوی افتادن اشک هاش رو بگیره.

_چند روز بهم فرصت بده. سعی میکتم جئون رو فراموش کنم و برای شراکت با جاکلین کستر به روسیه برم.

سالوادور بیحرکت مونده بود.هیچ حرفی نداشت که بزنه.یعنی باید به گوش هاش اعتماد میکرد؟

_تو... مطمئنی؟ یعنی... واقعا میخوای این کار رو انجام بدی؟

تهیونگ سرش رو تکون داد و گفت:
_آره مطمئنم. نمیخوام بیشتر از این خودم رو اذیت کنم. و البته که نمیخوام از خودم یه هرزه بسازم و برای شراکت با اون بدنم رو در اختیارش بزارم.

سالوادور اخم هاش رو در هم کشید و با لحنی عصبی ادامه داد:
_و تو واقعا فکر کردی حتی اگر خودت میخواستی من بهت اجازه ی همچین کاری رو میدادم؟ اجازه میدادم پسرم تن فروشی کنه اونم بخاطر شغلم؟؟

تهیونگ خندید.خنده ای عصبی که انگار از افکار پریشون توی سرش ریشه گرفته بود.

_حس میکنم روزی کارم به اونجا هم میرسه!
.

PRINCE // KOOKV ✔️Where stories live. Discover now