Part 1

1.3K 119 6
                                    

از ديد سوم شخص:

*راديو*

گفته ميشه كه اين مرد كه هويت وي مجهول است افراد مورد حمله خود را زنان قرار ميدهد...پليس همچنين افزوده كه اين فرد امكان دارد از بيماري...
ري آچا راديو ماشينشو خاموش كَرد و از ماشين پياده شد...اون اينطور چيزا رو باور نداشت يا ميگفت بلايي سر من نمياد چون احساس ميكرد خيلي خوش شانسه...
همينطور كه توي اون شب تاريك توي خيابونا راه ميرفت متوجه سايه اي شد كه پشت سرش حركت ميكرد...
تا سرشو به عقب برگردوند ديد هيچي نيست و حتما دچار توهم شده...به راه مستقيم خودش ادامه داد تا اينكه صداهايي شنيد كه باز هم اعتنايي نكرد...وﻗﺘﻲ كه ميرفت جلو يهو يه فرد قد بلند و آشنا جلوش سبز شد

_اوه...سلام نامجون حالت چطوره؟!

لبخند شيريني زد

+نصف شبي تنها؟! فكر نميكني يكم خطرناكه...با اين خبرا كه همه جا پيچيده!

سرشو تكون داد

_بيا تا خونه ميرسونمت

نامجون پسر خوبي بود...پسري مهربون قد بلند و خيلي هم خوشتيپ اما راز پنهونش باعث خبيث شدن اون قيافه مظلومش ميشد...راضي كه هركي با دونستنش ازش فرار ميكرد...البته اين راز ناخواسته بود چون خودش نميخواست اينكارو بكنه...ري آچا از دوستاي صميميش بود...مؤني حق نداشت عاشق بشه ميخواست برسونتش به آپارتمانش كه باز صداهاي هميشه به سراغش اومد

_بكشش...!اونو بكش!

نميدونست اين صدا ها از كجا ميان و چين...ولي وجود داشتن و آزارش ميدادن...صداهاي فردي كه ذهنش رو كنترل ميكرد و دست و پاشو محكم ميبست
اون راه انتخابي نداشت....!

همونطور كه ذهنش به كنترل در اومده بود دست دختر رو گرفت و با خودش به كوچه برد...ري آچا دختر خوبي نبود! با پوزختد دنبال مؤني راه ميوفتاد...!خبري هم نداشت كه چي در انتظارشه...وﻗﺘﻲ به انتهاي كوچه بن بست رسيدن مؤني انداختش رو زمين و تفنگشو در اورد....با چشمايي كه برق توشون  خودنمايي ميكرد به دختر نگاه كَرد و تفنگو به سمتش نشونه گرفت

_مون مؤني...چيكار ميكني؟! اي اين كارا چيه تفنگ چ....

مؤني محكم موهاشو كشيد

+يا خفه ميشي و مثل يه دختر خوب ميميري يا مجبورم زنده زنده تيكه تيكت كنم!

ري آچا گريه ميكرد و التماسش ميكرد

_خواهش ميكنم موني لطفا تروخدا! من نميخوام بميرم! م م من بهت خيانت نكردم!

مؤني پوزخند زد و  اسلحه رو به سمت دوست دختر خيانتكارش گرفت بدون اينكه به اشكاش توجهي كنه

+ميدوني كه چقدر از خيانت بدم مياد!

جسدشو برداشت و انداخت توي يكي از سطل آشغالا

+بعد از اون از زنا بدم مياد....

پوزخند زد

+من قاتل اين زنايي ام كه اين روزا دارن ميميرن....اين موجودات كثيف...لبخند پيروزمندانه اي زد و بعد از اينكه به ياد اورد چيكار كرده مثل هميشه عصباني شد...وقتي كه فهميد اون صدا...بهش غلبه كنه...
رفته رفته راه ميرفت و به اين فكر ميكرد...توي هر قدم...توي هر دفعه كه پاش روي زمين ﻓﺮود ميومد به اين فكر ميكرد كه چرا گذاشته دوباره ذهنش برش غلبه كنه و برش مسلط بشه!
كلافه به سمت خونش حركت كَرد و با باز شدن در خودشو به كاناپه رسوند و خودشو انداخت روش

اون صدا باز ﺷﺮوع كَرد به حرف زدن

_كارت عالي بود پسر

+خفه شو فرانكلين!ازت متنفرم!

_بايدم باشي...!تو قاتل شبانه زنايي....آره پسره ي قاتل!تو موجب همه ي اينايي...!تو...بايد مجازات بشي....!مجازاتتم اينه ك يه چاقو برداري و روي دستت يه خط بكشي!

Memories of buried dreams of two psychical Where stories live. Discover now