Part 20

277 53 4
                                    

*چند ماه بعد*

جین توی دفترش نشسته بودو به پرونده های مریضای جدیدش رسیدگی میکرد. نامجون با پشتکار و مقاومت خودش بلاخره موفق شده بود فرانکلینو شکست بده و الان خوش و خرم کنار جین تو مرکز زندگیشو میکرد.

تنها دیوار بینشون پیشینه نامجون بود که بخاطرش نمیتونستن  به راحتی بیرون از مرکز کنار هم باشن....
همه چیز خوب بود جز...
اون روز...

*صدای در*

جین نگاهشو از پرونده گرفت و به در دوخت

+بفرمایید...

هوسوک با قیافه تقریبا ناراحت و بهم ریخته وارد اتاق شد

_سوکجینا چند نفر اومدن با تو کار دارن. مثل اینکه درباره کارای نامجون و مسئله انتقالشه...پرونده هاشو آماده کن تا میان...به زودی میان پیشت. معتلشون میکنم.

دنیا خیلی راحت رو سر جین فرو ریخت. خیلی راحت
شکست.خیلی راحت خورد شد و مثل خمیر له شد.

+چی...؟! اومدن ببرنش؟فکر نمیکنی یکم زوده؟ میتونی دست به سرشون کنی یه جوری؟ بگو پروسه درمان کامل نیست
مثلا...چطور به نامجون بگم یا بدون خداحافظی بزارم بره؟ ای خدا...ایطوری که نمیشه...چیکار کنم...

هوسوک آروم جلو رفت و جینو تو بغل گرفت

_هیش...به بهونه توصیه های پزشکی یا هرچیز دیگه میتونی یکم لفتش بدی...اصلا خودم نگهشون میکنم تا بیاریش...بعدم که از زندون اومد در اخیار خودته جینا...ملاقاتی هم میتونی بری...چیزی نیست که برای همیشه بره پسر قصه نخور!

جین آروم جلوی اشکاشو گرفت و سر تکون داد

+باشه...تو اینا باش تا نامجونو میارم....

هوسوک سرشو تکون داد و به رفتن جین چشم دوخت.

شونه های پهنش خم شده بودن...سری که میگفت همیشه باید بالا باشه حالا پایین بودو به زمین نگاه میکرد...نمیتونست باور کنه یه روز جینو اینطوری ببینه...باورش نمیشد جین که اینهمه مشکل تو زندگیش خمش نکرده بود الان یه "مریض" اینطوری خمش کرده بود...
آره...
اون مریض فرق داشت...
وقتی جین وارد اتاق شد نامجون با جلیقه ای  که یه روز میپوشیدش بازی میکرد و هی سگکشو باز و بسته میکرد.

+مونی...

نامجون از شندیدن صدای جین خوشحال شد ولی وقتی صورت ناراحت جینو دید،احساس بدی بهش دست داد

_چیشده جین؟

جین آروم به سمت نامجون رفت و جلیقه رو ازش گرفت

Memories of buried dreams of two psychical حيث تعيش القصص. اكتشف الآن