Part 29

264 49 3
                                    

نامجون تمام خیابونا رو با سرعت میدووید تا از دست پلیسایی که پشت سرش بودن فرار کنه.

الان تنها جایی که میتونست بره خونه جیمین بود چون کسی بهش شک نمیکرد یا اونجا دنبالش نمیگشتن...

خیلی سریع توی یکی از کوچه ها پشت یه سطل آشغال قایم شد و پلیسا از کنارش رد شدن. بدون اینکه حتی متوجه حظورش شن.
خیلی آروم و بی سروصرا بلند شد و چندتا بلوک اونطرفتر از پله های اضطراری یه ساختمون بالا رفت

سعی کرد پنجره رو باز کنه و موفق شد. جیمین همیشه یادش میرفت پنجره هارو کامل قفل کنه.

وقتی وارد خونه شد جیمین خیلی آروم نشسته بود و رادیوی کوچیکشو کنار گوشش گرفته بود

_ای خدا...نامجونی من به تو چی بگم...اگه اذیتش کنن چی؟

+نمیکنن

با شنیدن صدای نامجون، حسابی ترسید ولی ترسش به شک بدل شد

_ن...ن..نا..مجون؟

نامجون به سمت جیمین رفت و محکم بغلش کرد. همین باعث شد جیمین باور کنه خودشه و بغلش کنه.

_نامجونی! دلم برات تنگ شده بود!

نامجون که متوجه اشکای گرم جیمین رو شونه هاش شد، سر جیمینو محکمتربه خودش فشار داد

+هیش...گریه نکن پسر خوب! بهم پناه میدی؟

_چرا ندم! تا هروقت خواستی کنار خودم بمون.

همون موقع بود که کلید چرخید و در باز شد

_من اومدم...نامجون؟

نامجون با دیدن کوکی شکه شد و خواست از جاش بلند شه ولی جیمین جلوشو گرفت

_نگران نباش...ما باهم زندگی میکنیم...اونم این مدت منتظر بود تو زودتر بیای بیرون پس نگرانی نداره نامجون

کوکی به سمت نامجون رفت و محکم بغلش کرد

_وای پسر...دلم برات تنگ شده بود!خیلی دلتنگت بودیم!

+منم دلم خیلی براتون تنگ شد...یونگی چطوره؟

کوکی لبخند زد

_خیلی خوب!دیگه کم کم داره مرخص میشه.

نامجون سرشو تکون داد

+امشب...باید کجا بخوابم؟

_از اینور بیا لطفا...

کوکی خیلی محترمانه به سمت تاق مهمان هدایتش کرد. خیلی براش عجیب بود که چرا درباره جین چیزی نمیپرسه...
با خودش گفت احتمالا همه چیو میدونه و بیخیالش شده ولی

+راستی از جین چه خبر؟ حالش خوبه؟ هی میخواستم خودم بیبینم ولی دووم نیوردم گفتم بپرسم.

کوکی اشتباه میکرد...اون هنوز نمیدونست

_خب...ازش خبری ندارم...چندوقتیه سرم شلوغه زیاد نمیبینمش، از طرفیم کارآموزیم داره تموم میشه...از اونجا نمیرم فقط شغلم و بخشم عوض میشه.

نامجون سرشو تکون داد

+پس حتما باید برم ببینمش...فردا اولین کاری که میکنم همینه

کوکی مشغول آماده کردن تخت شد و هی با خودش کلنجار رفت تا ببینه بهترین کاری که میتونه انجام بده چیه...جیون و جین توی مرکز همیشه باهم بودن و نامجون نباید اون دوتا رو میدید...

_میدوني...مرکز نرو، خطرناکه!یه جوری...به جین میفهمونم تا همو ببینین...برات چندتا ماسک میزارم...حتما بزن! اگه جیمین بیدار بود مبگم یکم آرایشت کنه ولی اگه وقتی خواب بود رفتی، سعی کن کسی بهت شک نکنه.

نامجون سرشو تکون داد و رو تخت خوابید

+ممنون کوکی! برای همه چی ازت ممنونم.

کوکی لبخند زد و بعد از خاموش کردن چراغا از اتاق بیرون رفت.

همه ی فکر و ذکر مونی جین بود،فقط میخواست ببینتش. حتی اگر میدادش دست پلیس

میدونست اینکارو نمیکنه ولی با خودش احتمال میداد

*صبح روز بعد*

وقتی از خواب بیدار شد کوکی رفته بود سرکار و جیمینم هنوز خواب بود.
یکی از ماسکای مشکیو برداشت و خیلی بی سروصدا بدون بیدار کردن جیمین از خونه بیرون رفت.

به نظرش بعد این همه مدت باید براش یه کادو یا حتی یه شاخه گل بخره و بعد بره دیدنش.
رفت مرکز شهر
همونطور که ویترینای مغازه هارو تماشا میکرد متوجه یه زوج خوشبخت جلوش شد که انگاری بری خرید عروسیشون اومده بودن.

پسر عین جین شونه های پهنو موهای بلوطی داشت و دختر ریزه میزه بود و لباسای پوشیده داشت.

لبخند کوچیکی زد تا انیکه متوجه شد اون پسر واقعا جینه...نفرت تمام وجودشو فرا گرفت و فقط بهشون خیره موند که چقدر خوشحالن...
تمام عشقش نسبت به جین به تنفر بدل شد...اون قول داده بود!
نه...این جین نبود...!
نامجونم دیگه نامجون سابق نبود!
اون دلش انتقام میخواست

"هیچوقت عاشق چشمک زدن ستاره ها نشو! حالا میفهمم که همشون یکین!"

Memories of buried dreams of two psychical Where stories live. Discover now