Part 28

277 49 4
                                    

هنوز یکسال نشده بود که از نامجون جدا شده بود...

حالا تو دفتر ثبت، ازدواجشو با جیون ثبت میکرد و منتظر روزی بود که عروسیشون سر بگیره...

هنوز ردپای اشکای جداییشون پاک نشده بود...!
جین...
خوشحال بود....عذاب وژدان نداشت...خوشبخت شده بود...
نامجون...
ناراحت بود...
گوشه سلولش کز میکرد و همیشه منتظر یه خبر از مینهو بود که بگه "خب وقت رفتنه. حالا میتونی بری پیش جین!"

امروزم برای نامجون یه روز عادی بود...چوب خطای روی دیوارشو حساب میکرد و چوب خط جدید بهشون اضاف میکرد...

_سلام نامجون...

نامجون سرشو به سمت مینهو برگردوند و لبخند زد

+بهترم...تو چطوری؟

مینهو آروم نشست کنارش

_چند شب موقع خواب نفست میگرفت نگرانت شدم...الان بهتری؟

نامجون به دستگاه کوچیکی که براش اورده بودن اشاره کرد و سرشو تکون داد

+خوبم...چه خبر از نقشت؟

مینهو صداشو پایین اورد

_اگه امشب بتونم گشت شبانه رو دور بزنم پسفردا یا روز بعدش خلاص میشیم!

نامجون خیلی خوشحال شد

+وای...! بلاخره میرم پیش جین! خیلی خوشحالم!

مینهو خندید و موهای نامجونو نوازش کرد. واقعا خوشحال بود که این پسر معصومو بعد مدت ها شاد میدید.
نامجون آروم دراز کشید

+بلاخره امشبو میتونم با خیال راحت بخوابم...

مینهو سرشو تکون داد و تنهاش گذاشت

_خوب بخوابی

نامجون لبخند زد و چشاشو بست

_مونی! مونی پاشو! نامجون!

نامجون با حس نفس تنگی خفیف و اینکه یکی داره تکونش میده از خواب بیدار شد و به اطراف نگاه کرد.

_اوف! یکم دیگه میخوابیدی فکر میکردم مردی! باید بریم...نقشه رو الان عملی میکنیم1 این بهترین موقعیته!

نامجون که تازه داشت خون به مغزش می رسید چشاشو مالید و به مینهو نگاه کرد

+چطوری آخه؟! یه وقت گیر نیوفتیم!

_نه اصلا! دیواری که میکندم به آشغال دونی زندون ختم میشه، من نمیدونستم ولی یه موقعیت عالیه که بریم لای کیسه ها یعنی خوندمونم بریم توی کیسه ها...

نامجون آروم پاشد و یکم قیافه گرفت

+فکر نمیکنی مریض میشیم؟چون فراری به حساب میایم نمیتونیم بریم دکتر...

_فکر اونجاشم کردم...ما میریم تو کیسه های خالی و تمیز.فقط بدو! ده دیقه بیشتر وقت نداریم....هم ماشین میره هم شیفت نگهبانا عوض میشه...من راننده رو خریدم پس مشکلی نیست.

نامجون سر تکون داد و بعد از برداشتن وسایل مورد نیازش و عکسای جین، خیلی با احتیاط پشت سر مینهو راه افتاد.
راست میگفت، موقع عوض شدن شیفت پشه پر نمیزد. برای این بود که آزادانه هرکاری میتونستن انجام بدن

+دارم میام پیشت جین...دارم میام...

_از اینور...

مینهو و نامجون دور از چشم همه وارد کارگاه زندان شدن و وقتی دیدن کسی نیست از دیواری که مینهو کنده بود به سمت آشغال دونی رفتن.

راانده که به نظر مرد شریفی میومد منتظرشون بود.

_اومدین! این دوتا پلاستیکو بگیرین بیرونم نیاین! به شهر رسیدیم پیادتون میکنم.

مینهو و نامجون سر تکون دادن و بعد پوشیدن اون پلاستیکه بی حرکت موندن.بوی تعفن واقعا دماغشونو میزد ولی برای آزادیشون چاره ی دیگه ای نداشتنو باید تحمل میکردن.
چندساعتی گذشت...شایدم بیشتر...صدای رادیو بهشون میرسید و خبر از فرارشون میداد.
فکرشون رفته بود جای دیگه و قرار نبود برای راننده بیچاره بد بشه ولی برای خودشون....
مطمئنن توی همه ی خیابونا گشت گذاشته بودن برای پیدا کردنشون ولی این تصمیم خودشون بود!
نامجون میخواست به جین برسه
مینهو میخواست آبروشو برگردونه
هردوشون تو فکر بودن که راننده ایستاد

_خب پسرا!اینجا دیگه آخر خطه...این لباسا رو بگیرین و لباسای زندونتونو بندازین تو سطل آشغالی.وقتی لباساتونو عوض کردین و پیاده شدین،یکی بزنین به بدنه ماشین تا حرکت کنم.

نامجون و مینهو بعد از گرفتن لباسا تشکر کردن و مشغول عوض کردن لباساشون شدن

_خب نامجون...دیگه باید جدا شیم...امیدوارم گیر نیوفتی. به همین زودیا توی کافه خیابون هان میبینمت

+موفق باشی! ممنونم بابت کمکت....برو به سلامت!

نامجونو مینهو بعد از خداحافظی توی سایه ها محو شدن و هرکدوم به دنبال هدفشون رفتن.

امیدوار بودن که پلیس هیچکدومشونو نگیره تا به خواسته هایی که دارن برسن.
البته...

بعید بود که نامجون به خواسته خودش"برسه"
"هرکسی یه طبعتی داره،بعضیا اگه یه روز به خواسته خودشون برسن اونو نابود میکنن"

Memories of buried dreams of two psychical Where stories live. Discover now