Part 4

438 66 4
                                    


اصولا نامجون تمام قتلاشو توي يه ناحيه و منطقه خاص انجام ميداد كه نزديك خونش بودن...گاهي هم تو و نزديك محل كارش اينكارو انجام ميداد ولي بخش عمده اي از قتلاشو اونجا انجام ميداد
امروزم قرعه به نام يه قرباني جديد افتاده بود...از وﻗﺘﻲ از پمپ بنزين راه افتاده بود سمت خونه زير نظرش داشت...چاقشو آماده كرده بود كه شكمشو سفره كنه ولي از طرفي يه حسي بهش ميگفت اينكارو نكن چون قراره به ضررت تموم بشه!

بي توجه به اون حسي كه نميدونست بايد اسمشو بزاره فرشته نجات يا حس مسخره حمله ور شد به سمت دختر ولي توي همون لحظه بود كه دختر برگشت و جيغ كشيد...سعي ميكرد از دستش فرار كنه ولي نامحون زرنگ تر از اين حرفا بود...گرفته بودش توي دستاشو ميخواست چاقو رو توي گردنش فرو كنه ولي دختر سريع با كيف سنگينش زد توي سرش و ﺷﺮوع كَرد به فرار كردن
نامجون بخاطر ضربه ي سرش گيج و مبهوت بود ولي وﻗﺘﻲ به خودش اومد ديد دختر به سمت ماشين پليسي ميدوه كه كه درحال گشت زنيه...
ناگذير با آخرين سرعتش دوويد و از اونجا دور شد.پليس تا يه جا دنبالش كَردن ولي هم مؤني سريع بود هم اونا گيج شده بودن كه اون سارقه يا قاتل شبانه...دخترو با خودشون به اداره پليس بردن و ازش خواستن كه قيافه مؤني رو توضيح بده

تنها شانسي كه نامجون اينجا اورده بود اين بود كه بخاطر پوشوندم صورتش دختر زياد چهرشو شناسايي نكرده بود و فقط موهاي بلوند و چشماي كشيدش و كمي درشتش و يكم از دماغشو تحويل پليس داده بود...

همينم براش خطر بود چون اگه اطرافيان و همكاراش اون عكسو ميدين ميشناختنش....توها راهش اين بود همه حا با كلاه و سوييشرت بره چون ماسك زدن براش يه رسيك ديگه بود...سخت بود براش كه بيرون نره و توي خونه بمونه ولي ميتونست به يه بهونه مسخره و كليشه اي نره سركار!

مثل هميشه با سرعت باد خودشو رسوند به خونه و سريع درو از رو خودش قفل كَرد

+لعنتي! لعنتيييي! لعنت به اين شان! دختره ي هرزه! ميكشمش!!! ميكشمممششش!

مؤني چنان غرشي ميكرد كه دل هركسي رو به لرزه مينداخت عجيب بود كه فرانكلين سراغش نيومده تا ملامتش كنه...اونم ميترسيد! اونم از نامجون عصباني ميترسيد با اينكه توي وجودش بود از آسيب ديدن ميترسيد چون اگه مؤني به سرش ميزد خودكشي ميكرد يا خودشو تحويل پليس ميداد بد ميشد براي فرانكلين چون اونم كاملا از بين ميرفت

عكسشو حالا توي تلويزيون نشون ميداد و اونم ميفهميد كه تو بد مخمصه اي گير افتاده...الان بايد به بدترين شكل ممكن محافظ كار باشه...

شبا و روزاشو توي خونه گذروند...شبا ميرفت بيرون و اعلاميه ها رو ميكند و آتيششون ميزد...

جين هرشب توي راه خونش به اعلاميه نگاه ميكرد و وﻗﺘﻲ كه اخبار پخش ميشد سعي ميكرد توي چشماي اون فرد نگاه كنه و ببينه دردش چيه ولي چون عكس واقعيشو نداشت نميتونست بفهمه كه از ته دل اينكارو ميكنه با يكي داره كنترلش ميكنه پاك گيج شده بودو پريشون احوال تر از هروقتي بود...

___

نامجون كه ديد ذخيره غذاش ته كشيده مجبور شد از خونه بزنه بيرون براي خريد مواد غذائي و چيزاي مورد نيازش
يه سوييشرت پوشيد و با كلاه كب و كلاه سوييشترشو روي كلاهش انداخت.

از نزديك خونه نميتونست خريد كنه چون ممكن بود شناساييش ميكردن پس بايد توي اتوبوس بين كلي آدم مينشست و سعي ميكرد كه شناخته نشه...اين سخت ترين كار ممكن بوز ولي چاره اي نداشت چون تمام تاكسيا عكسشو داشتن و راه دور درازي براي پياده روي بود...
اگه ميخواست با مترو بره كارش سخت تر بود. با اينكه شلوغ بود دوربيناي امنيتي راحت شناساييش ميكردن...

بعد از مدتي صبر كردن توي ايستگاه اتوبوس بلاخره اتوبوس جلوش ايستاد.موني بعد آناليز كردن افراد داخل اتوبوس و وﻗﺘﻲ ديد خطري به ظاهر تحديدش نميكنه يه قسمت ساكت  كه كسي زياد اونجا نمي ايستاد نشست...

شايد فكر بدي بود چون اينطوري بيشتر بهش شك ميكردن ولي بد نبود از بقيه دور باشه براي امنيت خودش
مشغول نگاه كردن به بيرون بود كه جيمين نشست كنارش

_سلام مؤني

برق از سر مؤني پريد چون فكر ميكرد گير افتاده ولي وﻗﺘﻲ به صورت معصوم جيمين نگاه كَرد كه از كبوديا و زخما پر شده خيالش راحت و از طرفي ناراحت بود كه صورت موچي كوچولو اينطوري شده...
دستاشو روي صورت جيمين گذاشت و بعد نوازش متعدد بغلش كَرد

+بابات اينكارو كرده نه؟!

جيمين بيچاره به گريه افتاد

_ميخواست منو بكشه! تفنگشو گذاشته بود روي سرم ميخواست بزنه! به بدبختي فرار كَردم...

با شدين اون حرفش نامحون ياد خودش و كاراي خودش افتاد كه چطوري زنا رو ميكشه....آروم جيمينو ناز كَرد تا آرومش كنه

+الان دارم ميرم خريد...ميدوني كه تحت تعقيبم...ميبرمت پيش خودم! پيش خودم زندگي كن...ديگه هم لازم نبست بترسي يا ناراحت باشي...از اين بابتم ناراحت نباش بهت آسيب بزنم...به هركي آسيب بزنم به تو هيچوقت آسيب نميزنم...!

جيمين سرشو تكون داد و گونه نامجونو بوسيد

_مرسي نامجوني...

نامجون آروم سر جيمين جيمينو بوسيد و وﻗﺘﻲ با ايستگاه رسيدن باهاش پياده شد. سعي ميكرد ازش دور باشه كه اگه گير افتاد خطري براي جيمين نداشته باشه....
هر ديواري رو كه ميديد عكساش بود...به اين توجه نكرده بود كه جيمين وﻗﺘﻲ مردم حواسشون نيست اونا رو پاره ميكنه يا از ديوار ميكنه

اينكار ممكن بود براش دردسر ساز بشه...ولي اون نميخواست هيونگش توي دردسر بيوفته...نه بخاطر موضوعات و منافع خودش...به تازگي با كوكي آشنا شده بود فقط مشكل اين بود كه روش نميشه بهش بگه وگرنه ميتونست پيش پرستار كوكي بمونه...

با صداي افتادن وسايل و هياهوي مردم به سمت صدا برگشت

يعني چه اتفاقي افتاده بود؟!

Memories of buried dreams of two psychical Where stories live. Discover now