Part 3

505 77 4
                                    

شايد نامجون شبا هيولاي قاتل بود ولي روزا فرشته اي بود كه موجود وجودش فرانكلين يادگار بيماريش نميتونست كاري از پيش ببره و اونو كنترلش كنه...صبح كه بيدار شده بود جيمين رفته بود مدرسه...كسي اونجا نبود

بلند شد تا بتونه يه دوس حسابي بگيره و بعدم اونجا رو به سمت محل كارش ترك كنه. اون توي پمپ بنزين نزديك خونشون كار ميكرد...يه پسر مجرد كه از زنا بدش ميومد،تنها جايي كه ميتونست كار كنه اونحا بود...حقوقشم براي گذروندن زندگيش خوب بود،اون يه پسر تنها بود كه علاقه زيادي به خريدن لباس داشت پس اين پول با انعامايي كه ميگرفت براش كافي بود...از طرفي هنوز از ارث پدريش كلي پول مونده بود!اون مثل بقيه نياز نداشت توي خونه لوكس و وي آي پي زندگي كنه! يه خونه نقلي در حد قناعتش بود...از طرفي جين يه دكتر تمام معنا بود...يه روان پزشك كه با وجود سن كمش خيليا رو از ديوانگي نجات داده بود...هيچ مانعي براش وجود نداشت چون رفتار كردنو خوب بلد بود...از تاكسي و پياده شد و بعد از حساب كردن پول تاكسي به سمت تيمارستاني رفت كه توش كار ميكرد...اصولا مطب نميرفت چون زياد نميتونست كمكي به جامعه كنه ولي اينجا خيلي راحت به جامعش كمك ميكرد.هر روز با آدماي متعددي سروكله ميزد...يكيشون اسمش مين يونگي بود كه حدس ميزد امروزم بايد باهاش حرف بزنه...يونگي بيمار دكتر جونگ هوسوك بود و اينطور كه معلوم بود اين دوتا عاشق همديگن.
وارد مركز كه شد روز مثل قبل بود و به نظرش چيز جديدي نشده بود و آدم جديدي اونجا نيومده بود...وﻗﺘﻲ داشت كارت ميزد وي رو ديد كه با عجله داره به سمتش مياد

+چيشده تهيونگ؟ اتفاقي افتاده؟! پريشوني....!

تهيونگ بعد از اينكه نفسي تازه كَرد آروم آروم ﺷﺮوع كَرد به حرف زدن

_جينا....!بيا كمك! يونگي بي تابي ميكرد قرصاش نميخورد.... كوكيم رفت مثلا به خيال خودش رفت آرومش كنه و داروهاشو بده...!

جين نفسشو بيرون داد و بعد پوشيدن رو پوش سفيدش راه افتاد

+اين پسر هيچوقت ياد نميگيره چطوري بايد يه مريض رواني رفتار كنه! اونم يكي مثل يونگي كه هم مازوخيسم داره هم مدام خودكشي ميكنه و روحيش مثل يه بچه ميميونه!

وﻗﺘﻲ دوتاشون به اتاق يونگي رسيدن در باز شد و كوكي درحالي كه دستشو گرفته بود با شدت پرت شد بيرون

_پسره ي حيوون! هوبي بياد بهش ميگم چيكار كَردي تا ببرتت توي اتاق تشكي تا آدم شي! وحشي!

جين سريع پشت يقه كوكيو گرفت

+چندبار بهت بگم با مريضا درست رفتار كن؟! چندبار بگم! اونم با يونگي! وﻗﺘﻲ باهاش عين حيوون رفتار كني باهات با حيوون رفتار ميكنه...!

Memories of buried dreams of two psychical Where stories live. Discover now