part 5

419 70 10
                                    


اون صداها بدجوري جيمينو ترسونده بودو تنشو به لرزه انداخته بود...سعي ميكرد دنبال نامجون بگرده و دستاشو بهم ميكشيد تا كسي متوجه چسباي پوستر روي دستاش نشه

_ ن ن نامجوني كجايي؟!

جلوتر كه رفت رنگ خونو زير پاش حس كَرد و از وحشت چشاشو گرفت...يعني اين خون خون كي بود؟! خون نامجون بود يا خون يكي ديگه كه نامجون خونشو اينجا ريخته بود؟!

____

جين يونگيو اورده بود خريد و دستشو محكم توي دستش گرفته بود...گاهي براي اينكه از حاليش در بياد ميوردش با خودش خريد و يونگيم هيچوقت به سرش نميزد فرار كنه يا به جين آسيب بزنه چون احساس ميكرد يه مادر واقعيه كه هميشه ازش محافظت ميكنه و هرشب توي پر نرم سينش اونو جا ميده تا هيچوقت احساس
تنهايي نكنه

+خب يونگي الان يه سري خريد ميكنيم چون ميخوام برات آشپزي كنم چون امروز من آشپزي كنم! تا روزيم كه هوبي از سفر بياد من توي مركز ميميونم...كتاباييم كه هوسوك برات خريده بودو برات ميخونم. خوبه؟!

يونگي عادت حرف زدن نداشت ولي اينبار زبون باز كَرد

_باش جيم هيونگ! مرسي

جين با ديدن زبون باز كردن يونگي آروم خنديد...چيزي كه توجهشو جلب كَرده بود اعلاميه هايي بود كه رو شيشه هر مغازه و ديوارا و تير برقا نصب شده بود ....

*آه هركسي كه هستي ذهنمو تصاحب كردي*

اين چيزي بود كه در اون لحظه بهش فكر ميكرد و راه ميرفت
سرو صدا ميومد ولي جين اينقدر غرق افكارش بود كه متوجه هيچ صدايي نشد

با متوقف شدن يونگي و لرزيدن دست و بدنش متوجه شد يه مشكلي پيش اومده...يونگي فقط مواقع ترس اينطوري ميشد...

+يونگي جونم چيشده؟!

تا وﻗﺘﻲ سرشو برگردوند ديد يونگي به زمين كه خون روشه خيره است و ميلرزه

اين تنها يونگي نبود كه وحشت و ترس تمام بدنشو فرا گرفته بود بلكه جينم حسابي ترسيده بود چيزي كه بود نميخواست يونگيو بيشتر از اينا كه ترسيده بترسونه...آروم آروم قدم برداشت

+يونگيا همونجا وايسا جايي هم نرو خب؟!

يونگي با ترس سرشو تكون داد

همونطوري كه جلو ميرفت صداي گلوله اي اومد كه باعث شد سرشو با گوشاش محكم بگيره و چشاشو ببنده

حس كَرد يكي يقشو گرفته....

ترس اينبار باعث لرزه افتادن به بدنش شد...اون فرد بازوشو دور گلو جين انداخته بود و تفنگشو رو سرش گذاشته بود...نميدونست بايد چيكار كنه چون بونگي از ترس زهر ترك شده بودو ميلرزيد
صداي بم مرد در اومد و گفت هركي جلو بياد اين خوشگله رو ميكشم...

جين سعي ميكرد سرشو برگردونه تا صورت مردو ببينه ولي اون اين اجازه رو بهش نميداد!

+خ خ خواهش ميكنم...! من كه كاري نكردم...!

نجواي اون مرد لرزه به تنش انداخت

_ساكت شو كوچولو! هركاري من بگم ميكني بعدش ميزارم بري!وگرنه آش نخورده و دهن سوخته....مغزت سوراخ ميشه! من كاري باهات ندارم فقط ميخوام فرار كنم!

جين سر تكون داد و سعي كَرد آرامششو حفظ كنه

با جابه جا شدن اون مرد جينم مجبور بود باهاش همكاري كنه و بره...راهي نداشت در برابر جونش....با چشماش به مردم نگاه ميكرد و ازشون طلب كمك ميكرد ولي انگار بي فايده بود!

_هيييي تو ولش كن!

هردو به سمتش برگشتن ولي مؤني با حروم كردن يه گلوله توي مغزش آخرين راه اميد جينو بست.

جين نا اميد تنها كاري كه ميتونست بكنه يه كار بود...جلوي دهنشو بگيره و به مردي كه بخاطر اون فدا شده بود نگاه كنه...
نامجون بدون هيچ صبري جينو با خودش كشيد و به سمت در خروجي فرار كَرد

+ت ت ت تروخدا بزار برم...لطفا...!

نامجون بازوشو محكم تر دور گردن جين گرفت و باعث شد كلي دست و پا بزنه

_خفه شو تا برسم بعد ميري پيش اون بچت

جين ديگه حرفي نزد و به دستاي خوني مرد و بعد به چشاش نگاه كرد

چشاش پر از ترس بود...اينكارو براي فرار ميكرد...

از طرفي ميتونست تشخيص بده هيچكدوم از اينا رو نميخواد..توي دهنش يه بيماري پيش فرض بود

اسكيزوفرني!

با رسيدنشون به در خروجي نامجون جينو هل داد و باعث شد بيوفته رو زمين...

_مثلا پسري؟خيلي شبيه دخترايي! ولي خوشگلي!حيفه مغزتو منفجر كنم....

با چشاش به رفتن پسري كه ميفهميد اين حرفا و رفتارش به خواست خودش نيست...ميخواست كمكش كنه...ولي بازم ميتونست ببينتش؟! شايد...

________

نامجون در خونشو باز كَرد و فوري رفت توي حموم
شير آب روشويي رو باز كَرد و سرشو گرفت زير شير آب...قيافه اون كه كشته بود و اون پسر با چشاي درشت و معصومش توي صورتش اكو ميشد...با بسته شدن شير آب سرشو از زير آب در اورد

جيمين با دستاي تپلش دست كشيد رو صورت نامجون و بغلش كَرد
تموم ميشه....

Memories of buried dreams of two psychical Where stories live. Discover now