Part 23

289 53 3
                                    

_يونگي هيونگ! بيا داخل اجازتو گرفتم...بيا...

يونگي سرشو بالا اورد و به جيمين كه در زندان ايستاده لود نگاه كرد.

سريع از جاش بلند شد و به سمتش رفت

_كلي خواهش كَردم ولي بلاخره قبول كردن. بيا بريم يوني...

يونگي سرشو تكون داد

+ممنون جيمينا...

جيمين لبخند زد و دست يونگيو گرفت و به سمت اتاق ملاقات هدايتش كرد

_من اين بيرون ميمونم تا بياي ببرمت پيش هوسوك... فقط زياد به موني نزديك نشو چون ممكنه اذيتت كنن

يونگي سرشو تكون داد

+حتما! حواسمو جمع ميكنم

با اين حرف يونگي آروم وارد اتاق شد و رو يكي از صندليا نشست تا نامجونو بيارن...

خيلي طول نكشيد كه نامحون با نگهبانا وارد أتاق شد...نسبت به قبل خيلي عوض شده بود...مثل بچه مثبتا شده بود...ولي بازم همون صورت مهربونو داشت...آروم روبه روي يونگي نشست

+هي!شوگولي...! چطوري پسر! دلم برات تنگ شده بود! حالت چطوره؟!

يونگي يا ديدن نامجون لبخند پهن زد

_منم نامحونا...تو چطوري؟!

نامجون شونه بالا انداخت و مشغول بازي با عروسك چوبي تو دستش شد

+چي بگم...يه مشت بي وفا كه نميان ملاقاتم به نظرت بايد چطور باشم؟!هوم؟!

_سخت نگير پسر...نميزارن بيايم ملاقات وگرنه ما إز خدامونه...جين خودشو كشت ولي نزاشتن، آخرم تو اين چند ماهي كه نبودي خودشو تو اتاق حبس كرد.

فقط براي كاراي ضروري ميومد بيرون و مريض ويزيت ميكرد.
جين...

با شنيدن اين اسم زخم نامحون سرباز كرد

+حالش چطوره؟!

يونگي به نامجون نگاه كرد

_راستشو ميخواي بدوني؟!

نامجون ابرو بالا انداخت

_خب بزار از اولش شروع كنم...از وقتي رفتي بيشتر از صدبار سعي كرد بياد ديدنت ولي نزاشتن، امروزم بخاطر التماساي جيمين بود كه گذاشتن بيام ديدنت...جين همش تو اتاق بود تا هفته پيش. يه هفته اي ميشه يه دختر نچسب به اسم جيون اومده...همش ميچسبه به هوسوك و بقيه

نامجون تو دلش بخاطر حسادت شيرين يونگي خنديد ولي به روش نيورد

_جين روزاي اول...باهاش رسمي رفتار ميكرد، ولي رفته رفته...خيلي بأهم صميمي شدن...مخصوصا دختره كه خيلي بهش ميچسبه...! بأهم شام ميخورن...همش باهمن...خيلي بأهم وقت ميگذرونن...

لبخندِ روي لباي نامجون با شنيدن اين حرف جمع شد

+يعني...چي؟!

يونگي آه كشيد

_نميگم جين داره كاري ميكنه و حتي نميگم جين دختره رو تحمل نميكنه ولي دختره خيلي بهش ميچسبه...همشم به اسم كوچيك صداش ميكنه...اگه تلفني چيزي دارين بهش زنگ بزن يا حداقل نامه بنويس...

گوشاي نامجون داشتن سوت ميكشيدن...واقعا عصباني بود و نميدونست چي بگه...

_راستي...يادته يه داستان تعريف كردم؟! سه نفر كه ميخواستن فرار كنن...؟!

نامجون سرشو تكون داد

+آره...هموني كه توهم جزوشون بودي..

_نفر چهارمي هم وجود داشت...

نامجون از اين حرف يونگي تعجب كرد

_خب...

يونگي خواست بيشتر دربارش توضيح بده ولي نگهبان اومد داخل و گفت وقت تمومه

_ولي من حرفامو كامل نزدم!

*حرف نباشه! برو بيرون!

_بي ادب...بعدا ميبينمت و مفصل بهت توضيح ميدم!

نامجون سرشو تكون داد و رفتن يونگيو تماشا كرد. بعد از رفتنش به سلول مشترك خودشو مينهو رفت و عروسكي كه تو كارگاه براي جين ساخته بودو رو تختش انداخت.

اين كارش توجه مينهو كه داشت يه نقشه ميكشيد رو جلب كرد

_چيشده پسر خوب؟! چرا اينقدر آزرده خاطري؟!

نامجون رو تخت نشست و صورتشو با دستاش گرفت...مينهو كه ديد اوضاع اصلا خوب نبست فوري كنارش نشست

+نرفته برام جانشين پيدا كرده! چرا؟! چون نيستم! اين مدتم كه تلاش ميكرده بياد ديدنم واسه اين بوده كه بگه فراموشم كن...كه بگه اجازه هست برم با يكي ديگه؟! تروخدا منو از ذهنت بيرون كن! پسره ي عوضي! آشغال! فقط ميخواست خوب بشم! فقط ميخواست ازم استفاده كنه تا محبوب شه! تا اسم در كنه!

مينهو فوري شونه هاي نامحونو گرفت تا كنترلش كنه

_هيش! هيششش! آروم! آروم باش! از كجا اينقد. مطميني؟!

+يه كاراموز اومده، آقا خيلي باهاش صميمي شده!

_خب صميميت كه اينو نشون نميده! شايد دختره خيلي بهش ميچسبه و اونم نميخواد بقيه بگن فلاني چه بي اخلاقه!مگه خودت اون روز نگفتب بخاطر كارايي كه باهاش كردن بهشون اعتماد نداره؟!

با اين حرفِ مينهو، نامجون آرومتر شد...

نگهبان درو باز مرد و يه نامه به نامجون تحويل داد

از طرف:
"كيم سوكجين"

Memories of buried dreams of two psychical Where stories live. Discover now