Part 17

333 55 3
                                    

+متنفر بشم؟!فكر نميكنم...بگو...

نامجون با استرس با دستاش بازي ميكرد

_قول بده!

جين گيج شده بود

+نميفهمم...اين مترا برأي چيه؟!

_قول بده

+من قول ميدم...به جون مادر نداشتم كه به دنيا اوردم قسم ميخورم كه ازت متنفر نشم...

نامجون آه كشيد

_خب...گفتنش خيلي سخته...نميدونم چطوري بگم اما...

جين نميدونست قراره چي بشنوه ولي به هرحال حسابي ترسيده بود...قرار بود چيني خوشايندي بشنوه يا ناخوشايند؟!

_من...تورو...دوست دارم...

با شنيدن أين حرف چشاي جين گرد شد.اصلا باورش نميشد

+يه بار ديگه بگو!

نامجون سرشو پايين انداخت

_دوست دارم...

اشك تو چشماي نامحون حلقه زِد و محكم لبشو گاز ميگرفت كه احساس كرد محكم تو بغل يكي فرو رفته و موهاش نوازش ميشه

+منم دوست دارم كيم نامجون...منم همينطور...ولي من مثل تو شجاع نبودم كه به زبون بيارمش...حالا هردومون ميدونيم نه؟!

نامجون با چشاي اشكي كه ديدشو تار كرده بود به صورت جين نگاه كرد...مطمين بود كه داره راست ميگه و از اين بابت خيلي خوشحال بود

آروم فاصله صورتشونو كم كرد و جينو بوسيد. جين بخند كوتاهي زد و دستشو رو گونه نامجون گذاشت تا بوسشونو عميق كنه
جين آروم دستشو لاي موهاي نامجون برد

+فكر ميكنم حالا كارم راحت تر شد...راحت تر ميتونم چيزي كه ميخواستمو بهت بگم...

نامجون سرشو روي پاهاش جين گذاشت

_چي ميخواستي بگي؟!

جين صداشو صاف كرد

+قراره بود هرچي زودتر تو رو از اينحا راهي زندان كنن...با يك سالي كه من پيشنهاد داده بودم موافقت نكردن و چهار سال بريدن...فوق تخفيف شيش ماهه اگه بدن...من ميخواستم زودتر از اينجا بري زودترم بيرون بياي...اينجا اوردمت تا كسي نبينتت...حتي اگه وقتي مريض بودي مرخصت كَردم كسي نفهمه...بقيه درمانت تو زندون باشه....

نامجون سرشو تكون داد

+يه موردي هم كه هست دوز داروهاتو بايد بيشتر كنم...يعني كنترلت سخت تر از قبل ميشه...بايد به احتمال زياد جليقه تنت كنم...

صورت جين توهم رفت و باعث شد جين ناراحت شه

+تروخدا فكر بد نكن نامجونا...بخدا نميخوام از سر خودم بندازمت چون دوست دارم اينكارو ميكنم

نامجون نشست و سر جينو بوسيد. محكم تو بغلش فشارش داد

_من همچين فكر ي نكردم خوشگلم...ناراحت نباش

جين نفس عميق از روي آسودگي كشيد

+الان بازرس بيرونه... اگه برم بيرون ميفهمن ولي بعد از رفتنشون،قبل از اينكه دوز داروهاتو بالا ببرم باهم ميريم بيرون...مثلا شهربازي! هوم؟! نظرت چيه؟! من هيچوقت نرفتم

نامجون لبخند دندون نما زد

فكر خوبيه حتما بريم...

جين خنديد و دستشو كشيد لاي موهاي مشكيش و دوباره بهشون حالت داد كه گوشيش زنگ خورد

+جانم كوكي؟!

_جين هيونگ!بازرسا رفتن...الان ميتوني بياي بيرون!

جين نگاهي به نامجون انداخت و لبخند زد

+باشه الان ميايم!ممنون كوكي!

نامجون آروم از جاش بلند شد و پشت سر كوكي راه افتاد

_آمم...الان براي شهر بازي يكم شب نيست؟!

جين ملايم خنديد

+چرا! ولي داريم ميريم شام بخوريم.از اينجا مجوز ميگيرم باهم ميريم خونت يه سري لباس بردار بعد ميريم خونه من.صبحشم ميريم شهربازي...خوبه نه؟!

نامجون سرشو به نشونه مثبت تكون داد

_پس قراره امشبو بت خيال راحت بخوابم!

+راحت يا ناراحت امشبو بعد چندوقت بيرون از اينجا ميخوابي!

نامجون لبخندي زد كه باعث شد چال گونه هاش نمايان شه

_براي همه چي ممنون جين...و ممنونم كه قبولم كردي!خيلي ممنونم!

جين آروم گونشو بوسيد و وارد غذاخوري شد.
هوبي،كوكي،تهيونگ و يونگي سريه ميز منتظرشون بودن. بي معتلي پيششون نشستن

نامجون دقيقا روبه رو يونگي نشسته بود كه با آرامش داشت عذاشو ميخورد. لبختد كوتاهي زد و به جين نگاه كرد كه گرم صحبت با بقيه شده بود. براي چند لحظه يه پسر شبيه جينو ديد كه با چشاي درشت بهش زل زده و موهاي بلوند داره...اون...اون خود جين بود!

آروم سرشو گرفت و وقتي دوباره به جين نگاه كرد اون صحنه رفته بود.
صداي گرفته و نا آشنا توي گوشش نجوا كرد

"آميخته شدن رويا با واقعيت هميشه دردناكه"

Memories of buried dreams of two psychical Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum