Part 8

413 70 4
                                    


با اميد بهش نگاه ميكرد ولي از طرفي يه ترسي داشت كه بابت اونكاري كه كَرده جين بخواد اذيتش كنه...

خب حقم داشت اينكارو انجام بده...ترسي كه اون توي دل جين انداخته بود به خودي خود زياد بود!

_خب پاشو! بايد بيرمت اتاقت!

نامجون بدون اينكه فكر فرار داشته باشه يا دست و پايي بزنه از جاش بلند شد و دنيال جين رفت انگار يه نيرويي ميگفت اون بهت آسيب نميزنه. يه جورايي احساس ميكرد كه اينجا امنيت داره يا قراره داشته باشه!

پشت سر جين وارد اتاقي كه انگار مال جين بود شد...

_بشين

جين پشت ميز نشست و به نامجون نگاه كَرد. فكر مؤني درست بود. اونجا دفتر جين بود

_خب يه سري سوالاتي هست كه بخاطر تكميل مراحل اوليه پرونده است بايد داشته باشم. به سوالاتي كه ميپرسم جواب بده تا بتونيم به نتيجه گيري كلي مطلوب برسيم... پزشك معالجا منم و از اين به بعد هر اتفاقي،سوالي،ناراحتي هرچي داشته باشي وظيفه تو اينكه كه به من بگي و وظيفه من اينه كه در جريان باشم و براش راه حل پيدا كنم.
پس به سوالاتم دقيق جواب بده!
اگه ميخواي زودتر بري بيرون يا زمان كمتري براي زندانت ببرن يا حتي معاف بشي خيلي دقيق باش. خب؟!

نامجون سرشو تكون داد و منتظر سوالات جين موند

+جواب ميدم. بپرس

جين پرونده رو باز مرد و عينك مطالعه اش رو زد و بخاطر شيشه عينكش چشاش درشت شد...با دقّت ﺷﺮوع كَرد به خوندن.
نامجون با ديدن چشاش كه درشت شده بود نتونست جلوي خندش رو بگيره چون جين شيشه پيرمرداي هشتاد نود ساله شده بود

_چيزي شده؟!

نامجون جلوي خندش رو گرفت و باعث شد جين باز بهش خيره بشه

_نامجونا؟! چرا ميخندي؟!

نامجون نتونست جلويخندشو بگيره و ﺷﺮوع كَرد قهقه زدن

_نامجون دليل اين خنده هاتو بگو چون دارم ميترسم اون كسي كه توي وجودت كنترلت ميكنه باشه...

+عينكت....

جين با خجالت عينكشو در اورد و گذاشتش كنار

_آمممم خب يه سري سوال ميپرسم جواب بده

نامجون لبخند زد

+البته! فقط...ميتونم باهات مثل يه دوست باشم؟! نترس نميخوام ازت براي فرار سو استفاده كنم! تعداد دوستام كم شمار هستن و بودن...منم دوست دارم "دوستاني" براي خودم داشته باشم...!

Memories of buried dreams of two psychical Where stories live. Discover now