😈End of First season😈

4.7K 1K 304
                                    

پلک های خسته چانیول برای چند لحظه از هم جدا شدن و شقیقه اش رو روی سطح سرد شیشه پنجره ماشین جا به جا کرد.

مادرش کنار ماشین ایستاده بود و با چشم های اشکی تماشاش میکرد و پدرش داشت با جدیت با راننده اشون راجع به یه چیزی که چانیول نمیتونست از پشت در بسته ماشین درست تشخیصش بده حرف میزد.

دستاش زیر پتویی که مادرش تا گلوش بالا کشیده بود محکم تو هم گره شدن بودن و چانیول از اینکه کفشون عرق کرده حسابی کفری بود...فعلا از همه چی راجع به خودش داشت حالش به هم میخورد اما واقعا حس میکرد تحمل اینکه بخواد به این چیزها هم فکر کنه رو نداره...نمیخواست بیشتر از این به اینکه چقدر احمقه فکر کنه...

اون داشت از اینجا میرفت...میرفت تا از همه چی فاصله بگیره اما خودش هم به وضوح میدونست که رفتن قرار نیست فعلا چیزی رو عوض کنه. مگه اینکه میتونست قلب سنگین و شکسته اش رو از سینه اش بیرون بکشه و از پنجره ماشین روی سنگریزه های جلوی در خونه ویلاییشون پرت کنه و بدون اون ادامه بده...

اون داشت از اینجا میرفت... این جمله هی تو سرش تکرار میشد چون شاید توقع داشت رفتنش امر مهم یا حداقل تا حدی قابل توجه جلوه کنه اما واقعیت این بود که حتی یه نفر هم به اینکه دیگه پارک چانیولی نباشه اهمیت نمیداد...

اون حتی یه دونه دوست هم نداشت و هیچکس به اینکه پارک چانیول چاق و بی سر و صدا روزهاش رو چطوری میگذرونه اهمیت نمیداد...بود و نبود اون تو مدرسه حتی در حد یه سوال مسخره ریاضی که معلمشون جون میکند براش از زیر زبون شاگردها جواب بیرون بکشه، توجه کسی رو جلب نمیکرد...

اون داشت میرفت اما بکهیون احتمالا یه جا داشت بیخیال واسه خودش با اکیپش اتیش میسوزوند و براش اهمیت نداشت که چطور قلب یکی رو با اون انگشت های قشنگش برای بار هزارم مچاله کرده و پرت کرده تو سطل زباله...

و ترسناک ترین قسمت قضیه برای چانیول این بود که اهمیت ندادن بکهیون به بود و نبودش دیگه براش مهم نبود...

و همین حس داشت دیوونه اش میکرد... دل کندن از بکهیون مثل دل کندن از یه عادت بد اما دلچسب غذایی بود و چانیول برای تموم شدن این دلبستگی از ته دل خوشحال بود اما حالا بدون وجود اون عادت لعنتی قلب چانیول خالی و بی فایده شده بود و واقعا نمیدونست الان به چه علت هنوز داره نفس میکشه...

الان میفهمید دوست داشتن بکهیون در همون حدکه دردناک و کشنده بوده در همون حد هم برای قلبش ضروری بوده... دوست داشتن بکهیون علتی بود که پارک چانیول پونزده ساله به خاطرش صبح ها چشم هاش رو باز میکرد و شب ها با امید رویا پردازی چشم هاش رو میبست... دوست داشتن بکهیون بهش انگیزه برای ادامه دادن میداد... اینکه یه روز تو یه اینده مبهم شاید معجزه بشه و کنار هم باشن به چانیول قدرت میداد که تمام واقعیت های تلخ زندگیش رو نادیده بگیره... دوست داشتن بکهیون اون طناب نازکی بود که وقتی چانیول حس میکرد بین زمین و هوا اویزونه و هیچ ایده ای راجع به اینکه میخواد با زندگیش چیکار کنه نداره میتونست بهش چنگ بزنه...

😈°Karma Is a Bitch°😈 Where stories live. Discover now