-نمیخوای پاشی؟
بکهیون با لحن گرفته ای گفت و همینطور که تو سرش داشت سهون رو برای این وضعیت به زیباترین فحش هاش مهمون میکرد باسنش رو کنار بدن ولو شده لوهان روی مبل جا داد و دستی به کمر دوستش کشید.
لوهان صدایی نداد فقط سرش رو به حالت نه تکون داد و صورتش رو بیشتر توی مبل فرو برد.
-به نظرم بد جایی صورتت رو گذاشتی دیروز من با شرت نشسته بودم دقیق همون ناحیه...
با یه لحنی که سعی داشت شوخ باشه خنده خنده گفت و امیدوار بود لوهان الان عین فشنگ از جا بپره اما بی حرکت موندن دوستش بهش فهموند که وضع خراب تر از اون چیزیه که فکرش رو میکرده چون لوهان سانتی متری تکون نخورد و چیزی نگفت.
-هممم... الان که فکرش رو میکنم احتمالا اون ناحیه گوزیده باشم...
با لحن امیدواری گفت و مشتاق منتظر شد لوهان از جا بپره و بهش لگد بندازه اما این اتفاق هم نیوفتاد. هوفی کشید و دستش رو دوباره روی کمر دوستش کشید.
-یــااااا من که بهت گفتم اون زیادی احمقه و چرت گفته... واقعا میخوای به خاطر اون احمق لنگ دراز اینجوری یه گوشه انقدر مچاله شی که کپک بزنی؟
با داد و بیداد گفت و سعی کرد به عذاب وجدان شدیدی که داشت غلبه کنه چون سهون بهش گفته بود باید حال لوهان رو بهتر کنه اما هرچی سعی کرده بود موفق نشده بود.
-من... واقعا ازش خوشم میومد...
لوهان با یه غم عظیم گفت و صداش از لای مبل جوری به نظر رسید که انگار داره نفس های اخرش رو میکشه.
-میدونم...حالا که...
-با اینکه موهاش گاهی عین گوسفند میشد و خونه اش بوی جورابهای تو توی اخر هفته ها رو میداد اما واقعا ازش خوشم اومده بود...
لوهان خیلی اروم پرید وسط حرفش و دوباره زوزه کشید و بکهیون چنگ دیگه ای لای موهاش انداخت.
-میگم میدونم اما...
-حتی وقتی فهمیدم قبلا هر هفته با یکی میخوابیده و خدا میدونه فردا کی بچه به بغل بیاد بگه ازش حامله شده و بچه اش روم بالا بیاره بازم ازش خوشم میومد...
لوهان مجدادا وسط حرفش پرید و بکهیون پوکر فیس به روبرو خیره شد. اون معمولا نه خودش نرمال بود و نه دوستهاش اما لحظاتی مثل الان باعث میشدن واقعا به انتخاب های زندگیش از بیخ و بن شک کنه.
-از کجا میدونی بچه اش روی تو بالا میاورد؟
به جای اینکه به بقیه موارد حرفهای لوهان توجه کنه بی اراده پرسید و صدای خفه لوهان بعدش به گوشش رسید.
-چون من شانسم گهه... حتما روم بالا میاره... یا جیش میکنه...
-اره راست میگی...
YOU ARE READING
😈°Karma Is a Bitch°😈
Humorبکهیون نوجوون نمیدونست که هر عملی یه عکس العملی داره... شاید اگه میدونست وقتی چانیول 15 ساله با اون چشم های معصوم بهش ابراز علاقه میکرد بهش اسون میگرفت... شاید هیچوقت قلبش رو نمیشکست و به خاطر چاق و زشت بودنش مسخره اش نمیکرد...ولی بکهیون خبر نداشت...
