♻️ •S 2: Chapter 63•♻️

6.1K 980 443
                                    

"پنج دقیقه دیگه صبر میکنم نیومد میرم." برای بار تقریبا بیستم به خودش گفت و همینطور که نوک کتونی هاش رو روی چمن هایی که روشون نشسته بود میکشید نفس سنگینش رو بیرون داد. سعی کرده بود جلوی خودش رو بگیره و به چانیول زنگ نزنه و موفق هم شده بود اما حالا که تقریبا چهل و پنج دقیقه بود توی این نقطه کور دانشکده اشون روی زمین ولو بود،داشت فکر میکرد کاش انقدر با چانیول تماس گرفته بود که پسر بزرگتر مجبور میشد جواب بده و اون وقت بکهیون یا میکشیدش اینجا و یا مطمئن میشد که قرار نیست همدیگه رو ببینن و میرفت دنبال زندگیش... البته زندگی که نه... میرفت یه جای دیگه میشست به بدبختی هاش فکر میکرد. اما حالا دیگه ته مونده غرورش مانع این شده بود که بخواد تماس بگیره. یه تیکه چوب که کنار پاش افتاده بود رو برداشت و مشغول کشیدن اشکال نامفهوم روی سطح زمین شد. شاید قرار بود سرنوشتش همین باشه...درسش تموم شه, تو یه شرکت مسخره حسابدار شه و یه حقوق مناسب بگیره و به خانواده اش کمک کنه و شبها انقدر خسته و کوفته باشه که نتونه حتی به عشق و رابطه فکر کنه...اینجوری حداقل تعداد روزهایی که قرار بود احتمالا یاد چانیول بیوفته به تعطیلی ها محدود میشدن. با حرص چندبار چوب تو دستش رو روی زمین کوبید و زیر لب یه فحش پرحرص داد.

-پیش خودم فکر میکردم بیکاری اما نمیدونستم در این حد...

با شنیدن اون صدای بم اشنا سریع سرش بالا اومد و روی چانیولی که چند متریش ایستاده بود و بدون هیچ حس خاصی تو نگاهش داشت تماشاش میکرد نشست. تقریبا از جا پرید.

-اومدی...

-لازم بود بیام.

چانیول خشک گفت و چند قدمی بهش نزدیکتر شد و بکهیون بدون اینکه بخواد نگاهش رو به صورت پسر بزرگتر دوخت. قلبش دوباره داشت تند میزد و بدنش از هیجان داغ شده بود.

اون امیدواری ای که ته دلش این مدت گذشته سوسو زده بود داشت با گنگیِ چشم های چانیول خاموش میشد. لبش رو گاز گرفت و از جا بلند شد و ایستاد. حالا تقریبا روبروی هم بودن و بکهیون با اینکه ترجیح میداد انقدر احمق جلوه نکنه اما عین یه گرسنه ای که به غذا رسیده خیره شده بود به پسر جلوش...کی این احساسات انقدر عمیق شده بودن؟ از وقتی که به خودش اعتراف کرد چانیول رو دوست داره یا از وقتی که به پسر جلوش گفت دوستش داره؟ کی به این روز افتاد؟ چرا نفسش بالا نمیومد و تمام بدنش عین یه تیکه اهن بی ارزش داشت کشیده میشد سمت اهن ربایی که انگار چانیول بود؟ اون اینجوری نبود...تو تمام زندگیش خودش رو جور دیگه ای تصور کرده بود. حتی وقتی خودش رو توی رابطه با یکی دیگه فرض میکرد همیشه بعد عشقی قضیه یه جورایی براش بی اهمیت بود. از رابطه اش بیشتر حمایت میخواست و شایدم سکس ...حوصله حرفهای عاشقانه نداشت چون حس میکرد براشون ساخته نشده...دلش میخواست با یکی باشه که کنارش بهش خوش بگذره و چیز پیچیده ای بینشون نباشه ...در واقع اگه میخواست صادق باشه فقط همیشه یکی رو خواسته بود که بهش برسه و حالا که روبروی چانیول ایستاده بود و چشمهاش داشتن روی بند بند وجود پسر جلوش میچرخیدن یه چیز جدید هم فهمیده بود... اینکه چانیول بود که این بلا رو سرش اورده بود. اون با محبت های بیش از حد و حصرش... با نگرانی براش... با رسیدن بهش، وقتی فقط دبیرستانی بودن، بکهیون رو عوض کرده بود و اون بخش وجود بکهیون که با رفتن چانیول سرکوبش کرده بود همیشه باهاش مونده بود. تو هر رابطه ای که رفته بود...حتی توی فانتری های سرش اون دنبال یکی عین چانیول گشته بود. یکی که جوری بهش خیره بشه که انگار خیلی باارزشه و یکی که جوری ازش مراقبت کنه که بکهیون بتونه خستگی تمام مراقبت هایی رو که نثار خانواده اش کرده کنارش در کنه... و فقط با چانیول حالا داشت به چیزهای جدید هم فکر میکرد... یهو تصور همه مسخره بازی های رمانتیک... تصور حرف زدنهای طولانی... تصور اینکه یکی همش سراغت رو بگیره و برات تکست های لوس بفرسته به شدت جذاب به نظر میومد. چون مهم ترین خواسته بکهیون توی یه رابطه یعنی "چانیول بودن." حالا تیک خورده بود و میتونست به چیزهای دیگه هم فکر کنه... اما بخش تلخ قضیه این بود که تمام چیزی که میخواست حالا جلوش ایستاده بود اما برای اون نبود و قرار هم نبود بشه.

😈°Karma Is a Bitch°😈 Where stories live. Discover now