♻️ •S 2: Chapter 13•♻️

4.5K 931 194
                                    

روزی که کیونگ با خوشحالی کوله اش رو انداخت روی دوشش و با نیش باز رفت به آدرسی که توی آگهی نوشته شده بود و خیلی راحت استخدام شد ،باید به جای زیرسوال بردن قانونِ همیشه هایلایت شده ی زندگیش به اسم"تا وقتی اسمت دوکیونگ سوئه،خوش شانسی ای درکار نیست" و احساس خوشبختی کردن ،به اون بخش"خیلی راحتِ" ماجرا شک میکرد.

"خیلی راحت" استخدام شد چون پیدا کردن یه پرستار برای بچه اژدهایی که توی صورت خودش سیلی میزد و بعد پرستارش رو تهدید میکرد که فقط درصورتی که بذاره موها و صورتش رو آرایش کنه به پدر و مادرش نمیگه که جای اون سیلی کار پرستار بیچاره نیست و گردن یکی از همکلاسی های بیچاره اش میندازتش،کار راحتی نبود...اصلا نبود.

اژدهایی که جلوی پدر مادرش خودش رو شبیه یه همستر ملوس و بی ازار میکرد اما به محض رفتن اونا افسارش پاره میشد و اگه بهش میدون میدادی ممکن بود حتی بهت تجاوز هم بکنه...و به لطفش کیونگ داشت به اینکه قرار نیست تا وقتی توی تابوت میخوابه احساس ارامش کنه ایمان میاورد...

-دلت میخواد که برات رژلب قرمز بزنم؟

راهی با حالتی که انگار داشت میگفت" یا دلت میخواد یا یه جوری جیغ میزنم که نگهبان ساختمون بیاد و به جرم کودک آزاری تحویل پلیست بده" پرسید و کیونگ با نگاه بی روحی درحالی که به این فکر میکرد که بولی شدن توسط یه بچه ی هفت ساله میتونه کلکسیون افتخارات زندگی پربارش رو تکمیل کنه،بدون حرف فقط به نگاه کردن به تصویر موهای خرگوشی خودش توی آیینه ادامه داد. خودش هم نمیدونست کجای زندگیش رو اشتباه رفته که حالا به نقطه ای رسیده که موهاش رو براش خرگوشی بستن و دارن ازش میپرسن رژ لب هم میخواد یا نه.... چون حتی اگه قاتل هم بود باید با ارامش گوشه یه سلول انفرادی میپوسید نه اینکه هر روز روحی و جسمی شکنجه بشه و نتونه جیک بزنه...

-پرسیدم دلت میخواد کیونگ شی؟

راهی اینبار چشم های درشت و پلیدش رو توی تخم چشم های کیونگسو فرو برد و یه بار دیگه با لحن تحکم آمیزی پرسید و کیونگ بعد از چندثانیه خیره شدن توی تیله های مشکی رنگ مقابلش به گفتنِ یه "آره" ی آروم اکتفا کرد.درحالی که نگاه کردن به اون چشم ها، یه سری تصاویر رو مثل کابین های یه قطار مقابل نگاهش ردیف میکرد.

*چهارده سال پیش*

-منتظر چی هستی؟ چرا تورت رو سرت نمیکنی؟

دختربچه درشت هیکل درحالی که یه کروات رو که بلندیش تا بالای زانوش میرسید دور گردنش میبست،خیره به پسربچه ی قدکوتاه مقابلش همینطور که ابروهاش رو بالا برده بود گفت.

پسربچه درحالی که عروسک جغد زشتی رو توی بغلش گرفته بود و انگشت های کوچولوی پاش کوتاه تر از اونی بودن که از جلوی دمپایی جلوبازی که چندسایز براش بزرگ بود بیرون بزنن، چشم های درشتش رو به دختربچه ی کت شلوار پوش دوخت و اروم به حرف اومد.

😈°Karma Is a Bitch°😈 Où les histoires vivent. Découvrez maintenant