♻️ •S 2: Chapter 53•♻️

4.3K 830 73
                                    

تعداد دفعاتی که بکهیون توی زندگیش به یکی اعتراف عشقی کرده بود یا با یکی کات کرده بود به تعداد انگشتهای دست هم نمیرسیدن.دوره دبیرستان معمولا خودش اون کسی بود که بهش اعتراف میشد و از بعد اون هم فقط دو بار و نیم تو شرایط اینکه بخواد به یکی اعتراف کنه قرار گرفت.

اولیش مال سال اول دانشگاه بود که درست مثل هر ترم اولی مجاهدی همون ماه اول عاشق شد و وسط ماه دوم بعد از یه اعتراف زیادی جسورانه و ریده شدن به کل هیکلش متوجه شد که دانشگاه در واقع محل تحصیله نه جفت گیری اما خب اون ادم فراموشکاری بود و اخرای سال اول دوباره دلش برای یه سال بالایی که شاید تنها نقطه مثبت توی کل وجودش سیکس پکاش بود ضعف رفت و اینبار حتی بیشتر هم بهش ریده شد چون دفعه قبل حداقل شاخک های گی یابش بهش درست اطلاعات داده بودن ولی اینبار طرف حتی گی نبود و سخاوت به خرج داد و گفت اگه بکهیون سینه داشت شاید بهش فکر میکرد.

نفر سوم هم یکی از دوستای سهون وار خود سهون بود که بکهیون توی یه پارتی بعد از خالی کردن شیش تا شات یهو حس کرد اگه همین الان رل نزنه میمیره و بهش اعتراف کرد اون پدرسوخته هم نامردی نکرد و باهاش خوابید و فردا صبحش زد به چاک و شرت پاره اش رو جا گذاشت.

درنتیجه میشد گفت که بکهیون همون حدی تجربه توی رابطه ها داشت که لوهان تجربه توی خوردن غذای سلف دانشگاه که باور داشت قاطیش مگس ها پخته میشن.

ولی یه چیزی رو خوب میدونست و در واقع برای دونستنش هم نیازی به تجربه توی روابط نبود و اونم این بود که داره در حق ووسوک ظلم میکنه.البته این چیزی نبود که بخواد یا براش برنامه ریخته باشه...ولی پیش اومده بود... لعنت...در واقع اون وقتی این رابطه رو شروع کرده بود با تک تک ذرات وجودش براش هیجان داشت و میخواست خوب پیش ببرتش اما حالا پشت میز کافی شاپ دانشگاه نشسته بود ,ناخون میخورد و منتظر رسما تنها ادم درست درمون زندگیش بود تا بیاد و بکهیون بتونه همه واقعیت رو بدون هیچ کم و کسری کف دستش بذاره.

تصور اینکه اون پسر ازش متنفر بشه یا خیلی تلخ باهاش کات کنه باعث میشد قفسه سینه اش تنگ بشه... اما اون جرقه ای که لازم بود بینشون باشه رو بکهیون دیگه حس نمیکرد چون چانیول لطف کرده بود و تو وجودش اتیش برپا کرده بود.

هنوز داشت ناخون میخورد که با صدای عقب کشیده شدن صندلی سرش بالا اومد و ووسوک با لبخند بهش خیره شد... اگرچه که بکهیون خیلی راحت میتونست حالت نگران پشت اون لبخند رو حس کنه. پسر روبروش مسلما احمق نبود و یه حدسهایی زده بود.

-اومدی؟

ضعیف پرسید و ووسوک خنده ای کرد.

-نه هنوز تو راهم... از گشنگی داشتی ناخون میخوردی؟

بکهیون سعی کرد به این شوخی بخنده و سری تکون داد.

-اره دیگه...باید صبر میکردم تو بیای پیتزا بخری...

😈°Karma Is a Bitch°😈 Where stories live. Discover now