♻️ •S 2: Chapter 21•♻️

4.6K 881 52
                                    

چانیول روزهای زیادی داشت که میتونست ازشون به عنوان کابوس زندگیش یاد کنه...دوره دبیرستانش و نوجوونیش قابلیت این رو داشت که از روش یه مستند جنجالی بسازن و حسابی مردم رو هم باهاشون بخندون هم گریه بندازن... شاید هم یه فیلم تینیجری که به طور رقت انگیزی کلیشه اس... وقتی به عقب و اون دوره از زندگیش فکر میکرد یه حس تلخ و شیرین که فقط اعصباش رو خورد میکرد به وجودش هجوم میاورد... اون دوره بدترین دوره زندگیش بود اما چانیول اون موقع یه چیزی رو داشت که الان دیگه حتی اگه همه ثروت پدرش رو هم خرج میکرد نمیتونست داشته باشتش... یه چیز با ارزش که اون وسطها بین یه نگاه سرد و یه لبخند بی حس تو یه لحظه از دستش افتاد و گمش کرد... و اون چیز قلب داغش بود...

قلبی که برای همه چی میتونست بزنه...برای بچه گنجشک هایی که بیرون پنجره اتاقش مادرشون تو نوک کوچولوشون غذا میداشت یا برای پسر کوچولوهای بدجنسی که عذاب کشیدنت رو دوست داشتن...

تحمل خیلی چیزها اون موقع اسون تر بود و شاید اگه پارک چانیول ده سال پیش الان پشت رول ماشین نشسته بود و کنارش حتی یه غریبه بود بازم براش دلسوزی میکرد و تا وقتی سالم و صحیح به خونه نمیرسوندش اروم نمیگرفت...

اما از پارک چانیول ده سال پیش متاسفانه هیچ گونه خبری در دسترس نبود و پارک چانیول الان فقط به خاطر سهون بود که تا حالا وسط راه در ماشین در حال حرکت رو باز نکرده بود که بکهیون وسط اتوبان شوت بشه...فقط به خاطر سهون!

پسر کوچولوی کنارش خیلی راحت بعد یه خروار وراجی خواب رفته بود و بدن فسقلیش که با وجود یه کم تپل بودن هنوزم زیادی کم جا میگرفت توی کت اسپرت چانیول گم و گور شده بود... پاهاش رو با پرویی تمام جا داده بود روی صندلی و چانیول هربار که چشمش به این فاجعه میوفتاد از حرص گندی که داشت به ماشین عزیزش میخورد یه دور تا مرز چال کردن اون توله لعنتی رو تصور میکرد.

وقتی بالاخره ماشینش توی خیابونی که به خونه لوهان و بکهیون منجر میشد پیچید حس کرد روح تازه ای تو تنش دمیده... یه کم دیگه از شر این لعنتی بالاخره خلاص میشد و میتونست برگرده به اپارتمانش و تا چند روز اینده تظاهر کنه تو دنیا شخصی به اسم بیون بکهیون با اون چشم های لعنت شده وجود نداره...

ماشین رو بدون توجه به اینکه بکهیون خوابه یهو متوقف کرد و پسر کنارش تقریبا به جلو پرت شد اما بیدار نشد.هوفی کشید و شونه بکهیون رو چسبید.

-پاشو توله رسیدیم...

با حرص گفت و بکهیون رو محکم تکون داد اما پسر روی صندلی فقط یه ناله اروم کرد و تو خودش جمع شد.

-خیال نکن خام این مظلوم نمایی هات میشم یا پا میشی گم میشی میری خونه ات یا پرتت میکنم بیرون!

با صدای بلند گفت اما بکهیون ذره ای واکنش نشون نداد. یه نفس عمیق کشید و سرش رو چند لحظه روی فرمون گذاشت تا اعصابش رو اروم کنه... دوباره باید جنازه کوفتیش رو جا به جا میکرد...

😈°Karma Is a Bitch°😈 Where stories live. Discover now