♻️ •S 2: Chapter 8•♻️

4.7K 962 168
                                    

برنامه زندگی چانیول خیلی ساده و جمع و جور بود...

از خواب پاشو...ورزش کن...صبحونه بخور...برو دانشگاه...از هر نوع موجود اویزونی که سعی میکنه بهت بچسبه و ادای صمیمیت دربیاره، بدون توجه به جنسیتش فاصله بگیر...

تظاهر کن داری به اراجیف استادها گوش میدی...ول بچرخ...ول بچرخ و یه دور دیگه ول بچرخ و بعد با کسی که تو ول گردی ها پیدا کردی برو خونه و بعد که کارت تموم شد اگه شد محترمانه شوتش کن بیرون و از اون تایم به بعد دیگه در رو به روی هیچ موجود زنده ای که ممکنه دهنش باز بشه و زر بزنه باز نکن...

البته این برای روزهایی بود که خودش شب رو جای دیگه ای نمیگذروند...و امشب یکی از اون شب ها بود...

به دلایل نامعلومی بی حوصله بود و حتی تمام تماس های کای رو هم که مسلما میخواست راجب زندگیش دوباره ناله کنه نادیده گرفته بود...برای اروم شدن اعصابش طرفای یه ساعت تمام در حالی که صدای کر کننده موزیک کل دیوارهای عایق صدای خونه اش رو به غلط کردن انداخته بود روی تردمیل دویده بود و سعی کرده بود فکر نکنه...

و حالا بعد یه دوش کوتاه داشت به گرم کردن نصفه پیتزایی که تو یخچال داشت فکر میکرد...که صدای درِ تخمی همه برنامه هاش رو بهم ریخت...هرکی پشت در بود بهتر بود علت موجهی داشته باشه وگرنه ممکن بود مشت چانیول روی فکش فرود بیاد...

همینطور که با حوله هنوز به موهای نمناکش میکشید با اخم رفت سمت در و سعی کرد کنترلش اعصابش رو از دست نده چون هر خری اون پشت بود قرار نبود بیاد تو پس اهمیتی نداشت!

حوله اش رو روی گردنش انداخت و در رو باز کرد و با دیدن کسی که اونجا منتظرش بود، حس کرد دلش میخواد همین الان سرش رو به دیوار بکوبه و انقدر به کوبیدنش ادامه بده تا فراموشی محض بگیره و یادش بره اصلا موجودی به اسم بیون بکهیون وجود خارجی داره...

اون لعنتی دقیق وقتی که چانیول ذره ای اعصاب هیچ کس رو نداشت پیداش شده بود و اون "هیچ کس" هم نبود...اون بیون بکهیون بود...کسی که یه تنه یه زمانی میتونست اندازه یه لشکر ادم دیوونه اش کنه و حالا اندازه یه لشکر ادم به مرز جنون میبردش...البته از روی عصبانیت!

-سلام پارک چانیولی که دیگه نمیشناسمت..خیلی سردمه...

بکهیون با یه صدای گرفته و حالت کش دار زمزمه کرد و قبل از اینکه چانیول حتی بخواد فکر کنه یه دفعه چشماش بسته شد و بدن چانیول بدون اینکه قادر به کنترلش باشه به سرعت واکنش نشون داد و خم شد و گرفتش...

بکهیون تو بغلش ولو شد و چانیول مجبور شد روی یکی از زانوهاش بشینه تا دوتاشون سقوط نکنن. با دندون هایی که روی هم فشار میداد به صورت بکهیون و گونه های گر گرفته اش خیره شد.

چرا این توله سگ لعنتی از همه جا اینجا رو برای از حال رفتن انتخاب کرده بود؟

البته این سوال اصلی نبود ، سوال اصلی این بود که چانیول چرا هنوز نگهش داشته در نتیجه یه دفعه بدن شل شده بکهیون رو که عین کوالا بهش چسبیده بود رها کرد و باعث شد پسر کوچولوی تو اغوشش روی زمین ولو بشه اما بیدار نشه.

😈°Karma Is a Bitch°😈 Where stories live. Discover now