توله شگ^^

8.3K 1.1K 137
                                    


به پاهای کوچولوش خیره شد و با لبای آویزون شده ای نگاهش به روی کفشای رنگ و رو رفتش ثابت موند!
امروز تولدش بود ولی انگار کسی یادش نبود...اخماش رو تو هم برد!
اصلا اشکالی نداشت...اونم باهاشون قهر میکرد!
اصلا چند شب غذا نمیخورد تا تو گوششون بمونه که تولدش رو حداقل حداقل تبریک بگن!
چشماش پر از اشک شد..لعنت به این بزرگترای سنگدل چون اون تمام این مدت رو به امید اینکه ماشین شارژی که آخرین بار پشت شیشه یکی از مغازه های بین راهی دیده بود رو به عنوان کادوی تولدش به دست میاره گذرونده بود و حالا...
حالا همه چیز خراب شده بود!
آب بینش رو بالا کشید و تا خواست شروع به جیغ و داد کنه و ونگ ونگ گریش کل پرورشگاه رو برداره با شنیدن صدایی گوشاش که برخلاف بدنش سایز بزرگی داشتن تکون کوچیکی خورد!
سرش رو با سرعت نور بالا گرفت و با دیدن بکهیون که تازه داخل پرورشگاه شده بود و دور لباش شکلاتی بود چشماش برق زد!
چون اون پسر کوچولو چند ماه ازش بزرگتر بود زودتر به مهد رفته بود...البته که بکهیون جزو اون پرورشگاه بود اما خب حالا خانواده خوبی گیرش اومده بود!
نیشش باز شد و از روی سکو کنار پله های پرورشگاه پرید پایین و جوری که پشت سرش گرد و خاک راه بیافته به سمت بکهیون دوید!
_شلام چنیوری!
پسری که ازش چند وجب کوتاه تر بود با لبای آویزون شده ای گفت و چانیول با دیدن حالت گرفته دوست خوردنیش ناخودآگاه بغض کرد!
_چی شده بکهیونی!
پسر بچه ای که موهای مشکی و لطیفش کلا رو پیشونیش رو پوشونده بود تو یه حرکت با دستای کثیف و شکلاتیش چانیول رو بغل کرد!
_ دلم بلات تنگولیده بودش غول بی ترفیت!
چانیول که کمی قد بلند تر بود خندید و بدون توجه به این که گوشاش سرخ سرخ شدن موهای نرم بکهیون رو بوسید..حتی موهاش هم مخلوطی از بوی توت فرنگی و شکلات داشت.
_منم خیلی بیشتر تر!
بکهیون صورتش رو تو پیراهن خوش بو چانیول فرو کرد و جوری که حتی خود چانیول میتونست حدس بزنه چقدر خوردنی و کیوته زمزمه کرد.
_وظیفته یودا بایدم دلت بلام تنگ بشه!
"البته که وظیفمه"
چانیول کوچولو تو دلش گفت و لحظه بعد وقتی از هم جدا شدن بکهیون با دستای سفید و نسبتا تپلش دستای چانیول رو گرفت.
_یولی یودی میای بریم حیاط پشتی؟
و بعد انگار که اصلا به جواب پسر مقابلش اهمیت نده چانیولی که حالا با چشمای درشتش داشت از پشت نگاهش میکرد رو پشت سر خودش کشوند...بکهیون هر لحظه بهش یه لقب میداد و البته که قلب کوچیک چانیول به همون لقبای شیرین بستگی داشت!
بکهیون تنها کسی بود که چانیول رو دوست داشت...تنها کسی بود که بهش لبخندای درخشان میزد و تنها کسی بود که انگار به دنیا اومده بود که چانیول رو خر کنه!
پسر بچه ای که تا چند لحظه پیش از غم فراموشی تولدش یه گوشه تو خودش جمع شده بود و تو ذهنش دندون همه آدمای اطرافش از جمله مدیر پرورشگاه و مربی ها رو با سوعان میتراشید حالا داشت با لبخند گنده ای رو لبش پشت سر اون توت فرنگی کوچولو بدون اعتراضی حرکت میکرد!
داخل شدن به حیاط پشتی زیاد طول کشید؟...نه مطمینا چون چانیول چیزی از گذر زمان حس نکرده بود و واقعا از خانواده بکهیون متنفر بود که اونا رو از هم جدا کردن!
_چنیوری!
وقتی جلوی در حیاط پشتی رسیدن بکهیون سریع به سمت دوستش برگشت بدون اینکه دستاشون رو از هم جدا کنه!
با چشمای پاپی طورش و لبای غنچه شدش به چانیول خیره شد
_میدونی که من خیلی دوشت دالم؟
چانیول تند تند سرش رو به معنی مثبت تکون داد و باز گوشاش یه درجه سرخ تر شدن...وقتی بکهیون اینهمه شیرین حرف میزد دلش میخواست فرار کنه و پشت مربیش قایم بشه تا یه وقت کسی صدای ضربان شدید قلبش رو نشنوه!
آب دهنش رو قورت داد و سرش رو پایین انداخت...دستای کوچولو بکهیون بین دستای خودش گم شده بود و رنگ پوست چانیول یه درجه تیره تر از گوله برفی رو به روش بود!
_بیا تا آخر آخر دُینا (دنیا) تا وختی (وقتی) که دندونامون مشه موهامون شفید و کچل شدن با هم بمونیم...
یهو وسط حرفش سکوت کرد و چشماش ریز شدن و با حالت متفکری زمزمه کرد
_معلمم دیگه شی گفته بودش که بیگم؟
وقتی چیزی یادش نیومد لباش آویزون شدن و پاهاش رو روی زمین کوبید
_نموخواااام...اصن من قهل قهلم!
با شنیدن واژه قهر از طرف بکهیون چانیول بیچاره سریع سرش رو بالا گرفت.
_چرا؟
با ترس پرسید و برای گرفتن جواب به لبای صورتی و ماشمارلویی بکهیون خیره شد
_چون همه شی که میخواستم بگم بهت یادم لفت):
چانیول خندش گرفت و تا خواست حرفی بزنه داد بلند بکهیون کل گوشاش رو پر کرد
_بیا تا آخر عمرمون پیش همدیگه باچیم توله شگ!
پسر کوچولوی روبه روش که با لباس مهدکودک ریزه میزه تر به نظر میرسید...با صورتی که نصفش شکلاتی بود... با گرمای دستاش که به چانیول حضورش رو یقینی میکرد...حتی با اون اخم شیرین رو صورتش جذاب ترین و بهترین هدیه ای بود که چانیول میتونست داشته باشه!
_باشه بکهیونی بیا تا آخر کنار هم بمونیم!
چانیول با نیش باز گفت...شاید از بکهیون کوچکتر بود ولی بهتر میتونست کلمات رو ادا کنه!
_باید قول بدی یودا!
بکهیون انگشت کوچکش رو به سمت چانیول گرفت و منتظر بهش خیره شد...اونطور که با لبخند کوچولوش چشماش هلالی شده بود انقدر شیرین بود که چانیول با خودش فکر کرد" چطور میتونم این فرشته رو رها کنم؟"
سریع انگشت کوچکش رو تو انگشت بکهیون قفل کرد
_یکسووو!
پاهای کوچولو بکهیون با ذوق شروع به ورجه وورجه کردن و در حالی که تو جاش بند نبود خودش رو انداخت تو بغل چانیول و ازش آویزون شد!
هر چند پسر بچه  بدبخت دلش میخواست مقاومتش رو به فاک بده و پخش زمین بشن ولی اصلا نمیتونست اجازه بده که بکهیونی زخمی بشه پس با تمام شرافت تا وقتی که پوستش به بنفش تغییر رنگ پیدا کنه مقاومت کرد!
_بچه ها دارید چیکار میکنید؟
با شنیدن صدای مربی بکهیون سریع خودش رو کنار کشید
_تو مثلا رفتی چانیول رو بیاری شیطون بلا؟
مربی بعد از کشیدن لپ بکهیون پرسید و همزمان اخمای چانیول تو هم رفت...مربیشون چرا به بکهیونی دست زده بود اصلا؟...لپای بکهیونی دردشون میگیره خب!
پسر مهد کودکی با خنده شیطنت آمیزی جواب داد
_قبلش باید حرف های خودمو میژدم دیگه!
مربی از شیرین زبونی پسر کوچولو روبه روش یه دور ضعف کرد.
_خب پس بهتره دیگه بریم داخل!
چانیول تعجب کرد...چرا مربی هم داشت باهاشون به حیاط پشتی میومد؟
وقتی داخل حیاط پشتی شدن با دیدن مادر بکهیون و همه مربی ها و دوستاش چشماش گرد شد!
کیک بزرگی روی میز بود و بادکنکای آبی و سفید تو هوا داشتن براش دست تکون میدادن.
انگار که همه چی رویا باشه دستش رو روی دهنش گذاشت و با چشمای درشتش که حالا گردتر شده بود به سمت دوست کوچولوش که با لبخند مستطیلیش بهش خیره شده بود برگشت...اون پسر واقعا فرشته بود!
_چنیوری تولدت مباااااالک!
و بعد از تمام شدن حرفش روی انگشتای کوچک پاش بلند شد و بوسه تند و سریعی روی گونه چانیول گذاشت!
پس این حرفها برای این بود که تولدشه؟...چانیول تو اولین تولدش مهم ترین قول زندگیش رو داده بود!
قول داده بود بکهیونی رو هیچ‌وقت تنها نذاره و توله سگ خوبی باشه^^

𝑐𝑢𝑝𝑐𝑎𝑘𝑒 𝑝𝑟𝑜𝑚𝑖𝑠𝑒🧁Where stories live. Discover now