PART 0

21.4K 1.8K 533
                                    

صفر، شروع یا پایان؟
تو تاریکی قدم می‌زنم، مثل پیرمردی که از نامردی روزگار به ستوه اومده شونه هام افتادن و پاهام رو به سختی به دنبال خودم می‌کشم، چشم هام آماده ی فورانه، قلبم مثل قلب گنجشکی که به سختی از خطر شکار فرار کرده تو سینم میزنه و درد میکنه!

سرم سنگین شده، به زور چشم هام رو نگه می‌دارم. صدای کشیده شدن کفش هام رو کف سرامیکی، سکوت سالن رو خش می‌ندازه. به لطف نور کمرنگی که از چراغ های کوچیک رو سقف، رو ماشین بادمجونی انتهای سالن می‌تابه مسیرم رو پیدا می‌کنم. صدای جیمین که پشت سرم میدوه و سعی داره منصرفم کنه رو اعصابه:

" ته... تو رو خدا بگو چی شده؟! تهیونگ صبر کن..."

کلافه، دستم رو روی صورتم می‌کشم تا رد اشک هام پاک بشه. به ماشین میرسم...
براقه و بنفش یک دست و خوش رنگش چشم آدم رو می‌زنه.
نمی‌تونم جلوی ریزش اشک‌هام رو بگیرم، من اینجا چیکار می‌کنم؟! چی می‌خوام؟!
کف دستم رو روی تن فلزی و سردش می‌کشم. قلبم فشرده تر می‌شه، به صدای جیمین که انگار تازه بهم رسیده بی اعتنام:

" تهیونگ، باز اومدی اینجا که، می‌دونی که اون باز نمی‌شه! هیچکس نمی‌تونه بازش کنه... دیر وقته ساعت چهار صبحه، بیا برگردیم..."

دستم روی درش متوقف می‌شه، هیچی روش نیست، نه دستگیره ای، نه جا کلیدی ای، نه صفحه لمسی، هیچی!
لب هام به تمسخر از هم باز می‌شن، پوزخند می‌زنم، ولی من بازش می‌کنم! انگشت اشاره ی دست چپم رو روی خط وسط در می‌کشم، از چپ به راست! بعد از نمایش خطوط اثر انگشتم در ابعاد بزرگتر و البته با رنگ قرمز روی در بنفش، در کمال تعجب در با صدای آرومی کشیده می‌شه.
پس درست بود!

با دیدن فضای داخلش، نفسی که حبس کرده بودم رها می‌شه.
جیمین دستش رو رو شونه هام می‌ذاره، احتمالا متوجه نیست صداش خیلی بلنده:

" تهیونگ؟ تو بازش کردی؟! باورم نمی‌شه..."

برمی‌گردم سمتش، به یقه ی لباسش چنگ می‌زنم، عصبانیم، مستم، همه جای بدنم از درد می‌سوزه و به جیمین حق می‌دم اگر با تعجب، مردمک های درشتش روی صورتم چرخ می‌زنه.
چشم هام رو می‌بندم، نفس عمیقی می‌کشم و زمزمه می‌کنم:
" نذار بفهمن، هیچکس نفهمه جیمین!"

" تهیونگ... تو حالت خوب نیست نه؟!"
لباسش رو رها می‌کنم و برمی‌گردم تا به داخلش قدم بردارم. جیمین مچ دستم رو می‌گیره و مانع می‌شه:
" تهیونگ؟! مواظب خودت باش... خواهش میکنم!"

مطمئن نیستم، هیچی نمی‌فهمم ولی سر تکون می‌دم و وارد می‌شم.
نگاهم رو اطرافش می‌چرخونم. تم آبی و بنفش خاصی داره، بزرگ نیست، مثل یک اتاقکه...
وسایل زندگی توشه، وسایل زندگی یک بی خانمان!
در بسته می‌شه و قلبم فرو می‌ریزه! بیشتر از اون دریای خفقان و ترسناک، عطر آشنایی که درِ تک تک سلول هام رو می‌زنه دیوونه کنندست. نفسم بند میاد، زانوهام سست می‌شه و همونجا روی زمین می‌افتم. سر دردم شدت می‌گیره، سرم خالیه، صحنه ی خواب هام جلوی چشم هام رژه می‌رن و من رو به یادآوری خاطراتم وادار می‌کنن، سوالات به مغزم هجوم میارن، من کیم؟! اینجا کجاست؟! ساعت چنده؟!

سرم رو بلند می‌کنم، سیستم های هوشمندی دیوار انتهایی رو پوشوندن. بلند می‌شم، می‌لنگم، وحشتناک شدم و نمی‌دونم چرا...
دستم رو روی صفحه های هوشمندی که ازشون سر در نمیارم می‌کشم، اشک هام بند نمیان، انگار تو سرم خاطرات دارن به صورت نامرئی زنده می‌شن و من کنجکاوم بدونم اونها دقیقا چین!

کلید روشن رو می‌زنم و چند دقیقه بعد چراغ های بنفش و قرمزی به صورتم رنگ می‌پاشن!
خارق العاده ست. بی نظیره ولی...
من چرا چیزی از این کلمه ها نمی‌فهمم؟! اصلا کلمن؟!
زبان عجیبیه و نگاه کردن بهش باعث می‌شه چشم هام سیاهی بره ولی سعی می‌کنم رو پاهام بایستم. صحنه ی خوابم از جلو چشم هام رد می‌شه، " دکمه ی زرد رنگ رو فشار بده."

بی وقفه دنبال دکمه ی زرد می‌گردم. مثل دیوونه ها، طوری که انگار از زندان فرار کردم و پلیس ها دنبالمن عجله دارم. نفسم بالا نمیاد ولی با پیدا کردن دکمه ی زرد بین انبوه کلید ها نفس راحتی می‌کشم و بلافاصله فشارش میدم.
مانیتور بزرگی که روی دیوار کناری قرار داره، روشن می‌شه. با وحشت برمی‌گردم، اشک ها نمی‌ذارن تصویر رو دقیق ببینم پس با عصبانیت پسشون می‌زنم! لعنتی...
جلوتر می‌رم و مقابل صفحه ی بزرگ که دایره ی کوچیکی روش چرخ می‌زنه و من رو به صبر دعوت می‌کنه می‌ایستم، بی قرار تر از اونیم که صبر کنم ولی چاره ای نیست و کمی اطراف رو از نظر می‌گذرونم.

دیوار های صورتی که روش طرح گل های عجیب غریبی کشیده شده فضا رو صورتی کرده، تابلوهای مرموزی رو دیوار ها چیده و کمد های کوچیک آبی رنگ دور تا دور دیوارها کشیده شدن، ولی من خسته تر از اونیم که تو این اتاقک دنبال چارپایه بگردم و بذارم زیر پام تا بتونم توشون سرک بکشم... زیر کمد ها مبل های بنفش پررنگ و یاسی این طرف و اون طرف اتاق رو پر کردن و به همین خاطر فقط یک راهروی تنگ برای قدم زدن باقی مونده.
" مزخرفه."

با شنیدن صدای آشنایی که شبیه صدای جیمینه دست از فضولی می‌کشم، وحشت می‌کنم، شبیه نیست، صدای خودشه، خودشه... جیمینه!
کمی عقب می‌رم و روی اولین مبل ولو می‌شم. تصاویر آشنان، واضحن، از چشم من تعریف می‌شن...
جریان چیه؟!

CHROMANDA | VKOOKजहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें