PART 41

2.6K 594 356
                                    

چهل و یک، انار سوخته!

اون روز، دنیا هیچ چیزی رو برای تماشا کنار نذاشته بود هیچ، بلکه همه ی چیزهای دیدنیم رو هم گرفته بود و سبد سبد غم و اندوه روی پشت بوم خونه ی ما خالی میکرد.
خونه... خونه خلوت بود، ساکت بود و دیگه مفهوم اون چیزی رو که باید، نمیرسوند.
خونه شده بود برزخ و یک ورنیسیته ی دردمند رو جلوی چشمهام کاشته و من رو محکوم به تماشاش گذاشته بود.
کلافه از سکوت بلند مدت خونه که هر از گاهی با ناله های بلند ورنیسیته شکست میخورد، در اتاقش رو باز کردم و با دیدنش روی تخت، اشکها تو چشمهام غوغا به پا کردن.

برهنه روی تخت دراز کشیده بود و از درد به خودش میپیچید. هوای سرد عصر کروماندا تو اتاق چرخ میزد ولی میدونستم ورنیسیته گرمشه و انگار داره تو آتیش میسوزه.
سوزش عمیقی که توی دلم پیچید، نشون میداد من در حقیقت کم طاقت تر از چیزی هستم که فکر میکردم.
با دیدنم تو چارچوب در، سرش رو برگردوند و نگاهش رو ازم گرفت:
" مگه نگفتم... آه... مگه نگفتم نیا!"

با عصبانیت گفته بود ولی ورنیسیته صداش رو هم از دست داده بود، به سختی حرف میزد و من میدونستم فرصتی براش باقی نمونده ولی... من هنوز اونجا بودم.
میلی به رفتن نداشتم و فقط خودم رو با اشک و بغض خفه کرده بودم. منم نای هیچ چیزی نداشتم، خسته بودم و همه ی دنیا مثل یک کوه روی دوشهام سنگینی میکرد. ورنیسیته مدام و بی اختیار تغییر شکل میداد، پرها و شاخهاش در می اومدن و در کمتر از چند ثانیه دوباره به کالبد ورنیسیته ی زیبای من برمیگشت.

روی سرش جز حجم کمی از موهای زیبایی که من میخواستم قبل از اینکه کاملا بریزن، خودم رو باهاشون دار بزنم چیزی باقی نمونده و پوست لطیفش مرطوب و پر از لکه های تیره شده بود.
روزی که برق چشمهاش خاموش شد، زندگی من هم باهاش تموم شد.
من خودم رو تو اتاقم حبس کردم و تا روز بعد فقط گریه کردم، چون جز این هیچ کاری از دستم برنمی اومد.
با شنیدن صدای ناله ی بلندش به خودم اومدم، این بار با صدای بلندتری گفت:
" برو بیرون... برو بیرون."

صورتش رو تو بالش مخفی کرد ولی صدای التماسش هنوز برام قابل شنیدن بود، با بغض زمزمه کرد:
" نمیخوام ببینی که زشت شدم ته... برو بیرون."
نفسم رو با حسرت بیرون فرستادم و در رو بستم، با قدمهای لرزونم وارد اتاق شدم و خودم رو به تختش رسوندم.
زشت؟
اون هنوز زیباترین سرنوشت من بود.
نگاه غمگین و خیسم روی تنش چرخ میزد.
اون پاهاش رو محکم روی تشک میکشید و سرش رو به بالش فشار میداد تا ناله های بلندش رو خفه کنه و بتونه کمی دردش رو تسکین بده!
ورنیسیته اتاقمون رو جدا کرده بود و میدونستم این به این معنی بود که دیگه باهم نخوابیم. ولی من هنوز اونقدر احمق و بی رحم نشده بودم که با اون حال وخیمش مرزهایی که بینمون کشیده بود رو بشکنم.
روی تختش نشستم و دستم رو با حسرت روی کمرش کشیدم. میون ناله هایی که با درد از بین لبهاش فرار میکردن زمزمه کرد:

CHROMANDA | VKOOKWhere stories live. Discover now