AFTER STORY: HERO [B]

4.7K 653 224
                                    

من دوباره ترسیده بودم... مثل یک احمق از سیگوکارا و حرفهاش ترسیده بودم و این سوال که " نکنه واقعا بهم آسیب بزنه؟" تو سرم رژه میرفت.
و تو ترسیدی: " بهم اعتماد نداری؟"

ولی من با سکوتم، نم نم بارون کروماندا رو شدیدتر کردم! تو با ناباوری ازم جدا شدی ولی فاصله گرفتنت به این معنا نبود که من رو به حال خودم رها میکنی. تو برای به دست آوردنم تلاش میکردی، برای به دست آوردن اعتمادم هر کاری میکردی و حق کاملا با تو بود. چون من فورا پشیمون شدم و برگشتم به خونه تا ازت معذرت خواهی کنم، ولی حواسم نبود تو هیچوقت از من دلخور نمیشی! قلب تو همیشه برای من بی نهایت وسیع بود، برای دوست داشتن من، بخشیدن من... من میخواستم تو رو راضی کنم که دست از بی رحم بودن برداری ولی تو با کلافگی گفتی:
" داری عصبیم میکنی... حولم رو در میارم ها!"

و تو همچنان شیطون بودی و هر بار با تهدید های وسوسه انگیزت دهنم رو میبستی. پس من سعی کردم همونطور که گفتی بهش اهمیت ندم و بیخیال فرو کردن قوانین انسانی تو مغزت بشم. حتی شعرها... یادته اولین بار که میخواستم برات شعر بخونم گفتی: " ته... شعر یعنی سکوت؟"
و من خندیدم، چون به یاد آوردم که ما چقدر با هم متفاوتیم و عشق چه بی حد و مرز اتفاق افتاده بود. عشق بین ما حتی از سال های نوری هم فراتر رفت و من فکر میکنم این نهایتش بود.

" چیزی... نفهمیدم!" این تنها چیزی بود که بعد از شنیدن شعرهام به زبون آوردی ولی روزهای آخر... اون روزهای آخر لعنتی ازم میخواستی که برات شعر بخونم، شاید اینطوری میتونستی اون دردهای وحشتناک رو فراموش کنی. ولی میدونستی چی اذیتم میکرد ورنی؟ اینکه تو همیشه دردهای من رو آروم میکردی و من... هیچ کاری نمیتونستم برات بکنم، چون من یک آدم لعنتی بودم...
حتی حالا که فکرش رو میکنم، میفهمم اون روز که من رو به اون جزیره بردی تا با زندان کروماندا آشنا بشم هم جزوی از نقشت بود، چون تو میخواستی من رو متوجه تغییراتم کنی.
چون تو میخواستی چشمهام رو برای دیدن درد کشیدن مردم صیقل بدی... آره، ورنی تو همیشه نقشه ای توی سرت داشتی!
اون روز تو از خوبی های لانیمیتا گفتی و من با خودم گفتم: "کاش ورنیسیته از کشتنش پشیمون بشه!"

لانیمیتا همه ی محدودیت ها رو برداشت ولی راکولین، دوباره اون ها رو برگردوند... درست نمیگم ورنی؟
ولی تو وقتی نقشه هات رو پیاده کردی، من شروع کردم به ترسیدن ورنیسیته. چون نقشه های تو همه بوی مرگ میدادن و میدونی؟ هستی آخر سر انتقام مرگ موجوداتش رو میگیره، پس انتقامش رو با تو رو زجر دادن و من رو با زجر تو رو دیدن گرفت.
وقتی خبر خیانت پادشاه تو قصر پیچید، تو فقط یک نیشخند پیروزمندانه کنج لبت داشتی ولی خبر نداشتی همه ی بدبختی های ما درست بعد از مرگ لانیمیتا از راه میرسن... 
نمیخوام تقصیرها رو گردن تو بندازم، من خودم ازت خواستم برای کنار زدنش کاری بکنی و مرگش، تنها راه بود.
لانیمیتا درست شبیه یک هاله ی غم بود، به ققنوس مورد اعتمادش التماس میکرد تا نجاتش بده یا نه... شاید فقط میخواست تو باورش کنی! و تو باورش داشتی... ولی لانیمیتا دیگه راه بازگشتی نداشت. اون ذره ذره جلوی چشمهای ما خاکستر شد ولی من اون روز حتی نمیتونستم به این فکر کنم که یک روزی تو هم مثل اون...

CHROMANDA | VKOOKजहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें