PART 15

3.8K 744 67
                                    

پانزده، زمین بدبخته!
انقدر پوست لبهام رو کنده بودم که طعم خون رو به وضوح حس میکردم. کلافه، نفس عمیقی کشیدم و دوباره به سمتش برگشتم و تقریبا فریاد زدم:
" هی... راه رو بلدیم... تو داری از درد می میری پس چرا باز میخوای باهامون بیای؟!"
چشم غره ی ترسناکی رفت و همچنان با لجاجت قدم های خسته و کوتاهش رو به دنبالمون می کشید:
" من از درد نمی میرم کیم..."
مردمک چشمهام تو حدقه چرخیدن، داشتم دیوونه میشدم و جیمین تمام این مدت رو با تعجب و کنجکاوی بهم خیره بود.
از اونجایی که اتومبیلش دو نفره بود و ما سه نفر بودیم، اون رو همونجا گذاشت و پیاده دنبالمون راه افتاد. در حالیکه میتونست خودش با ماشینش برگرده خونش و استراحت کنه! یا نه اگر هم میخواست از امنیت ما مطمئن بشه حداقل میتونست خودش با ماشین بیاد، درک نمیکنم!
اون چش بود؟! چی میخواست؟!
اصرار داشت درست هم قدم ما باشه، انگار اگر یک ثانیه چشم از ما برداره یکیمون میمیریم. چرا انقدر هوای ما رو داشت؟
وقتی به نزدیکی های خونه رسیدیم، آهی کشیدم و دوباره با نگرانی گفتم:
" ورنیسیته... دیگه راهی نمونده، خودمون میتونیم بریم... خواهش میکنم برو خونه و استراحت کن یا نه... حداقل بیا اتاق من، فکر کنم بتونم فکری به حالش بکنم!"
وقتی به نفع خودش نبود، بحث رو عوض میکرد. کاری که اون موقع انجام داد:
" یام نمیاد پرستاری خونده باشی..."
" چه ربطی داره؟!"
این بار دیگه واقعا از عصبانیت در آستانه ی ترکیدن بودم. چرا نمیخواست بفهمه نه من نه جیمین بچه نیستیم؟!
تعجب تو چشمهاش موج زد، احتمالا تا حالا این روی من رو ندیده بود. دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم روی حرفهایی که میزنم تمرکز داشته باشم:
" اصلا میدونی چیه؟ حالا که اومدی تا رسیدن به اتاق من حتی حق نداری بایستی! فهمیدی؟ راه بیفت!"
دست سالمش رو گرفتم و بدون اینکه فرصت اعتراض بهش بدم و حتی توجهی به نگاه های مرموز و متعجب جیمین داشته باشم، قدم های بلندم رو به سمت خونه کشیدم و از اینکه مقاومتی از خودش نشون نداد لبخند پیروزمندانه ای روی صفحه ی لبهام نشست...
******
با ورود به خونه و تلاقی نگاهم با چشمهای یونگی ای که سعی میکرد خوشحالیش رو از دیدن جیمین بروز نده، بدون رها کردن دست ورنیسیته کمی جلو رفتم و با خشم غیرقابل کنترلی گفتم: " ها چیه؟! اینهایی که میبینی همش به خاطر توئه، تقصیر توئه که جیمین رو دزدیدن، که ورنیسینه زخمی شده... تقصیر توئه که امکان داشت هیچ کدوم از اون خراب شده زنده بیرون نیان! چون تو هیچوقت... جز خودت... کسی رو ندیدی... متوجه نشدی جیمین، هم اتاقیت جلوی چشمهای تو دزدیده شده... احمق!"
کلمه ی آخر رو با صدای بلندی تو صورتش فریاد زدم ولی اون فقط چشمهاش رو با عصبانیت تنگ کرد، محال بود حتی به حرفهام فکر کنه، محال بود خودش رو سرزنش کنه... ولی من میخواستم حداقل خودم رو خالی کنم. بلکه فقط گوشه ای از حجم عظیم خشم و تنفرم نسبت بهش فروکش کنه!
چیزی نمی گفت و این فرصت خوبی بود تا باز هم ادامه بدم... تا همه ی دردهایی که دوست من تو تمام این سالها متحمل بود و من با چشمهای خودم شاهدش بودم رو تو سرش بکوبم!
میدونم... دوست داشتن اجبار نبود ولی در این حد بی توجه بودن هم بی رحمی بود، انسانیت نبود. حتی شکایتی نداشتم اگر جیمین رو دوست نداره، ولی... نباید حواسش به هم نوعش باشه؟!
قبل از اینکه از لب های نیمه بازم حرفی بیرون بزنه، جیمینی که خط های متقاطع اشک روی گونه هاش خودنمایی میکردن مقابلم ظاهر شد و با صدای بلندی که قسم میخورم تا به اون روز ازش نشنیده بودم فریاد زد:
" بسه دیگه تهیونگ، گورت رو گم کن... برو و به کارهات برس... برو بیرون!"
درسته! یونگی احمق بود ولی جیمین احمق تر!
من داشتم ازش دفاع میکردم اون وقت... خدای من، جیمین موقع تقسیم عقلت کجا بود؟ ورنیسیته که انگار تازه به خودش اومده بود دستم رو آروم به عقب کشید:
" هی... زخم من رو یادت رفت؟!"
با یادآوری زخمی که خونریزیش هنوز بند نیومده بود، چشمهام رو با عصبانیت بستم. پست تر از یونگی؟! ندیده بودم...
جدا از این بابت که میتونستم راحت سرش داد بزنم و فحشش بدم، از ورنیسیته که من رو به کروماندا آورده بود متشکر بودم. دیگه به یونگی اعتنا نکردم، به اینکه چقدر مظلومانه همونجا ایستاده بود و تکون نمیخورد، به اینکه چطوری زیر نگاه های سرزنشگر اما و استفن داشت له میشد اهمیت ندادم.
مهم نبود، این بازی رو خودش شروع کرده بود!
دست ورنیسیته رو تو دستهام فشار دادم، آرومم میکرد و این رو میذارم به حساب جادویی که تو آستینش داشت. دیگه نمیتونستم اون سکوت عذاب آور رو که با تبادل نگاه های عصبی و غمگین میگذشت تحمل کنم. دست ورنیسیته رو کشیدم و بدون هیچ حرف دیگه ای به سمت خروجی قدم زدم.
آروم از پله ها بالا رفتیم، حاضر نبودم ولش کنم، میترسیدم فرار کنه، هرچند... به نظر جای دست گرمش، راحت بود که خودش هم تلاشی برای پس زدنم نمیکرد.
در رو باز کردم و عقب ایستادم، با سر به داخل اشاره کردم:
" برو تو و لطفا امروز رو بیخیال لانیمیتا شو!"
آره من عصبانی بودم، دیگه از این همه بی توجهی یونگی و حماقت دوستم خسته شده بودم. از این همه تنهایی و ضعف در برابر ورنیسیته کلافه بودم. نگاهش آروم از روی زمین اوج گرفت و همونطور که رنگ عصبانیت به خودش میگرفت بهم خیره شد:
" کروماندا بی من فلجه! به قول تو یک روز هم یک روزه، زمان زیادیه... وقت رو نباید تلف کرد!"
نفسم رو با حرص بیرون دادم و کمی به داخل هلش دادم:
" خواهش میکنم انقدر فلسفه نباف ورنیسیته و فقط برو تو! میدونم اگر نذاری حداقل اون زخم لعنتیت رو ببندم، همینطوری میری قصر و تا تموم شدن ساعت کاری باید روی پاهات بایستی و کار کنی... خسته ای، نخوابیدی، زخمی شدی... میفهمی؟!"
با تعجب به سمتم برگشت و آروم گفت:
" نگرانمی؟"
" آره!"
کوتاه بود ولی سعی کردم صادق باشم، دروغ تو شهر صداقت جایگاهی نداشت... حداقل من، اون لحظه اینطوری فکر میکردم و متوجه شهاب ظریفی که صفحه ی چشمهای صورتی- بنفشش رو خط زد شدم.
وقتی که ارتباط چشمیمون عمیقتر شد، سرم رو با اضطراب پایین انداختم چون... محض رضای خدا آخرش اون چشمها دریان یا کهکشان؟!
باید غرق بشم یا پرواز کنم؟!
سری تکون داد و این بار بدون هیچ اجباری قدمی به داخل گذاشت:
" همونطور که گفتی خستم و فقط چون حوصله ی بحث کردن باهات رو ندارم... باشه!"
وارد اتاق شد و من هم، خشنود از قانع کردن اون کله شق داخل شدم و در رو پشت سرم بستم... میتونست هرطور که میخواد از رفتارها و حرفهام برداشت کنه، در کل من نگرانش شده بودم. تصمیم گرفته بودم حداقل با کمک بهش، شکرانه ی دیدن زیباترین موجود طبیعت رو به جا بیارم! هاه!
وقتی دیدم قصد نداره جایی بشینه شونه هاش رو گرفتم و به اجبار روی تخت نشوندمش، رفتارهاش واقعا عصبیم میکردن!
اون این همه ضعف و اشک و ترس من رو دیده بود، پس چرا من نمیتونستم یک بار ببینم به خاطر زخمش داره درد میکشه!؟ من که اون رو مسخره نمیکردم...
کلافه، لبخند عصبی ای به چهره ی منتظرش زدم:
" همینجا بمون! من معمولا تو حموم گاز استریل و بتادین داشتم..."
همینکه خواستم به سمت حموم برم، مچ دستم گرفته شد. متعجب و سرگردون برگشتم:
" چیه؟!"
سرش رو بلند کرد و با چهره ی بی تفاوت و سردش به چشمهای مضطربم نگاه کرد:
" کیم... پوست من نمیتونه اون آشغالها رو تحمل کنه، میسوزه! فقط... بذار یک دوش بگیرم!"
دوش؟! نه...
من عصبانی و ناراحت بودم، دلم میخواست کنارم باشه و با بودنش، قلبم رو گرم کنه...
چی داری میگی تهیونگ؟
ولی، درسته پوست اون نازک تر و ظریف تر به نظر میرسید و مثل اینکه راه مخالفتی وجود نداشت، با بی میلی سر تکون دادم:
" خیلی خب، زود بیا بیرون!"
آهسته از روی تخت بلند شد و میدونید؟ پشیمون شدم از اینکه میخواستم ببینم داره درد میکشه!
درد کشیدنش دردناکترین تصویری بود که در تمام زندگیم دیده بودم. صورتش در هم شد و ناله ی خفه ای از گلوش بیرون پرید، ناله ای که انگار سخت در تلاش بود تا مهارش کنه، ولی از دستش در رفته و همه ی وجودم رو لرزونده بود. به سرعت زیربغلش رو گرفتم تا مبادا روی زمین بیفته:
" حالت خوبه ورنیسیته!؟"
سرش رو آروم تکون داد و لبخندی زد:
" تهیونگ... این فقط یک زخم سادست..."
کوتاه نمی اومد که! پس من به اجبار باهاش موافقت کردم:
" خیلی خب، حق با توئه... حالا هم زود برو و این زخم ساده رو بشور!"
لبخند محوی روی لبهای صورتیش نشست، لبخندی که بیش از پیش دلم رو برای چیدنش از روی لبهاش بی قرار کرد.
ولی اون احتمالا خوشحال از اینکه بالاخره تونسته نگرانی رو از چهره ی من خط بزنه وارد حموم شد و در رو آروم پشت سرش بست. ولی نگاه من هنوز روی در بسته شده قفل بود و نفس های ممتدی، قفسه ی سینم رو به بازی گرفته بود!
آب دهنم رو فرو دادم و عقب رفتم، حضورش تو اتاقم مثل روشنایی بود. کاش دیگه هیچوقت به خونه ی خودش یا حتی اون قصر احمقانه برنمیگشت... کاش با من توی اون اتاق می موند، نه تو کروماندا، بلکه تو زمین!
سرم رو تند تند تکون دادم تا افکار بی راهه رو از ذهنم بیرون بریزم.
درسته که اون زیبا و خواستنیه ولی... من چیکار کنم که اینجا هم قوانین دست از سرم بر نمیدارن؟
به سمت کمد لباسهام قدم زدم، باید براش لباس تمیز کنار میذاشتم ولی... لباسهای من همه مردونه بودن! اگر لباس زیر میخواست چی؟! من نداشتم... اوه، باید از اما می گرفتم؟!
مثلا... چطوری؟ به دیوار رو به روم خیره شدم و به مکالمه ی احتمالیم با اما فکر کردم:
" هی اما... چطوری؟! میگم تو... لباس زیر اضافه داری؟! چیزی که به درد ورنیسیته بخوره؟!"
آه، نه این نه...
" هی... سلام اما، بزرگترین سایز لباس زیری که داری رو میشه بهم قرض بدی؟! ورنیسیته الان از حموم میاد بیرون..."
اوه نه... نه تهیونگ احمق! اون قطعا میپرسه که چه خبر شده؟ اون رفته حموم و چرا تو میخوای براش لباس زیر ببری؟
آه، من هم عقلم رو از دست دادم، سرم رو به سرعت تکون دادم و سعی کردم دوباره افکار مزاحم رو پس بزنم!
چی میگفتم؟! گونه هام داغ شده بودن و حس میکردم هوا پیش از حد گرمه... تقصیر ورنیستست، قسم میخورم تقصیر خود هات لعنتیشه!
سرم رو بلند کردم و به در آبی رنگ حموم خیره شدم. اگر ورنیسیته، انقدر به لانیمیتا وفادار نبود... میتونستم قلبش رو به دست بیارم؟! شاید...
کاش میتونستم من هم همون موقع بهش ملحق بشم، دلم میخواست زخمش رو من بشورم! ولی... من...
ولی تو نمیتونی باهاش بخوابی! یادت رفته؟
حرفهای شب قبلش تو ذهنم تداعی شد،
" بعضی وقت ها عشق اونقدر قدرتمند میشه که به خودت میای و میبینی... هیچ برچسبی روت نیست و تو به آزادی مطلق رسیدی، بدون هیچ قانون و محدودیتی!"
یعنی روزی میرسید که عشق، من رو هم از بند قوانین آزاد کنه؟!
من با این افکار غریبه بودم، هیچوقت اونطوری راجب یک دختر فکر نکرده بودم، راجب هیچ پسری هم!
حق با ورنیسیته بود... من فقط یک بار در تمام زندگیم عاشق شده بودم و اون هم هانسول بود. پسری که همه ی دوره ی ابتدایی و کمی از راهنمایی رو با هم گذروندیم. شاید بگین فقط یک احساس کودکانه بوده ولی نه... در واقع من لحظه به لحظه ی زندگیم، حتی تا آخرین لحظه ی پروازم، به اون فکر میکردم و دلم میخواست فقط یک بار دیگه ببینمش، ولی نمیشد... من همیشه در بند قوانین بودم. بعد از اینکه پدرم راجب احساس من فهمید، حتی بعد از اینکه بهم یک سیلی محکم زد، دیگه دیدن هانسول شده بود رویا! چون پدر من یک کشیش پایبند بود...
شاید با خودتون بگید " قرن بیست و یک و این حرفها؟"
آره چون برای پدر من زمان اهمیتی نداشت!
و همه ی زندگیم با فکر کردن به اینکه عاشق یک مرد شدن گناه بزرگیه زندگی کردم، با فکر و عقاید پدرم! پس سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم، به همین خاطر تمام راه حل ها پر از رد پای من شد، ولی همه تا نصفه!
اعترافش خطرناکه ولی، اومدن به کروماندا و دیدار با ورنیسیته، تنها راهی بود که بعد از نه سال، هر لحظه برای بیشتر پیمودن راه فراموشی هانسول مشتاق تر میشدم...
فکر میکنید من یک بزدل احمقم، نه؟ شاید بگید چرا اجازه دادی زندگیت دست یکی دیگه بیفته... خب چون...
با صدای باز شدن در به خودم اومدم و با گیجی و بغضی که توی گلوم نشسته بود سرم رو بلند کردم. و اوه شت...
نمیتونم انکار کنم که ورنیسیته چقدر تو اون حوله ی سفید پرستیدنی شده بود. موهای ارغوانی بلند و خیسش به پیشونی و گردنش چسبیده بود و قطره های آب روی لب های سرخش غلت میزدن! نه... من نمیتونستم اینطوری باشم...
نمیتونستم از یک فضایی خوشم بیاد.
" کیم؟!"
با شنیدن صداش، تازه فهمیدم که بدون پلک زدن، زیر نگاهم ذوبش کردم. سرم رو پایین انداختم، به نام پدر، پسر و روح القدوس! خدایا، کمک کن این عقل من کم درجا بزنه وگرنه تضمین نمیکنم که با خون بنفش به زمین برنگردم... البته اگر قبلش نمیرم!
سرفه ی مصنوعی ای کردم و دستپاچه نگاهم رو به اطراف دادم:
" ببخشید... حواسم پرت شد یک لحظه!"
" چی بپوشم؟!"
هول کرده بودم، با شتاب به سمت کمد هجوم بردم و بدون توجه به لباس ها و سایزشون یک ژاکت مشکی ساده و یک شلوار گشاد طوسی به سمتش پرت کردم:
" زیادی مردونن میدونم! لباس زیر هم خب... خودت بهتر میدونی، زنونه ندارم و دوست دخترهامم تو اتاقم لباس جا نذاشتن چون هیچوقت دوست دختری نداشتم..."
به محض اتمام جملم صدای خنده ی بلندش تو گوشهام پیچید، صدای خندش قابلیت این رو داشت که تو یک جشنواره ی بزرگ موسیقی، یک جایزه ی خفن رو از آن خودش کنه، برای همه ی اونهایی که این آوا رو نشنیدن متاسفم... حتی شما دوست عزیز!
آره... این ورنیسیته بود! همه چی تمام و فقط خدا میدونه، وقتهایی که پیشش بودم چقدر از اینکه من تهیونگ بودم ناراحت میشدم... چون تهیونگ حتی در حدی نبود که دوسش داشته باشه!
من در مقابل اون هیچکس بودم، صفر مطلق!
" اشکال نداره تهیونگ... همینها کافیه!"
دستش رو به سمت بند حوله برد و بازش کرد که با تعجب فریاد زدم:
" وای نه... نه صبر کن!"
با چشمهای گشاد و لب های آویزون به دستهام که تو هوا تکونش میدادم نگاه کرد:
" چیه؟! چی شده تهیونگ!؟"
نگفته بودم وقتی اسمم روی لبهای اون شکوفه میزنه، دنیا برای صدم ثانیه ای زیبا تر میشه؟ کلافه آهی کشیدم و دستهام رو پایین انداختم:
" لعنتی، باید اول بگی من روم رو بکنم اون ور؟ یا حداقل برم بیرون؟"
سرش رو با گیجی تکون داد، اون همه چیز رو درباره ی زمین میدونست، اون وقت... نمیدونست که نباید مقابل یک غریبه لخت بشه؟! نمیدونست یا نمیخواست بدونه؟!
" چرا؟!"
" چی؟ چی چرا؟!"
آروم و با خجالت زمزمه کرد:
" چرا... باید بری بیرون؟!"
نه من محال بود گول اون قیافه ی تعجب زده رو بخورم. یعنی اون واقعا نمیدونست؟!
شونه هام رو با ناباوری بالا انداختم:
" چون من یک مردم، اون هم یک مرد زمینی با کلی هورمون نیمه بیدار... "
چشمهام رو با خجالت بستم. این چرت و پرت ها چی بود میگفتم؟! خودم رو نمیشناختم... دیگه خودم رو نمیشناختم!
" آهان... خب... پس روت رو بکن اون طرف!"
با آسایش خیال سری تکون دادم و آهسته برگشتم و بهش پشت کردم... خیلی خب، حالا انقدر هم آروم نشده بودم و همش هم به خاطر قلبم بود. اون واقعا شبیه دانش آموزهایی بود که فقط مطلب رو حفظ میکردن و دیگه چیزی ازش نمی فهمیدن!
حس میکنم که اون هم فقط قوانین و اخبار ما رو حفظ کرده بود... حالا بگذریم از اینکه، بدجور دلم میخواست بفهمم ورنیسیته زیر اون لباسهای بلند و عجیبش، چه چیزهایی رو پنهان کرده!
منحرفم خودتونید!
خیلی خب تهیونگ، برو بمیر که انقدر هورنی شدی!
" میتونی برگردی!"
بی توجه به ندای وجدانم، آروم برگشتم و باید بگم، شاید اولین باری بود که مشکی رو به تنش می دیدم ولی اگر میدونست اون رنگهای تیره چقدر با اون رنگ موی ناب و پوست سفیدش متناسبه، هیچوقت دیگه سراغ لباس های قدیمیش نمی رفت. آب دهنم رو فرو دادم و با صدای خفه ای گفتم:
" بهت میاد!"
بی توجه به تحسینم، با جدیت گفت:
" خبر دادم که قصر نمیرم و لازم به ذکره کیم تهیونگ، این اولین بار در تمام زندگیمه که لانیمیتا رو می پیچونم!"
بدون اینکه متوجه باشم، لبخند بزرگی روی لب هام نقش بست. پس من هم میتونستم از لانیمیتا ببرم! با خوشحالی سر تکون دادم و قدمی به جلو برداشتم:
" پس چطوره یکم استراحت کنی؟!"
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد. روی تختم خزید و صورتش رو توی بالش مخفی کرد... خسته بود و من هم دلم میخواست کنارش بخوابم... کنارش؟ نه... تو آغوشش!
چرا نمیتونستم هیچ کاری بکنم؟!
آخه... کدوم آدم بدبختی میتونست همچین مصیبت زیبایی رو ببینه و هیچ کاری نکنه؟!
هنوز از موهاش آب می چکید. کلافه، کشوی زیر کمد رو بیرون کشیدم و سشوارم رو درآوردم، نباید با اون موهای خیس میخوابید... آره، این بهونه ی خوبی بود تا نزدیک بهش باشم.
سشوار رو به پریز زدم و حدس بزنید چه اتفاقی افتاد؟
کار میکرد! یعنی اونجا هم نیروگاه تولید برق وجود داشت؟
با حس گرمای سشوار روی گردنش کمی تو جاش جا به جا شد ولی سریع دستم رو روی کتفش گذاشتم و زمزمه کردم:
" میخوام... موهات رو خشک کنم! تکون نخور!"
ولی مسئله اینجا بود که مو یا ابریشم؟! اونقدر نرم و لطیف بودن که دست دیگم رو هم برای بیشتر لمس کردنش توی گندمزار موهاش فرو بردم.
خدا، بهم بگو دقیقا چقدر برای آفرینشش وقت گذاشته بودی؟
در تمام مدتی که به خشک شدن موهاش انجامید، کوچیکترین تکونی هم نخورد و منم حواسم بود که حرارتش پوستش رو نسوزونه. وقتی از خشک بودنش مطمئن شدم لبخندی زدم و سشوار رو خاموش کردم و گوشه ای گذاشتم. شونه ی آبی رنگی که روی پاتختی بود رو برداشتم و سعی کردم بهشون حالت بدم: " این موها واقعا بی نظیرن! اگر تو تو زمین بودی، احتمالا پسرها و مردها راحتت نمیذاشتن، فکر نکنم زنها هم بتونن بهت حسادت کنن چون زیبایی تو یکی دیگه غیرقابل انکاره!"
کلمات با بی پروایی روی لبهام صف میبستن ولی همچنان بی توجه به تپش های بلند قلبم، موهاش رو نوازش میکردم. چند لحظه بعد چرخید و این بار به پشت دراز کشید.
من میخواستم لبخند روی لبش رو بچینم، ولی از بخت بدم رز لبهای اون خار داشت...
" تهیونگ!؟"
مثل مسخ شده ها فقط سرم رو تکون دادم. چند لحظه بعد با صدای آروم و لطیفی گفت:
" من... نمیفهمم منظورت از زن یا مرد بودن چیه! میدونی که ما این کلمه ها رو نداریم و نمیدونم این یکی دیگه چه کوفتیه که مدام بهم میگی زن! حتی... ببخشید ولی... تو ذهنت هم بهم گفتی زن!"
چی؟! ذهنم؟! لعنت بهش... لعنت بهش، من فراموش کردم که اون ذهن خوانی بلده پس... یعنی آبروم رفت، بدبخت شدم!
ولی اون واقعا دیگه داشت شورش رو در می آورد، اون که یک کتابخونه ی کامل دایره المعارف بود!
با عصبانیت و کلافگی غریدم:
" ورنیسیته!؟ تو درباره ی همه چیز زمین میدونی! چطور نمیدونی زن و مرد یعنی چی!؟"
نفسش به آرومی از بین لب هاش خارج شد:
" میدونم یعنی چی، ولی درکش نمیکنم! زن کیه؟ مرد کیه؟ اینها رو برای چه چیزی استفاده میکنی؟"
سعی کردم صبور باشم و آرامشم رو حفظ کنم. نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی ساختگی لب زدم:
" برای جنسیت!"
مسخرست، انگار داشتم برای بچه ی دو سالم توضیح میدادم!
" خب... زن و مرد کین؟ اصلا جنسیت به چه دردی میخوره؟"
اوه... کارم زیاد بود! باید همه رو براش توضیح میدادم...
" ببین ورنیسیته... جریان اینه که..."
دستم رو بین انگشت های نرمش گرفت و همونطور که اون چشمهای بوسیدنیش رو بهم میدوخت گفت:
" فقط دروغ نگو... خیلی خب؟!"
آخه چطوری میتونستم دروغ بگم وقتی دستم بین اون انگشت ها که انگار سخت در تلاش بودن تا به پوستم چنگ نزنن بود!؟ من حتی دیگه نمیدونستم میخواستم راجب چی حرف بزنم...
پس با کمی تاخیر سری تکون دادم و لب زدم:
" خب... جنسیت یکی دیگه از معیارهای طبقه بندی آدمهاست، متوجهی؟ با توجه به بعضی ویژگی های جسمانی، اخلاقی... توی یکی از اون دو تا دسته قرار میگیری!؟"
" باز هم... محدودیت داره؟!"
نیشخندی زدم، سوالهای ورنیسیته من رو یاد بدبختی هامون مینداخت. باعث میشد بعد از یک عمر بشینم و خوب روی سبک زندگی آدمها تو زمین فکر کنم و به این نتیجه برسم که خراب کردیم! نفسم رو با حسرت بیرون فرستادم و گفتم:
" آره... ممکنه به عنوان یک زن یا مرد، مجبور باشی از خیلی چیزها بگذری، چون جنسیتت باهاش نمیخونه... منظورم تبعیض جنسیتیه که متاسفانه تو زمین موج میزنه!"
" ولی مگه همین رو هم خودتون نساختید؟"
با تاسف سر تکون دادم:
" آره... با توجه به همون ویژگی ها که گفتم!"
" خب... ویژگی جسمانی منظورت چیه؟!"
خب سوال نابه جایی بود. آب دهنم رو فرو دادم، لعنت بهش:
" مثل ریش، سبیل، تن صدا... هوم... دستگاه تناسلی و خیلی فرق دیگه..."
ابروهاش رو در هم کشید و موشکافانه لب زد:
" اون وقت... چی باعث شد من رو زن خطاب کنی؟!"
شونه هام رو بالا انداختم، دمای بدنم به طرز بی سابقه ای بالا رفته بود چون با یک افسونگر، تو یک اتاق خالی، روی تخت، با یک فاصله ی کم... بودم و بدتر از همه، هنوز دستم رو بین انگشت هاش فشار میداد و نمیتونستم کاری کنم مست نشم. آروم گفتم:
" خب فکر کردم چون لانیمیتا مرده، احتمالا تو زنی..."
لبم رو با شرمندگی گزیدم، گفته بود راجب اون روز دیگه حرف نزنم ولی من باز بحثش رو پیش آورده بودم. کاش میشد موضوع بحث رو عوض کنیم. ولی برخلاف انتظارم، از یادآوری اون روز عصبی نشد، شاید چون مسائل مهم تری در حال بررسی بودن. با تعجب لب زد:
" مگه... حتما همیشه یک مرد و یک زن... باید... با هم باشن؟!"
نیشخندی زدم و با بی میلی سر تکون دادم:
" اینطوری میگن!"
سرش رو آروم تکون داد و بعد از چند لحظه که صرف نگاه های عمیقمون شد، آب دهنش رو فرو داد و به آرومی گفت:
" شنیدم... تو مردی! درسته؟"
با خجالت و تعجب روم رو ازش گرفتم. شنیده بود؟!
خداروشکر، همینکه ندیده بود خودش جای شکری باقی میذاشت.
نفس بریده ای کشیدم و همونطور که سعی میکردم باهاش چشم تو چشم نشم گفتم:
" آره!"
" خب پس اگر اینطوره... من هم مَردم!"
نمیتونستم بیشتر از این از نگاهش فرار کنم. دوباره بهش خیره شدم و با دیدن لبهای نیمه بازش فهمیدم میخواد حرفهاش رو ادامه بده:
" اگر فکر کردی لانیمیتا مرده، من هم فرقی باهاش ندارم پس یعنی من هم مردم، البته... ما ریش و سبیل نداریم، امیدوارم هیچوقت نفهمی چرا!"
باز هم همون ماجرای سطل آب یخ و اینها!
چشم هام رو با حرص بستم، ورنیسیته، من... نه!
نه... نه!
نه، من تازه داشتم ازش خوشم می اومد و این حقیقتا، ضربه ی خیلی بدی بهم وارد کرد. اون زن نبود؟ مرد بود و چی؟! ریش و سبیل نداشت... این دیگه چه کوفتیه؟!
صدای آروم و گوش نوازش بعد از چند لحظه گوشهام رو پر کرد:
" تهیونگ؟ دو تا... دو تا مرد نمیشه با هم باشن؟!"
با ناامیدی، حین تلاش برای هضم واقعیت تازه آشکار شده نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم:
" میدونی که نمیشه..."
" اوه! ما تو امیدواری این چیزها رو نداریم، شعار ما اینه، فقط امیدوار شو و زنده بمون! هرچی غیرممکن تر بهتر!"
لب هام رو تو دهنم کشیدم و چند ثانیه ای- شاید هم چند سال نوری، کی میدونه؟- بهش خیره شدم، سوال لجبازی روی لب هام می اومد و میرفت ولی بالاخره تردید رو کنار گذاشتم و آروم پرسیدم:
" غیرممکن تو چیه؟!
فشاری به دستهام وارد کرد که باعث فرو رفتن ناخنش تو پوستم شد. زیر لب " آخ" گفتم ولی جوابش، درد رو از یادم برد:
" من میتونم هرچیزی که میخوام رو به دست بیارم، برای من غیرممکنی وجود نداره... مگر اینکه خودم نخوام ممکن بشه!"
" چرا نخوای؟"
آروم پرسیدم ولی گوشهای اون تیزتر از این حرفها بود که صدای ضعیف من براش نامفهوم باشه، نفس عمیقی کشید و چند لحظه بعد گفت:
" فایده ی این طبقه بندی ها چیه؟ زن و مرد بودن؟ وقتی حتی تو عشق هم محدودت میکنه؟"
مردمک چشمهام چرخ زدن، داشتم دیوونه میشدم. یک به خاطر اینکه باز هم بحث رو عوض کرد و دو، وات د هل؟ من هیچکدوم از این قانونها رو ننوشته بودم، من هم فقط یاد گرفته بودم و دیگه بیشتر از اون نمیتونستم چرت و پرت تحویلش بدم:
" من نمیدونم ورنیسیته، من هیچی نمیدونم باور کن! من فقط میدونم تو نباید خودت رو درگیر این طبقه بندی ها کنی چون، مال زمینن! در واقع... در واقع تو حتی مرد هم نیستی، زن هم نیستی... وقتی چیزی به اسم جنسیت تو کروماندا وجود نداره... البته خوش به حالتون! همین جنسیت یکی دیگه از عاملهای بدبختی زمینه، زمین بدبخته! پر از تبعیض و طبقه بندیه!"
از حالت چهرش معلوم بود تا حدودی تونستم راضیش کنم.
خوابم می اومد!
ولی حالا دیگه حتی اگر هم میخواستم وجدانم اجازه نمیداد کنارش بخوابم، حتی اجازه نمیداد لب هاش رو برادرانه ببوسم، چون شاید جنسیت برای اون معنایی نداشت ولی متاسفانه من هنوز آدم بودم و برای من معنا داشت. من هم که نمیتونستم انقدر راحت از خط قرمزهام عبور کنم. حتی اگر طرف حسابم، یک همه چی تمام مثل ورنیسیته باشه، سخته ولی میتونم!
پتو رو با ناراحتی تا زیر چونش بالا کشیدم و درحالیکه سخت در تلاش بودم تا باهاش چشم تو چشم نشم - چون احتمالا وضع اون پایینها خوب نبود و من هم به خودم اعتماد نداشتم- گفتم:
" استراحت کن ورنی، انقدر از خودت کار نکش!"
پس به سختی، از روی تخت پایین اومدم و بذارید اعتراف کنم، رها کردن دستهای گرمش یکی از سخت ترین کارهای دنیا بود ولی نه... ورنیسیته مال من نبود!
نبود، نبود...
******
اتاق رو ترک کردم و در رو آروم بستم. نمیدونید ورنیسیته تو خواب چقدر معصوم به نظر می رسید، اونقدر که نمیتونستم نگاهم رو ازش بگیرم. پس کلافه از جا بلند شدم و تصمیم گرفتم سری به جیمین بزنم. هرچند هنوز کلی جا روی تختم وجود داشت و هیچوقت تو زندگیم انقدر برای خوابیدن روش مشتاق نبودم... خب که چی؟! هیچ چیزی نمیتونه نه من رو عوض کنه، نه ورنیسیته رو! من هنوز یادم نرفته بود چرا از هانسول جدا شدم! چون پسر بودم و مغزم انقدر از عقاید پدرم پر بود که چند سال تمام خودم رو گناهکار میدونستم... حالا چطور میتونستم باز هم همون اشتباهات رو تکرار کنم؟
در ضمن... قانون آخرشون هنوز ترسناک بود!
کلافه وارد نشیمن شدم و با چشمهام دنبال جیمین گشتم، روی مبل نشسته بود و احتمالا داشت فکر میکرد. همین که با یونگی نبود باعث شد لبخند بزنم! البته هنوز از اینکه جلوی یونگی سرم داد زد و ضایعم کرد دلخور بودم ولی من جیمین رو خوب میشناسم، عصبی بشه چرت و پرت زیاد میگه که مهم نیست.
جلو رفتم و کنارش نشستم. دستش رو گرفتم و خوشحال از اینکه تونستم رشته ی افکارش رو بدرم و به فضای خونه برش گردونم گفتم:
" بهتری؟!"
سرش رو پایین انداخت. میدونستم اونم هنوز از حرفهایی که زدم دلخوره ولی مگه من... جز حقیقت رو گفته بودم؟!
" جیمین؟!"
کلافه دستش رو از بین دستهام خارج کرد و روی مبل دراز کشید:
" مگه نگفتم گورت رو گم کن؟!"
"گفتی ولی... یک ساعت پیش!"
چشمهاش رو بست و ساق دستش رو روی پیشونیش گذاشت:
" یونگی خوابیده، دهنت رو ببند."
نیم نگاه عصبی ای بهش انداختم، کی میخواست تمومش کنه؟!
" عشقت رفت؟!"
با عصبانیت نفسم رو بیرون فرستادم و به سمتش چرخیدم:
" اون عشق من نیست!"
" واسه همین انقدر نگرانش بودی؟ بردیش بالا تا زخم لعنتیش رو ببندی؟!"
با صدای بلند، طوری که انگار اصلا برام مهم نبود یونگی خر خوابیده یا نه گفتم:
" اصلا به تو ربطی نداره، سرت تو کار خودت باشه!"
چشمهاش رو باز کرد و با عصبانیت غرید:
" پس لطفا به تو هم ربطی نداشته باشه یونگی چه غلطی میکنه... به چه حقی اونطوری سرش داد زدی؟!"
کلافه سرم رو به چپ و راست تکون دادم، نه مثل اینکه چرت و پرت گفتنهای این دفعه تمومی نداشت!
" متاسفم برات رفیق، پاک عقلت رو از دست دادی... اون وقت اشکال نداره اگر یونگی جونت با اون اخلاق گندش، هر وقت که دلش خواست سرت داد بزنه و بد و بیراه بگه؟!"
میدونستم خونش داره به جوش میاد، من و جیمین خیلی کم پیش می اومد دعوا کنیم. ولی اگر هم دعوا میکردیم، تقریبا نود و نه درصد مواقع به خاطر یونگی بود!
" تهیونگ... کاری نکن چیزی بگم که ناراحتت کنم... من الان ناراحت و عصبانیم! خودم رو نمیشناسم، میفهمی؟!"
فقط باید میذاشتی جیمینی که عصبانی بود حرف بزنه... اینطوری حتی یادش میرفت تا چند دقیقه قبل چرا سرت داد میزد. نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم: 
" اومدم... بپرسم ببینم دقیقا چطور شد که بردنت؟!"
طوری که انگار از خیلی وقت پیش منتظر شنیدن همین سواله، از جا بلند شد و دوباره روی مبل نشست. آروم لب زد:
" خب... یونگی داشت آهنگ گوش میداد... از جا بلند شدم تا برای دوتاییمون چیزی درست کنم که بخوریم، اصلا متوجه نبود اومدم بیرون! اون اصلا نفهمید من تو اتاق نیستم تهیونگ... تو خیلی زود راجبش قضاوت کردی! تو آشپزخونه اونی که راجبش با ورنیسیته حرف زدم رو دیدم، همونی که گفتم شبیه یونگیه... میتونم قسم بخورم حتی سایز گوشهاشون هم یکی بود. فقط موهاش و رنگ چشمهاش فرق داشت که فکر کنم اون هم به خاطر شرایط کرومانداست... قفل کرده بودم! میفهمی؟! از تعجب فکم به زمین چسبیده بود. چیزی از حرفهاش نمی فهمیدم، فقط میدونم که باهاش رفتم! خیلی مهربون بود، اصلا حتی طرز نگاه کردنش هم متفاوت بود... انگاری... انگار عاشقمه! چشمهاش غم عجیبی داشتن تهیونگ... همه ی اون شب رو برای خودش حرف زد، انگار دلش میخواست گریه کنه ولی مثل اینکه نمیتونست! دلم میخواست چیزی رو از حرفهاش بفهمم. ولی نمیتونستم... نمیتونستم!"
با جاری شدن اشکهاش صورتش رو با دستش پوشوند. لرزش شونه هاش باعث شد اشک تو چشمهای منم حلقه بزنه. بی وقفه فاصله ی بینمون رو پر کردم و تو آغوشم کشیدمش، من باز زود قضاوت کرده بودم!؟ کی این عادت لعنتی ترک میشد!؟
صداش میلرزید، بغض کرده بود:
" ورنیسیته ی عوضی... چرا کشتش؟! چرا اون رو کشت؟! اون... اون واقعا هیچ کاری نکرده بود!"

" شبیه شعر سهرابی
صدای پای آبی تو
ولی افسوس که در این شهر
به دنبال سرابی تو..."
شایا تجلی

چه بی نظمم من😶
متاسفم بچه ها، ولی حتما همه ی سعیم رو میکنم که از این به بعد سه شنبه ها و جمعه ها آپش کنم.
لطفا شما هم من رو از دونستن نظر قشنگتون دریغ نکنید
ممنون گلهای من🌿✨

CHROMANDA | VKOOKWhere stories live. Discover now