PART 9

3.8K 840 84
                                    

نُه، فقط یک سیگاره!
ستاره ها نزدیک بودن، ستاره های رنگی و درخشانی که زیباییشون چشم آدم رو میزد. طیف رنگ های سرد و گرم باقی مونده از روز، تمام آسمانشون رو نقاشی کرده بود و دریا، از اون بالا روی صخره، درست مثل یک تیکه آینه ی بزرگ بود برای نمایش دوباره ی اون همه زیبایی!
اون لحظه، حسادت کردم، شاید برای اولین بار تو زندگیم، اگر از همه ی حسودی هایی که تا چند سال پیش به همسن و سالهام میکردم فاکتور بگیریم!
یادآوری اون روز، مردم غرق در بدبختی و اندوه زمین باعث شد که حسود باشم، برای یک لحظه هم که شده از خودم بپرسم مگر جرم ما چیه؟! پس این همه اختلاف برای چیه؟!
چرا باید همون یک ذره ابهت ما، تو کمتر از یک ثانیه خاکستر بشه؟!
چرا از وقتی که پام رو تو این سرزمین رویایی گذاشتم حتی یک موجود غمگین هم ندیدم!؟ شاید اینجا خود بهشته... مگه نه؟!
میخواستم بدونم که آیا اون ها هم به خاطر گرسنگی تلف میشن؟! به خاطر جنگ های مزخرف بین یک مشت احمق جونشون رو از دست میدن!؟
نگاهم چرخید و روی نیمرخ نقاشی شدش با رنگ ها متوقف شد. باد موهای آزادش رو با خودش به این طرف و اون طرف میبرد و مژه های بلند قرمز بنفشش، زیر پرتوهای رنگی می درخشید. شبیه شخصیت اصلی فیلم های درام یا کتاب های عاشقانه که نویسنده به بهترین نحو ممکن، اون رو به تصویر میکشه وسط زندگی من پیداش شده بود و من حتی نمیدونستم اون قراره مهره ی اصلی ماجرای من باشه! دقیقا مهره ی زیباش!
بدون چشم گرفتن از زیبایی های رو به روش لب زد:
" چی شده کیم؟!"
جا خوردم ولی انتظارش رو داشتم. احتمالا من تو نگاه کردنش زیاده روی کرده بودم. صداقت به خرج دادم:
" زیر این نورهای رنگی برق میزنی!"
برگشت، تعجب تو چشمهاش ریخته شده بود. تا لب باز کردنش، از درون لرزیدم و هزار بار سرخ و سفید شدم، حس میکردم خودم رو نمیشناسم! گفت:
" چی باعث شده که فکر کنی میتونی با من خودمونی حرف بزنی؟"
جا خودم، در مقابل نگاه سرد و جدیش، چیدن کلمه ها تو ذهنم سخت بود:
"هی... خودمونی نبود که، من ازت تعریف کردم."
" لازم نکرده."
با نیشخند گفت و دوباره نگاهش رو به صفحه ی سرد روبه روش دوخت. اطراف رو از نظر گذروندم، جیمین و استفن و اِما گوشه ای نشسته بودن و احتمالا راجب بدبختی های جدید حرف میزدن و یونگی؟! ندیدمش! و انتظار هم نداشتم که پیش بچه ها ببینمش، چون میدونستم که ذهن ناآرام اون، الان از همیشه ناآرامتره و به شدت نیاز داره که تنها باشه.
" تو زمین رو به اینجا ترجیح میدی؟"
با شنیدن صداش به سمتش برگشتم، نگاه بنفشش، خدای من!
بازتاب ستاره های رنگی تو دامن بنفش چشم هاش، پرستیدنی ترین تصویری بود که تو تموم زندگیم دیده بودم و قطعا اگر اون زبون دراز رو نداشت و من رو به خاطر خیره شدن بهش سرزنش نمیکرد، مثل مجسمه ی روی میزم، همونجا با نگاه کردن بهش میخوابیدم! هر وقت که صدام میزد و در واقع به شروع یک مکالمه دعوتم میکرد، من بهش نگاه میکردم و حس میکردم دیگه چیزی به اسم دست و پا ندارم... ولی بعد از لحظاتی به خودم می اومدم و سرم رو پایین می انداختم. "من چم شده بود؟!" تنها سوالی بود که توی سرم جریان داشت...
" چرا جواب نمیدی؟!"
منم مثل خودش به رو به رو خیره شدم و بازوهام رو زیر سینم گره زدم
" خب... آره، قطعا آدمها خونه ی خودشون رو بیشتر دوست دارن!"
" خونه منظورت آشغال دونیه دیگه؟!"
با تمسخر گفت و دستش رو سرش رو پایین انداخت تا خندش رو پنهان کنه. آره، حق با توئه، زمین یک آشغال دونیه ولی:
" نه، اون سرزمین منه و همه چی خوب میشه، اصلا تو چی میدونی؟! ما هزاران هزار پروژه برای بازسازی سیارمون پیاده کردیم."
قرار نبود رو حرفش حرف نزنم، نمیخواستم پوزخند پیروزمندانش رو ببینم. میدونین، احتمالا سکوتم معقولانه تر واقع میشد چون اون در هر حالت با انحنای لب هاش من رو دست می انداخت! سر تکون داد:
" کروماندا قشنگ تر نیست به نظرت؟!"
" داری پز شهرت رو میدی؟"
یکم صدام از کنترل خارج شد، چون دیگه نمیتونستم توهین کردن هاش رو تحمل کنم.
چشم هاش رو گشاد تر کرد و خب، زیباییش دو برابر شد. سرم رو سریع پایین انداختم و پلک هام رو محکم رو هم کوبیدم!
وردی، طلسمی چیزی برای جلوگیری از وسوسه شدن سراغ ندارین؟!
" آره، و بار آخرت باشه سرم داد میزنی بچه."
جلوتر اومد و چونم رو ما بین انگشت اشاره و شصتش گرفت و کم کم، سرم رو بلند کرد، لعنتی، پس جیمین کدوم گوری رفته بود؟!
" انقدر سرت رو پایین ننداز کیم، میخوام وقتی باهات حرف میزنم ببینمت!"
مجبورم کرد تو چشمهاش نگاه کنم و با دیدن چهره ی وحشت زدم که از هر میلی متر مکعبش التماس برای نکشتنم میچکید، لبخند زد! ولی اینبار انحنای لب هاش مثل آرامبخش، به سلول هام تزریق شد:
" میدونم داری اذیت میشی ولی... میگذره!"
و برای لحظه ای خیلی کوتاه، متوجه گذر حس عجیبی از صورتش شدم. با گیجی یک تای ابروم به بالا رونده شد، لب زدم:
" چی؟!"
با اشاره ی سرش، دوباره اسیر بازوهای اون نگهبان های چندش شدم. همونطور که دست هاش رو پشتش گره زده بود و بازگشت ما رو به اتاقمون تماشا میکرد، لبخند کمرنگی کنج لب هاش شکوفه زد. درست مثل شکوفا شدن غنچه ی رز سفید درخشید و اون کافی بود... برای دل گرمی من!
******
" تهیونگ؟ تهیونگ؟"
صدای آروم جیمین، باعث شد چشم های خستم رو دوباره باز کنم و ببینم که چطوری از زیر پتو میخزه و به سمت من میاد. صدام گرفته بود:
" چی شده جیم؟"
" تهیونگ؟! این صدای خر و پف رو میشنوی؟!"
به پهلو و به سمتش چرخیدم و چشمهام بی اختیار بسته شدن وقتی زمزمه کردم:
" آره... مال شوهرته."
ضربه ی آرومی به شونم زد و به اعتراض گفت:
" خودتم بیشتر اوقات خروپف میکنی آقای کیم!"
" خب جیمین مگه من چی گفتم؟!"
با خواب آلودی گفتم و سعی کردم دوباره به دنیای رویا برگردم.
" اوه!"
سکوت کرد ولی صدای خروج عصبی هوا از ریه هاش گوش هام رو پر کرد. دوباره تا مرز غرق شدن تو خواب رفتم ولی صدای جیمین باز بلند شد:
" چطوری میتونی بخوابی؟ تو این روشنایی!"
درسته، خوابیدن سخت بود چون بیرون به خاطر ستاره های نزدیک روشن تر از شب های زمین بود ولی من خیلی خسته بودم پس هیچ مانعی - جز جیمین- نمیتونست خوابم رو بهم بزنه!
" خستم جیمین، مهم نیست هوا چقدر روشنه، به علاوه همه خوابیدن... اصلا ببین عشقت چطور خوابیده و چقدر هم جذاب خرو پف میکنه! پس بذار من هم بخوابم!"
اینبار ازم نیشگون گرفت، داشتم کلافه میشدم چون اون عوضی نمیذاشت بخوابم!
" باز مسخره کردی؟"
" آره جیمین و اگر خوابت نمیبره برو بهش بگو پاشه و باهات حرف بزنه، البته اگر قبلش به فاکت نده!"
و چشم های از حدقه در اومدم رو بالاخره با آرامش رو هم گذاشتم. باز گفت:
" آخرین سوال؟"
سعی کردم مشتم رو تو دهنش نکوبم، زبونم رو با عصبانیت رو لب خشکم کشیدم:
" فقط بپرس و بعدش خفه شو رفیق!"
" قضیه ی این فضایی چیه؟!"
خسته و کلافه، غریدم:
" کدوم فضایی؟"
" همین فضایی که معلوم نیست دختره یا پسر!"
هی! اون فقط یک موجود ماورایی بود که قطعا از تفکیک جنسیتی ما آدمها سر در نمی آورد! شاید اونها معیار های دیگه ای برای طبقه بندی موجوداتشون داشته باشن... نه؟!
" قضیه؟ قضیه نداره که."
" ولی خیلی یه جوریه، مخصوصا برای تو، مشکوک میزنه ها."
چشم هام رو با خستگی باز کردم. نمیدونستم باید در جواب بهش چی بگم. جیمین میخواست باز اصرار کنه که منم مثل خودش گیم و من حقیقتا اصراری به گفتن حرفهای تکراری نداشتم. پس بی هیچ حرفی چشمهام رو روی صورتش نگه داشتم، گفت:
" نمیخوای چیزی بگی؟"
چشم هام تو حدقه چرخ زدن، از دست این رفیق شل مغز! چرخیدم و این بار به پشت دراز کشیدم، واقعا روی زمین خوابیدن دردناک بود! بدون چشم گرفتن از سقف، آروم گفتم:
" گوش کن جیمین، اشتباه میکنی، چون جدا همه مثل تو نیستن خب... قرار نیست هر نگاهی عاشقانه باشه، قرار نیست هر مکالمه ای مشکوک باشه. اون فقط یک جونور عجیبه که باعث میشه من اذیت بشم میدونی؟! و الان میخوام اگر تو اجازه بدی بمیرم!"
عصبی از جیمینی که دقیقا موضوعی رو پیش آورده بود تا نصف شبی اعصابم رو خط بندازه پتو رو روی سرم کشیدم.
هنوز دو روز هم از رفتن ما به کروماندا نمیگذشت و من حس میکردم به اندازه ی هزار سال به عمرم اضافه شده، احتمالا به خاطر حجم زیاد اطلاعات غیرقابل باور!
مثلا چشمهاش، یک اتفاق به شدت غیرقابل باور بودن ولی نگاه کردن بهشون باعث میشد تو گردباد زمان گیر بیفتم و برای خدا میدونه بعدِ چند سال، خودم رو دور بزنم و در نهایت به نقطه ای برگردم که مقابل چشمهاش بی حرکت ایستادم و البته که دهنم تا نصفه بازه!
******
" باز که اومدی اینجا تهیونگ!"
با شنیدن صدای آروم جیمین به سرعت نگاهم رو از ساختمون هنرستان گرفتم و به سمتش برگشتم:
" ششش... نمیخوام بفهمه اومدم اینجا!"
جیمین نفسش رو با کلافگی بیرون فرستاد و به دیوار تکیه داد:
" کاش میتونستم بفهمم هدفت دقیقا چیه تهیونگ... خب اگر دوسش داری چرا انقدر اذیتش میکنی؟!"
نگاهم هنوز روی پسر مو طلایی که روی نیمکت نشسته و مشغول ترسیم اثر جدیدش رو بوم نقاشی بود می چرخید. میخواستم ساعت ها همونجا بمونم و از دور تماشاش کنم وقتی تو هوای بهاری سئول نشسته و قلم موهای سبزآبیش رو به زیبایی روی صفحه ی پارچه ای سفید میکشه ولی... زندگی قرار نبود به خواسته های من اهمیت بده. نگاهم رو با حسرت ازش گرفتم و مثل جیمین به دیوار تکیه زدم. سرم رو محکم به دیوار کوبیدم و بی توجه به چهره ی متعجب جیمین زمزمه کردم:
" چون... من پسر لعنتی یه کشیش تعصبیم!"
******
صبح و شب با هم فرق چندانی نداشتن، فقط رنگ ستاره ها تو روز گرم بود و تو شب، سرد! از خواب بیدار شدم. حتی نمیدونستم چند سال خوابیدم، یعنی در واقع چند سال از عمرم صرف یک خواب ساده شده بود؟
نمیدونستم...
بقیه ی بچه ها، آشفته و احتمالا گرسنه توی رختخواب هاشون نشسته بودن و گاهی پیوند کمرنگشون با کلمه های کوتاهی جون میگرفت. منم به سختی سعی کردم به خشکی کمرم اهمیت ندم و بشینم، موهای شلختم رو کمی مرتب کردم و با صدای گرفته ای گفتم:
" چیزی خوردین؟!"
جیمین شونه بالا انداخت:
" نه!"
لعنتی، صداهای شکمم دیوونه کننده بود. عصبی از جا بلند شدم و قدم هام رو به طرف در محکم کردم. خواب از سرم پریده بود ولی تنم هنوز سست و خسته بود:
" هی... فضایی، هی اونجایی؟!"
از وقتی پامون رو تو شهرشون گذاشتیم چیزی نخوردیم و قطعا، گرسنگی که زمان و مکان سرش نمیشه. وقتی جوابی از اون طرف در فلزی سرخابی شنیده نشد، دوباره با همه توانم فریاد زدم:
" هی، کسی اینجا نیست؟!"
" اگر هم باشه، متوجه نمیشه داری چی میگی!"
برگشتم سمت یونگی ای که با نگاه بی حس و حال و پوزخند گوشه ی لبش، سعی داشت من رو به سخره بگیره و با عصبانیت گفتم:
" ولی خب صدای داد و فریاد رو که میشنون!"
بعد از اینکه با حرکت سر تایید کرد که ضایع شده، سرش رو روی متکای سفید گذاشت و چشم هاش رو بست:
" خیلی خب تهیونگ کیم، فریاد بزن، کسی صدات رو نمیشنوه!"
درک اینکه یونگی اون همه اعتماد به نفس و خودباوری رو از کدوم گوری پیدا کرده سخت بود. چون بهرحال یا خیلی به خودش اعتماد داشت یا نه، بدشانس بود چون صدای جادویی فضایی درست بعد از اتمام جملش بلند شد:
" چی شده زمینی؟!"
چهره ی یونگی تو اون لحظه، میتونست از دیدنی ترین تصاویر قرن باشه! از خودراضی بدبختی که به یک ثانیه نکشیده ضایع شده و دهنش به طرز خنده داری باز مونده بود. پوزخند پیروزمندانه ای روی لبم جا خوش کرد.
سرم رو به در چسبوندم و گفتم:
" شما ها گرسنتون نمیشه؟!"
" درسته تو سیاره ی شما زندگی نمیکنیم ولی این دلیل نمیشه که کلا زندگی نکنیم! حتی باکتری هام اینجا زندگی میکنن احمق!"
احتمالا این بار چهره ی من برای یونگی جالب تر بود چون با پوزخند آشکارش بهم ثابت کرد که ضایع خودمم!
چطوری میتونست انقدر بیشعور باشه که تو یک کمتر از یک دقیقه شخصیت دو تا آدم رو خط خطی کنه؟! آب دهنم رو فرو دادم و نگاهم رو از یونگی گرفتم:
" خیلی خب، پس میخوای ما رو بکشی؟!"
" مطمئنا!"
نفسم رو با ناراحتی به بیرون فوت کردم و پیشونیم رو به در تکیه دادم. کمی بعد، صداش باعث شد سر بلند کنم:
" ولی نه با گرسنه نگه داشتنتون. درست کردن غذایی که شما بتونید بخورید سخته، پس یکم دیگه صبر کنید!"
دور شدن قدمهاش، حس خوبی رو بهم القا نمیکرد. دلم میخواست حداقل از اون خراب شده بیرون برم یا نه شاید هم دلم میخواست دوباره ببینمش! با شنیدن صدای آروم جیمین به سمتش برگشتم:
" واقعا چرا میخوان ما رو بکشن؟!"
روی زمین و مقابلش نشستم:
" فکر میکنن ما قراره بکشیمشون!"
" چرنده!"
زیر نفسی که با حسرت بیرون میفرستاد خندید و نگاهش رو به سمت دیگه ای داد، سمتی که یونگی نشسته بود!
یونگی گفت:
" نمیفهمم یارو انقدر ادای آدم باهوش ها رو در میاره چرا یکم از مغزش استفاده نمیکنه؟! تهیونگ دفعه ی بعد بهش بگو ما از این تکنولوژی ها نداریم که با دو سه روز انقدر از زمین دور بشیم!"
" تکنولوژی نیست! مگه نشنیدی گفت جادو؟!"
استفن کلافه و خواب آلوده زمزمه کرد ولی یونگی سریع جواب داد:
" دیگه بدتر! ما این یکی رو کلا نداریم! یا اگر هم صد سال دیگه پیدا کردیم کاری به کارشون نداریم! هان!؟"
راستش رو بخواین یونگی بیشتر از فضایی ادای آدم باهوش ها رو در می آورد و در نتیجه احمقتر از اون بود! نیشخند زدم:
" اون هم میگه الساعه سرورم، میخوای با کدوم سفینه برسونتمون زمین؟!"
چشم هاش رو ریز کرد:
" زبون در آوردی! برگردیم زمین میدم زبونت رو از حلقومت بکشن بیرون!"
شونه بالا انداختم و نگاهم رو از چهره ی خواب آلودش گرفتم:
" خوشحال میشم رییس، اگر این تنها بهای بازگشتنه!"
" اوه، خوب شد یادم افتاد."
و با چشم های خشمگینش به سمت جیمین برگشت. جیمین جا خورد و کمی سرش رو عقب برد:
" چی شده... رییس؟!"
" قبل پرواز، چرا با اسم کوچیک صدام زدی؟! "
جیمین با به یادآوردن اون روز، دستپاچه شد و پشت گردنش رو خاروند:
" اوه، اون..."
لبخند پهنی به یونگی تحویل داد:
" خب... راستش میخواستم ببینم برای یک بار هم که شده شنیدن اسمت از زبونم رو تجربه کنم..."
یونگی یک عوضی بود و من هم از عوضی ها هیچ انتظاری نداشتم:
" غلط کردی! برو خونه تا میتونی صدام بزن و اسمم رو از زبون خودت بشنو!"
جیمین سرش رو پایین انداخت و بعد از چند ثانیه که لب هاش رو محکم بهم فشرد گفت:
" ولی صدا زدن بدون گرفتن جواب چه فایده ای داره؟"
یونگی سرش رو با تاسف تکون داد و بعد از جا بلند شد و به سمت کوله ی مشکیش رفت، سیگار و فندکی برداشت و پنجره های کوچیک رو باز کرد. دوباره سر جاش نشست و بدون توجه به ما سیگارش رو آتیش زد. اِما با عصبانیت از زیر پتو داد زد:
" لطفا یونگی، تو این اتاق سه در چار ما رو خفه نکن!"
دود سیگار رو به صورت نامنظم به دل بیرون تزریق کرد و شونه بالا انداخت:
" اون وقت وقتی شما ها دیشب تو همین اتاق سه در چار میگوزیدین من رو خفه نمیکردین؟!"
نفسش رو با عصبانیت بیرون فرستاد و دوباره سیگار رو بین لب های باریکش گذاشت. گفتم:
"رییس، دیشب تا خود صبح خر و پف کردی! دقیقا تو همین اتاق سه در چار!"
چشم هام رو براش تنگ کردم، وقت انتقام بود. وقت اینکه بفهمه شاید اون تو زمین فقط یک رییس ساده بود ولی اینجا، تو این شرایط، مثل همیم و مطلقا حق نداره بهمون زور بگه!
جیمین بهم چشم غره رفت. این یعنی ضایع کردن یونگی رو تمومش کن ولی میدونین، من میخواستم هزار بار دیگه دیدنی ترین تصویر قرن رو تماشا کنم!
" حالا هم اون سیگار کوفتیت رو بذارش اون طرف، واقعا تو داری از گرسنگی میمیری، بدنت نیاز به غذا داره نه دود!"
چشم هاش تو حدقه چرخ زدن ولی باز اعتنا نکرد!
میخواستم مشتم رو با عصبانیت تو دهنش بکوبم، تو دهن یک آدم خودخواه مزخرف!
با باز شدن ناگهانی در، از ساییدن دندون هام رو هم دست نگه داشتم و به امید دیدن ظرف های بزرگ غذا به سمت در برگشتم ولی جز فضایی با پالتوی بلند خز سفیدی که روش خال های مشکی نقاشی شده بودن و لباس آبی ابریشمی بلندی زیرش پوشیده بود چیزی ندیدم!
با قدم های محکم، طوری که انگار خیلی عصبی به نظر میرسید وارد اتاق شد و بی توجه به ما مقابل یونگی ایستاد. صداش به قدری بلند و رعب آور بود که بدنم ناخودآگاه لرزید:
" دود اون زهرماریت داره خفمون میکنه، چرا فکر کردی میتونی شهر رنگی من رو با سیگار کشیدن خط بندازی؟!"
یونگی با تعجب گفت:
" یک سیگاره فقط! چرا انقدر بزرگش میکنین حرومزاده ها!؟
فضایی، با عصبانیت یقه ی لباسش رو گرفت و اون رو به سرعت از روی زمین بلند کرد. از بین دندون هایی که محکم بهم قفل شده بودن غرید:
" مطمئنی... فقط یک سیگاره؟!"
ترسناک به نظر میرسید و نه واقعا اصلا از دیدن این چهره ی ترسیده ی یونگی خوشحال نبودم! نه فقط یونگی، جیمین بیشتر ترسیده بود و احتمالا کم مونده بود بزنه زیر گریه!
سریع به سمتش رفتم و شونه هاش رو محکم گرفتم، نمیدونم چی شد که صدام اونقدر بالا رفت وقتی گفتم:
" هی ولش کن! دست از سرش بردار!"
" دهنت رو ببند کیم!"
چشمهاش پر از بنفش تیره بود و از اونجایی که موهاش رو محکم بسته بود، میشد به راحتی رگه های پررنگ عصبانیت رو تو صورت بی نقصش دید. آب دهنم رو فرو دادم و سعی کردم ترسی که از اخطار بلندش تو وجودم رخنه کرده بود رو پنهان کنم. بی توجه به هشدار های ما با قدم های بلند یونگی رو، همونطور که یقش بین انگشت های بلند و ناخن های تیزش بود از اتاق بیرون برد و ما هم به دنبالش دویدیدم.
با تعجب به دود سیاه و غلیظی که انگار تو هوا ساکن مونده بود و تکون هم نمیخورد خیره شدیم و هیچکدوم نمیتونستیم کلمات رو به خاطر بیاریم. سکوت بهترین گزینه بود. فضایی با نیشخندی که رو لب هاش نقش بسته بود به شاهکار یونگی اشاره کرد و بلند گفت:
" که فقط یک سیگار کشیدنه؟!"

"شما نمی دانید چه قدرتی در سکوت نهفته است.
پرخاش، معمولا چیزی جز تظاهر نیست، تظاهری که با آن می خواهیم ضعفمان را در برابر خود و جهان، پرده پوشی کنیم."
گوستاو یانوش

یک کا شدن دخترم مبارک✨
نمیخوام شرط ووت و کامنت بذارم ولی شما هم کم لطفی نکنید دیگه، مرسی عزیزانم💫

CHROMANDA | VKOOKWhere stories live. Discover now