PART 30

3.7K 580 457
                                    

سی، من شروع کردم به ترسیدن!

به نظر، انقدر به کروماندا عادت کرده بودم که دیگه تفاوتهاش با زمین به چشمم نیاد. دستم رو توی جیب شلوار گشاد جینم فرو بردم و نگاهم رو اطرافم حرکت دادم. کشتی کوچیک شفافی که انگار از الماس ساخته شده بود و از نظر ظاهری، تفاوت آنچنانی‌ای با کشتی های زمین نداشت به اسکله بسته شده و آماده ی حرکت بود. آسمون اون روز پر از ستاره و رنگهای متنوع بود و امواج دریای بنفش و صورتی، آروم تر از همیشه به نظر میرسید.

چند بار نوک صندل های مشکیم رو به صخره ی زیر پام زدم و کلافه از حضور نگهبانی که ورنیسیته برام گذاشته بود، چند بار سوت کشیدم. نمیدونستم ورنیسیته کجا رفته و از اونجایی که گفته بود " زود برمیگردم"، ترجیح دادم صبور باشم.

طولی نکشید که  تصویرش از دور، وقتی جلوی چند تا از نگهبان های پوست آبی قدم میزد نمایان شد.
برای اولین بار در تمام مدتی که اونجا بودیم، لباسی غیر لباس های بلند همیشگیش پوشیده بود و این میتونست یکی از دلایل مناسب برای خودکشی من باشه!
کت و شلوار گشاد جین، سلاح کشتار جمعی!

یکی از دستهاش رو توی جیب شلوارش فرو برده و با اون یکی، شونه ی یکی از همراه هاش رو میفشرد. مروارید ها و زنجیرهای طلایی‌ای که به پارچه ی لباسش ضمیمه شده بود، زیر تابش ستاره ها میدرخشید و این سلول های من رو هم از کار مینداخت.
موهاش رو دم سبی بسته بود و عینک آفتابی‌ بزرگی روی چشمهاش گذاشته بود!

" برگرد آقای کیم... من همینجام!"
با دیدن دستی که جلوی چشمهام حرکت میکرد، به خودم اومدم و چند بار سر تکون دادم تا از افکارم بیرون بیام!
به نظر میرسید، من واقعا دیوونه شده باشم!
عینکش رو پایین آورد و خنده ای کرد:
" آماده شدی؟!"

آب دهنم رو فرو دادم و دست پاچه سرم رو حرکت دادم:
" هوم... آره... بریم؟!"
با دیدن اضطرابم لبخندی زد و چند قدم جلو تر اومد. دستهاش رو به یقه ی پیراهن سفیدم کشید و همونطور که مشغول مرتب کردنش بود، با تاسف زمزمه کرد:

" یعنی همیشه منی باید باشه تا این یقه ی تو رو مرتب کنه؟!"
نگاهم رو به سختی از چهره ی ترسناک نگهبان ها گرفتم و به چشمهاش که در نزدیکی صورتم قرار داشت خیره شدم.
نمیدونم چرا گیج شده بودم، شاید چون هوای اون روز گرمتر از همیشه به نظر میرسید. خیره به اجزای صورتش زمزمه کردم:
" کـ... کسی اینجا به من اهمیت نمیده!"

وقتی کار مرتب کردن یقه‌م تموم شد، قدمی به عقب گذاشت و چشم غره ی ترسناکی رفت:
" من که میدم!"
به هرحال من شکایتی نداشتم. سری تکون دادم و همزمان با هم شروع به قدم زدن به سمت کشتی کردیم و نگهبان هایی که تعدادشون به هفت نفر میرسید، پشت سرمون حرکت کردن. نیم نگاهی به چهره ای که دوباره با عینک پوشیده شده بود انداختم و گفتم:
" کی برمیگردیم؟!"

CHROMANDA | VKOOKWhere stories live. Discover now