PART 8

4.2K 789 90
                                    

هشت، کروماندا!
پادشاه تاج فاخری به سر نداشت، ولی عوضش یک جفت شاخ پیچ پیچی آبی و سفید از لا به لای موهای ابریشمی و سبز رنگش بیرون زده بودن.
چشم های کشیده و تیله های سبزی که زیر سایه ی ابروها و مژه های همرنگش خودنمایی می‌کردن، بهم ثابت کرد که کروماندا قطعا شهر چشم خوشگلاست! بینیش خوش فرم و لب هایی که حقیقتا نمی‌دونم چه رنگی داشتن نقاشی بی نقص صورتش رو تکمیل کرده بودن!
لباس بلند و خیره کننده ی سفیدی به تن داشت که انگار روش اکلیل فیروزه ای ریخته بودن و آره، پادشاه جذاب و زیبا بود. البته دروغ چرا؟ هنوز به پای اون عوضی نمی رسید. با دیدن ما از روی تخت بزرگ شاهیش که از قطعات درخشان الماس ساخته شده بود بلند شد و دست هاش رو پشتش گره زد. اونم دست کمی از انسان ها نداشت البته با این تفاوت که زبان ما رو بلد نبود پس به زبان عجیب غریب خودشون چیزی رو زمزمه کرد و لحظاتی بعد، فضایی بهش پاسخ داد.
یونگی که به نظر می‌رسید، نمی‌تونه صبر کنه تا مکالمه ی مزخرفشون تموم بشه، کلافه وسط بحثشون پرید:
"حالا ما تکلیفمون چیه؟"
پادشاه با شنیدن صدای یونگی نگاهش رو از فضایی گرفت و عمیق ولی‌ با نگاه گیجش بهش خیره شد. فضایی احتمالا سوال یونگی رو براش ترجمه کرد که چند لحظه بعد ما هم جوابش رو شنیدیم:
" مرگ!"
جیمین اخم کرد و با عصبانیت به سمت حرومزاده ی وسط سالن هجوم برد:
"وات د فاک؟ این یکی رو هم می‌تونی براش ترجمه کنی؟"
طبق معمول حتی انگشتش هم بهش نخورد، پس نیشخند پرغرور روی لب های بیگانه باز خودش رو به رخ ما کشید. در جواب چشمهای خیره ی جیمین به مانع نامرئی ای که اون رو از نزدیک شدن بهش نگه داشته بود، با خونسردی گفت:
"نمی‌شه، این فقط باعث می‌شه زودتر بمیری پسرجون."
استفن، کلافه بود:
" یا مسیح، جیمین عقب بایست ببینیم اصلا چرا باید بمیریم؟ مگه ما چیکارتون کردیم؟"
فضایی با بی حوصلگی، کلمه های استفن رو به گوش پادشاه رسوند و کمی بعد پیغامش رو با بازگو کرد:
" شما، سیاره ی خودتون رو نابود کردین، البته به ما هم هیچ ربطی نداره... ولی اگر فکر کردین می‌تونین کروماندا رو هم به گند بکشین کور خوندین!"
و بهم حق بدین اگر تا چند دقیقه، سردرگم و گیج در پی تجزیه و تحلیل حرفهاش بودم.
من می‌دونستم زمین چیه، کروماندا چیه و به انگلیسی هم مسلط بودم پس چرا چیزی از اون حرفها نفهمیدم؟! حسش شبیه به نشستن سر کلاس های فلسفه بود.
خودشون سیاره ی عزیزشون رو به ما نشون داده بودن و بعد تهدید می‌کردن که بهش گند نزنیم؟!
اصلا... مگه ما خواستیم گند بزنیم؟!
شرایط سخت و آزاردهنده بود، پس جدا، فقط می‌خواستم مشتم رو تو دهن همه ی اون بیگانه ها بکوبم با اون زبان مزخرفشون! صبر کردن برای فهمیدن و شنیدن جواب باعث می‌شد حس کنم بزودی خونم به جوش میاد!
یونگی، موهاش رو بهم ریخت و عصبی زمزمه کرد:
" زبانم قاصره، جز فاک چیزی به ذهنم نمی‌رسه! من زمین رو به گند کشیدم؟ من خواستم کروماندا رو نابود کنم؟ تو مختون چی ریختن شما ها؟"
و حق کاملا با یونگی بود! این بار فضایی، چیزی رو ترجمه نکرد و احتمالا، خودش به جای پادشاهش حرف زد:
" اگر اینطوری فکر کنیم، پس هیچکس مقصر نیست، چون شما آدمها، هر کدوم به نحوی خودتون رو بی گناه می‌دونید."
اخم کردم:
" طوری حرف نزن انگار ما رو خیلی خوب می‌شناسی فضایی، ما خودمون می‌دونیم کی مقصره کی نیست و نترس، زمین هنوز سرجاشه."
با خونسردی، بدون برداشتن نگاه از ناخن های بلندش گفت:
" من بهتر می‌دونم زمین کی نابود میشه یا تو؟! زیاد وقت نداره تهیونگ، الان دیگه آشغالدونی شده، با یکم آدم اینطرف اونطرفش!"
ابروهای در هم من از هم باز شدن، نگرانی تو همه جای صورتم جاری شد. ولی دلم نمی‌خواست من بازنده ی بحث باشم پس سعی کردم جواب قانع کننده ای بهش بدم تا حرف دیگه ای ازش نشنوم:
" می‌دونی می‌خوایم بریم مریخ؟ میدونی کجاست دیگه؟ مگه نه؟"
خیلی بچگونه شد، می‌دونم!
پوزخند زد و بالاخره نگاهش رو از ناخن هاش گرفت:
" به نظرت چقدر اونجا زنده می‌مونید؟!"
لجبازی شاید:
" ما قدرتمندیم، راه حل می‌سازیم!"
" آره هستید، و راه حل احمقانه ای که می‌سازید، اومدن به کرومانداست!"
" پیشگو یا یه همچین چیزی هستی؟"
این بار جیمین، به جنگ مکالممون اضافه شد، فضایی بعد از رصد کردن چهره ی عصبیش دوباره خندید:
" نه!"
" پس این همه اطمینان برای چیه؟"
کنج لب های جیمین به سمت بالا خزیدن. احتمالا تو بحث کردن از من بهتر بود چون فضایی داشت برای جواب دنبال کلمه می‌گشت، کمی بعد گفت:
" من مغز پیشرفته تری از تو دارم بیبی، پس فکر نکن می‌تونی بفهمی رمز کارم چیه!"
و قبل از شروع خط دیگه ای از جدالمون، صدای عجیب پادشاه بلند شد و دقایقی بعد فضایی به سمتمون برگشت:
" شما ها... دنبالم بیاین."
و اون احمق، درست مثل شرقی ها مقابل پادشاه تعظیم کرد. یعنی اونها هم رسم تعظیم داشتن؟!
دروغ گفتم اگر بگم نترسیدم، به سمت جهنم که نمی‌رفتیم... هان؟! قرار بود بمیریم؟! به همین زودی؟!
اوج ناامیدی اونجا بود که فهمیدم هیچ خوابی انقدر طولانی نیست و من واقعا ما بین دو تا جهان جا به جا شدیم و تازه تونستم طعم غم رو چشیدم... به ناچار دنبالش راه افتادیم. خیلی مطیعانه که قطعا دلیلش هم چیزی جز ترس نبود. آدمها وقتی می‌ترسن مطیع می‌شن!
گفتم:
" اینجا چقدر از زمین دوره؟"
نگاهم کرد، احتمالا دیگه چیزی راجب فاصله و اندازه نمی‌دونست:
" زیاد... بگم مخت سوت می‌کشه."
با ناامیدی نفسم رو راهی بیرون کردم:
" پس یعنی چند میلیون سال پیر شدیم!؟"
برگشت و دیدن چهره ی بی تفاوتش همراه موجی از تمسخر باعث شد از حرکت بایستم. شونه بالا انداخت:
" هیچی!"
" چطور ممکنه؟"
این بار رو حق به من بدید! من احمق نبودم که! چطور ممکنه این همه فاصله رو تو چند روز طی کرده باشیم؟! آخه این چطور می‌تونه خواب نباشه؟!
" ممکنه، جادوی من ممکنش می‌کنه."
شاید این کلمه ی پنج حرفی کافی بود تا جواب همه ی سوالاتم داده بشه ولی حتی خود کلمه ی جادو یک علامت سوال بزرگ بود! خندیدم:
" چرنده!"
من جدا نمی‌دونم اون همه جرئت رو از کجا آوردم، فقط می‌دونم بعد از گفتنش هزار بار از درون به خودم سیلی زدم و به غلط کردم افتادم. بعد از نگاه نافذ و عصبیش با هر بدبختی ای که بود، استخوان های فکم رو حرکت دادم:
" اوه... پس یعنی جادو وجود داره؟"
" آره و می‌تونم با همین جادو کاری کنم سلول هات تا ابد برای گلخونم اکسیژن بسازن، میخوای نشونت بدم؟"
تهدید خطرناکی بود. خیلی خطرناک!
" جالبه!"
احتمالا چهرم مضحک ترین حالت ممکن رو به نمایش گذاشته بود چون فضایی بعد از پوزخند عمیقی بیخیال نشون دادن قدرتش شد و به راهش ادامه داد.
چرخ های بزرگ و کوچیک مغزم به سختی می‌چرخیدن، در حال درک حجم بزرگی از اطلاعات عجیب غریب!
‌‌واقعا قرار بود بمیریم؟!
مردن، فقط به زبون آوردنش راحت بود. مردن تاریکی مطلق بود؛ هرچند زندگی من تو عمق یک چاه جریان داشت ولی هر از گاهی خورشید بهم سر می‌زد و برای لحظه ای هم که شده تاریکی رو محو می‌کرد.
من... من هنوز خورشید رو دوست داشتم!
احتمالا اون ها هم نژادهای مختلف داشتن، هر کدوم در قاب های متفاوتی روی کره ی رنگی خودشون زندگی می‌کردن و باور کنید لبخند به لب های همشون بوسه زده بود!
قدم هامون به دنبالش کشیده می‌شدن و با هر ثانیه نگاهش کردن، یک سوال تو ذهنم راجبش شکل می گرفت. دلم می‌خواست بدونم، من در برابر اون همه سوال بی جواب اصلا صبور نبودم!
******
همونطور که سرش گرم چرخیدن دور اتاق نسبتا بزرگ و مستطیلی که دست کمی از زندان نداشت بود، زمزمه کرد:
" فرار؟! اصلا معقولانه به نظر نمی‌رسه پس لطفا این فکر رو از کلتون بیرون کنین چون تا من نخوام دیگه روی زمین رو نخواهید دید. تا وقتی تکلیف بعضی چیزها روشن نشده اینجا بمونین و نترسین، کروماندا ترسناک نیست."
قدم هاش به سمت در، با بلند شدن صدای جیمین متوقف شد:
" می‌شه حداقل بهمون بگی ما رو برای چی به اینجا آوردین!؟ ما خونواده داریم، امید داریم، رویا داریم و لطفا بفهم این رو که من هیچ دلم نمی‌خواد آیندم به خاطر مغز متفاوت تو هدر بره!"
جیمینِ عصبی، انگار سخت در تلاش بود تا آروم باشه و گریه نکنه. من به سکوت اکتفا کرده بودم و ترجیح می‌دادم فعلا چیزی نگم. بالاخره لب هاش رو از هم فاصله داد، با هزار شک و تردید:
" یکی از شما در آینده... سرزمین ما رو نابود می‌کنه و خب... وقتی نقشه ی این جنگ از قبل دست ماست، باخت احمقانه نیست؟! "
جیمین عاجزانه اصرار کرد:
" ما به شما حمله نمی‌کنیم. ما قدرت پیدا کردن شما رو نداریم... لطفا بذارید ما بریم."
" وقتی افکار من می‌گن کروماندا در خطره، پس قطعا هست."
اون رفت ولی سکوت دردناکی رو به جون اتاق جدید ما انداخت. اما با بی قراری عرض اتاق رو طی میکرد و استفن هم با عصبانیت انگشت هاش رو تو موهاش می‌چرخوند. یونگی روی صندلی پایه بلند گوشه ی اتاق نشست و سرش رو به دیوار تکیه داد:
"حرومزاده ها!"
با ناراحتی روی زمین و کنار جیمین نشستم و یکی از دست هام رو دور شونه هاش انداختم. چشمهاش تو تاریکی نسبی اتاق برق می‌زدن و این می‌تونست نشونه ای از غمگین بودن بیش از حدش باشه، آروم لب هاش رو حرکت داد:
" اگر تو تنها به اینجا می‌اومدی چی رییس؟"
پلک های بسته ی یونگی آهسته از هم باز شدن، خودش نگفت ولی چشمهاش تشکر کمرنگی رو به جیمین هدیه کردن. اِما بالاخره دست از قدم زدن کشید و کنار استفن، روی راحتی ها نشست:
" من همش حس می‌کنم خوابم... چطور ممکنه؟ چطور؟ واقعا نمی‌دونم چی بگم... اینجا کجاست؟! چطور تو کمتر از پنج دقیقه رسیدیم و چرا ساکنین اینجا انقدر عجیبن؟!"
گفتم:
" فضایی ها قرار نبود وجود داشته باشن، یا حداقل... قرار نبود اینجوری باشن!"
جیمین سرش رو روی زانوهاش گذاشت و با ناراحتی گفت:
" اونها خیلی ترسناکن، حس می‌کنم دیگه آخر خطه!"
چیزی برای تعریف وجود نداره، جز اینکه می‌دونین...
بلاتکلیفی خیلی حس بدیه، همیشه باید یک جواب باشه که خیالت رو راحت بذاره، همیشه باید بدونی که امروز برای چی زندگی می‌کنی و با چه امیدی به دیدار فردا میری!
ولی من در اون لحظه تنها بودم با یک دنیا اما و اگر، بلاتکلیف بودم...
دلم می‌خواست با جیمین حرف بزنم ولی حضور اون سه تا باعث می‌شد معذب بشم پس بهم حق بدین اگر داشتم از درون منفجر می‌شدم. تنها راه فقط چشم دوختن به در چوبی بزرگ بود تا بالاخره اون بیاد و تکلیف ما رو مشخص کنه، اگر قرار بود بمیریم، پس باید خودمون رو براش آماده می‌کردیم و اگر نه، دلم می‌خواست خوشحال باشم!
" اون چرا شبیه شما کره ای هاست؟"
سوال استفن باعث شد نگاهم رو از جیمین بگیرم و به چشمهای کنجکاوش خیره بشم:
" نمی‌دونم!"
جیمین گفت:
" حس می‌کنم قبلا دیدمش ولی نمی‌دونم کجا!"
و دوباره با کلافگی سرش رو روی زانوهاش گذاشت. طوری که انگار چیز بزرگی رو کشف کرده باشم برگشتم سمتش:
" پس تو هم اینطور فکر می‌کنی؟!"
آروم سرش رو تکون داد ولی لبخند روی لب هام با شنیدن صدای یونگی خشکش زد:
"چون شبیه کره ای هاست اینطور فکر می‌کنین، احمق ها! شما تو زمین آدم مو قرمز چشم بنفش دیدین؟"
حق با یونگی بود پس زود تسلیم شدم:
" نه، من تا حالا همچین چیز زیبایی ندیده بودم."
جیمین دوباره سرش رو از روی زانوهاش برداشت و با شیطنت پوزخند زد:
" حواست به خودت باشه کیم تهیونگ!"
خم شدم و آروم در گوشش گفتم:
" من که گی نیستم جیمین، تویی که باید حواست باشه."
دهن کجی کرد و این بار به جای سر گذاشتن روی زانوهاش به دیوار تکیه زد و مردمک چشمهاش با کلافگی چرخ زدن:
" خیلی خب حق با توئه کیم. من که می‌دونم."
خب معلومه که حق با من بود، من گی نبودم، من عاشق اون دختره... الیزا بودم!
" از کجا معلوم پسر باشه اصلا؟"
چشم غره رفت:
" هی الان وقت فکر کردن به این چیزاست؟!"
محکم گفتم:
" معلومه که نه... وات د هل؟!"
" پس بیخیالش، باور کن تهیونگ مشکل ما الان دختر یا پسر بودن اون جونور نیست!"
" معلومه که اصلا مهم نیست. مگه من گفتم مهمه؟!"
چیزی نگفت ولی نگاهش از صد تا فحشم بدتر بود. سرم رو پایین انداختم و پلک هام رو بهم فشار دادم. چرا جیمین اینطوری فکر می‌کرد؟!
خب، من هم مثل همه ی آدمهای دنیا زیبایی یک فرد رو تحسین کردم، مگر غیر از این بود؟!
حین کلنجار رفتن با مسائل ذهنی، خستگی درست مثل جریان سریعی خودش رو به سلول هام رسوند و طولی نکشید که درگیر دنیای خواب شدم.
******
" میدونی تهیونگ، تنها اشتباه تو اینه که نمی‌خوای بجنگی!"
نگاهم رو از چشمهای براقش گرفتم و با شرمندگی سرم رو پایین انداختم، دوباره لب زد:
" بلدی ها ولی نمی‌خوای."
قهوه ی چشمهاش تاریکی شب رو تو خودش حل کرده بود. دستهاش رو زیر سرش گذاشت و بدون نگاه گرفتن از صفحه ی شب آب دهنش رو فرو داد:
" حتی ارزش این رو ندارم که برام بجنگی؟!"
کلافه گفتم:
" هانی..."
" نگو... بس کن، گوشم پره!"
غلت زدم و این بار به شکم دراز کشیدم تا تموم مهتاب بی نقص صورتش تو معرض دیدم باشه، دستم رو گرفت و با بغض زمزمه کرد:
" باز پدرت... پدرت... می‌دونم، گوشم پره تهیونگ!"
" وقتی می‌دونی جوابم همونه چرا باز بحثش رو پیش می‌کشی؟!"
نگاهش بالاخره حرکت کرد و تا رسیدن به چهره ی غمیگنم لحظه ها سرعتشون رو کم کردن.
حرفها تو گلوم گیر کرده بودن و زبونم برای گفتنشون بی قرار. می‌خواستم بگم همیشه سبزآبی بپوشه، سبزآبی تو تن اون زیباترین رنگه و وقتی به ستاره ها نگاه می‌کنه، مفهوم آسمون رو بهم می‌ریزه آخه انگار ستاره ها درست روی پوست اون چرخ می‌زدن. آروم لب زد:
" چون نمی‌تونم ببینمت و این سوال رو از خودم نپرسم که چرا مال من نیستی..."
******
احتیاج داشتم که صدای باز شدن در رو بشنوم تا از رویای سبز آبیم فرار کنم، به همین خاطر بود که به محض باز شدنش از پشت هر چند لایه ی خواب و خیال که بودم دویدم و به دنیای واقعی یا شاید هم غیرواقعی بنفش و صورتی برگشتم. فضایی ای که هنوز اسمش رو نمی‌دونستم -که بعید می‌دونم اونها چیزی به اسم اسم داشته باشن- با یک لباس نقره ای براق جلوی در ایستاده بود و چیز های گنگی می‌گفت. رنگ های صورتی و نارنجی و بنفش از بیرون به اتاق خزیده بودن و من رو وادار به سرک کشیدن می‌کردن.
مثل اینکه غروب بود.
همونطور که گردنم رو به این طرف و اون طرف می‌کشیدم تا موفق به دیدن بیرون بشم، صدای قشنگ و رویاییش بلند شد:
" شما غروب دارید، ولی نه، سیاره ی ما اگر بخوام طوری بگم که شما متوجه بشید هر روز مقابل چهار ستاره ی رنگی قرار می‌گیره، بنفش، صورتی، آبی و سبز و ما احتمالا چهار تا غروب داشته باشیم... الان هم اومدم ببرمتون بیرون، تا بفهمین چیزهای زیبا رو نباید خراب کرد!"
حس می‌کردم فکم داره به زمین می‌چسبه، چهار تا غروب؟!
با اشاره ی سر، یونگی متعجب و البته عصبی از روی صندلی پایین پرید و به سمت در رفت. استفن و اما هم که انگار برای دیدن منظره ی رنگارنگ بیرون کنجکاو بودن بدون هیچ اجباری اتاق رو ترک کردن. فضایی قدم هاش رو به سمت ما کشید. جیمین به سرعت از جا بلند شد و بعد از چشم غره ی ترسناکی من رو تو اتاق رها کرد، می‌فهمین؟ رها کرد، اون هم با یک جادوگر!
نیشخند صداداری زد و بعد از اینکه نگاهش رو تو اتاق چرخوند دوباره به من خیره شد:
" پاشو دیگه، چرا خشکت زده؟!"
آره، من احمقانه و بدون اینکه بفهمم نگاهم داره روی اجزای صورتش می‌چرخه داشتم راجب اینکه چطوری می‌تونم اسمش رو بپرسم یا شاید هم بهش شماره بدم فکر می‌کردم!
چون لعنتی... این دیگه زیادی بود!
دستش رو به سمتم دراز کرد:
" بلند شو کیم."
نگاهش کردم، آخه اسم من رو از کجا می‌دونی لعنتی؟
" خودتی!"
نه این یکی دیگه امکان نداشت! مثل برق گرفته ها از جا بلند شدم و با تعجب مقابلش ایستادم:
"چی گفتی؟ شنیدی من چی گفتم؟"
بدون اینکه نگاهش رو از جای قبلیم بگیره، آهسته دست تو هوا موندش رو عقب کشید. چشم غره ای رفت:
" آدم بدبخت ساده ای مثل تو، تو این شرایط جز فحش دادن چه کار دیگه ای ازش برمیاد؟"
کم آوردم، من همش در برابرش کم می آوردم، زمزمه کردم:
" عجیبه!"
" نیست، تو احمقی! راه بیفت."
اون حتی فرصت دفاع از خود رو هم ازم سلب کرد و دستش رو پشت کمرم گذاشت تا من رو به بیرون هدایت کنه:
"اصلا... بیست و پنج سالته؟!"
کیم تهیونگ اون موقع حتی انگلیسی حرف زدن رو هم داشت فراموش می‌کرد چون احتمالا دست هاش رو نباید اونجا، روی کمرش می‎ذاشت، دستهای کشیده ی لعنتیش رو!
نمی‌دونستم چم شده... احتمالا هیجان و حیرت تنها دلیلش بود و نه خدایا، آخه اون از کجا می‌دونست من چند سالمه؟!
مات و مبهوت به سمتش برگشتم:
" از کجا می‌دونی؟"
" فکر کنم بهت گفتم من همه چیز رو می‌دونم!"
نزدیک بود و از اون فاصله همه چیز بی نظیر تر به نظر می‌رسید. وقتی ده سالم بود، مادرم برای روز تولدم یک مجسمه ی چوبی خرید که شبیه یک الهه بود.
اون رو روی میز کنار تختم گذاشتم و هرشب قبل خواب به این فکر می‌کردم که چطور ممکنه چهره ی یک مجسمه انقدر بی نقص باشه و اون فضایی این رو هم می‌دونست که شبیه الهه ی روی میزمه!؟
در جواب این سوال که موهاش بالاخره بنفشه یا قرمز باید بگم شاید ارغوانی گزینه ی مناسبی برای آسوده خاطر بودن باشه و باور کنید توصیف اون سخت ترین کاریه که تو تمام زندگیم به عهده گرفتم. غیرقابل باوره ولی انگار یک دوم هر تار موش، بنفش و نصف دیگه قرمز بود... ما همچین رنگی نداشتیم!
چشم هاش، از نزدیک شبیه یک کهکشان ناشناخته ولی آشنا بود! و می‌تونم قسم بخورم که حتی یونگی هم ممکن بود از اون فاصله یخش آب بشه و با یک قدم، همه ی صداهای تو مغزش رو خفه کنه. بی اختیار لب زدم:
" اینجا، آینه دارید؟"
آب دهنش رو فرو داد:
" آینه؟ چرا؟"
دست هام رو بالا آوردم، باید به خودم سیلی می‌زدم. دیگه داشتم خط قرمز هام رو پشت سر می‌ذاشتم. اصلا...آینه می‌خواستم چیکار؟! دارم عقلم رو از دست میدم!
سخت بود ولی یک قدم به عقب برداشتم و طوری که انگار از یک مهلکه ی بزرگ نجات پیدا کردم نفس عمیقی کشیدم، طولی نکشید که صدای زیباش زد تو گوش همه ی خیالاتم و بهم ثابت کرد که نه، این تازه شروع مهلکست...
گفت:
" عجیب رفتار می‌کنی کیم! آینه می‌خوای برات بیارم؟"
" نه!"
بهش نگاه نکردم، خطرناک بود!
و فقط بعد از فریاد زدن کلمه ای که بر خلاف تمام افکار و خواسته هام بود اتاق رو ترک کردم...

"چشمان تو
گل آفتابگردانند
به هرکجا
که نگاه کنی
خدا آنجاست..."
حسین پناهی

• jung Hoseok

کامنت و ووت فراموش نشه:)

CHROMANDA | VKOOKWhere stories live. Discover now