PART 19

3.8K 697 107
                                    

نوزده، لطفا دوستم داشته باش!
نفس های گرم و نامنظمش روی لب هام، باعث شد مثل لحظه ی پروازمون هیجان زده بشم، داشتم تو عطر ترش و شیرینش و گرمایی که از دستهای روی بازوهام به وجودم تزریق میشد دیوونه میشدم. حس میکردم صدای بلند ضربان قلبم رو میتونه به راحتی بشنوه...
از اونجایی که قدش یکم از من کوتاهتر بود روی نوک پاهاش بلند شد و قبل از اینکه بتونم به خودم بیام، بوسه ی کوچیکی روی لب هام گذاشت و بهم ثابت کرد اون از من بی قرارتره!
کم مونده بود قلبم از سینم بزنه بیرون، من هم میخواستمش، بوسیدن اون لبها رو میخواستم ولی نه اینطوری، نه وقتی که هنوز بی اعتماد بودم، نه وقتی که هنوز سوالهام رو نپرسیده بودم. ولی اون حتی با لمس سطحی لب هاش هم قلبم رو لرزونده بود! وقتی دوباره به سر جای قبلیش برگشت، با مردمک های لرزون و منتظرش تو صورتم خیره شد. میدونم اون کار رو فقط برای جرئت دادن به من انجام داده بود. شاید بگید یه بوسه که انقدر مهم نیست وقتی چند ساعت قبل لبهای یک نفر دیگه رو بوسیدی، ولی نه... بوسیدن ورنیسیته فرق میکرد.
بوسیدن ورنیسیته میتونست یه پرتگاه باشه، رو به بهشت یا جهنمش رو نمیدونم ولی دو راهی سختی بود. حالا دیگه قوانین برگشته بودن و افسار قلب و احساسم رو تو چنگ داشتن، هر چند قلبم این بار نمیخواست ساکت بشه، میخواست سرکش باشه، طغیان کنه و از بند قوانین آزاد بشه... بند و اسارت آدمها رو لجباز میکنن، قوانین فقط باعث میشن دلت بخواد اونها رو بشکنی...
منم نمیتونستم انتظارش رو بی نتیجه بذارم، پس خم شدم، لب هام رو به سمت پیشونیش سوق دادم و اون سطح گرم و لطیف رو بوسیدم. بوسیدن لبهاش، بمونه برای وقتی که قلبم به آستانه ی لجبازیش برسه، اون وقته که دیگه مهم نیست اون لبها، بهشتن یا جهنم!
متوجه نبودم که هیچ صدایی به گوشهام نمیرسه، هیچ صدایی جز ضربان قلبم! حتی صداهای تو سرم هم خود به خود خاموش شدن...
دستهام رو روی گوش هاش گذاشتم و سرش رو محکم گرفتم تا از زیر بوسه ی مشتاق و عمیقم در نره! نفس های تند و بی قرارم روی پیشونیش فرود می اومدن و به طرز عجیبی تموم خستگی هام رو با خودشون خاک میکردن! وقتی ازش جدا شدم، انتظار تو چشمهاش محو شده بود و لب های باریک براقش، رنگ رضایت به خودشون گرفته بودن. لبخند گرمی به صورتش پاشیدم و دستهام رو از روی گوشش سر دادم، پوست ورنیسیته نرم و لطیف بود. مثل شکوفه های بهاری آسیب پذیر به نظر میرسید به طوری که با یک لمس ساده، میتونستی پمپاژ خون از رگهاش رو حس کنی. با برخورد دستهام به پوست گرم گردنش، تک تک سلول هام به جنب و جوش افتادن و همونطور که سعی میکردم دستهام رو روی طرفین بدنش بکشم، روی کمرش متوقف شدم و این بار به سرعت تو آغوشم کشیدمش؛ سرم رو تو گردنش فرو بردم و تا جایی که تونستم ریه هام رو به عطرش معتاد کردم.
به آغوش کشیدن ورنیسیته، وقتی هیچ فاصله ای بین تنمون نبود، حسی شبیه یکی شدن با یک کهکشان رو داشت. حسی شبیه در آغوش کشیدن یک کهکشان بنفش، خوش بو و زیبا!
حالا دیگه میتونستم به راحتی جریان خون رو تو وجودش حس کنم. تپش های زیبای قلبش روی سینم، شبیه چشمک زدن ستاره ها بود؛ حرکت دستهاش روی کمرم، مثل نوازش ژوپیتر هلیومی و هیدروژنی به نظر میرسید و نفس های عمیقش، مثل ونوس گرما و آرامش رو هدیه میکرد.
شاید وجود ورنیسیته، خود هستی بود؛ هستی وسیع، عجیب و دیوونه کننده!
ورنیسیته تموم چیزی بود که روح من، ذهن من، قلب من بهش احتیاج داشت و درونم به طرز عجیبی باورش داشت.
وقتی حلقه شدن دستهاش رو دور کمرم حس کردم لبخند زدم، بیشتر به خودم فشردمش و کنار گوشش، با صدایی که از هجوم احساسات مختلف می لرزید زمزمه کردم:
" ورنی... میشه ورنی صدات کنم؟"
خندید و من این صوت زیبا رو به عنوان جواب مثبت در نظر گرفتم. دوباره نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:
" ورنی... یعنی میتونم روی خرابه های قلبم یه خونه ی جدید بسازم؟! یعنی خراب نمیشه؟!"
به کمرم چنگ انداخت و آره، دردم گرفت ولی مهم نبود. الان دیگه حتی ناخن های بلندش رو هم دوست داشتم!
سرش رو روی شونم جا به جا کرد و آرومتر از همیشه گفت:
" خودم میسازمش تهیونگ، تو فقط... خودت رو به من بسپر!"
اگر من امیدش بودم، پس یعنی همه ی اون سیصد و خورده ای سال رو به امید من زندگی کرده بود و نمیدونستم باید از این مسئله خوشحال باشم یا ناراحت!
میدونم، اون برای من زیادی بود، حتی خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنید.
میدونم، یک ققنوس و حتی مرد بود.
میدونم، سالها بود که مال یکی دیگه شده بود، ممکن بود دروغ گفته باشه، ممکن بود خطرناک تر از تصوراتم باشه...
ترسناک بود ولی من دیگه مثل یک ترسو پا پس نمیکشیدم!
محال بود بیخیالش بشم، مخصوصا وقتی که قلبم انقدر، بی قرار حضورش بود.
من دیگه تسلیم نمیشدم، تو دنیایی که انگار مثل رنگهاش مهربونه...
******
انگشت هام بین انگشت های بلند و کشیدش قفل شده بود. هنوز نمیتونستم نگاهم رو از چشمهای براقش بگیرم. موهاش تو صورتش ریخته بودن، لب هاش آویزون بودن، پلک هاش مدام روی هم فرود می اومدن و هر از گاهی خمیازه میکشید.
این میتونست زیباترین قاب زندگیم باشه!
لبخند زدم و خودم رو بهش نزدیک کردم:
" واقعا انقدر مطالعه رو دوست داری؟!"
سرش رو بلند کرد و بالاخره نگاهش رو از کتاب مقابلش گرفت، با صورت گیج و خواب آلودش زمزمه کرد:
" نه!"
" خب پس چرا انقدر از خودت کار میکشی؟"
چشمهاش رو آهسته بست، نفس عمیقی کشید و گفت:
" چون من یه وزیر بیچارم!"
با دهن بسته خندیدم و دست آزادم رو با تردید بلند کردم و پشت گردنش گذاشتم:
" خواب هم نداری وزیر بیچاره؟"
با یک فشار آروم، گردنش رو خم کردم تا سرش روی شونم بشینه و بعد، دستم رو دور کمرش حلقه کردم. تو اتاق کارش بودیم، حس میکردم داره از آسمون اکلیل میباره، بارون بند اومده بود و احتمالا بزودی ساعت کاری قصر تموم میشد.
همونطور که خمیازه میکشید، سرش رو روی شونم جا به جا کرد و آروم گفت:
" اگر بگم... کل دیشب رو تو اتاقت بودم... باورت میشه؟!"
" چی؟!"
با تعجب سرم رو چرخوندم و از اونجایی که جز موهاش به هیچ چیز دیگه ای دید نداشتم، بینیم رو تو چمنزار موهای خوشرنگش فرو بردم و بو کشیدم...
یک عطر چطور میتونست انقدر گیرا و آرامش بخش باشه؟
" ترسیدم کاری کنی..."
یعنی... اون داشت حقیقت رو میگفت؟!
باور کنم حقیقت انقدر شیرینه؟!
" راستش رو میگم... احمق!"
با ناباوری خندیدم و سرم رو روی سرش گذاشتم:
" باز بی اجازه ذهنم رو خوندی؟"
سرش رو از روی شونم برداشت ولی هنوز دستش تو دستم بود. حالا که به تموم چهرش دید داشتم، متوجه رگه های باریک و براق سبز رنگ تو دریای بنفش چشمهاش شدم.
سبز... رنگ خستگی بود؟!
لبخندی به کشف جدیدم زدم، حس یه آدم باهوش رو داشتم، آدمی که سیاره های جدیدی رو کشف کرده یا یه همچین چیزی!
دستش بالا اومد و همونطور که باندانای بنفشم رو عقب میفرستاد، آروم گفت:
" نمیخوام دست کسی به امید من برسه، اگر بلایی سرت بیاد... منم خاکستر میشم ته!"
خندیدم. شنیدن مخفف اسمم، روی زبون اون میتونست زیباترین آوای دنیا باشه... آخه یک غیرآدم تا چه حد میتونه شیرین باشه؟!
سرش رو دوباره پایین انداخت و به نوشته های مقابلش خیره شد:
" پس لطفا... دوستم داشته باش!"
سکوت کرد ولی قبل از اینکه بخوام چیزی بگم دوباره زمزمه کرد:
" اگر هم نتونستی... اشکال نداره، من میتونم به جای هر دومون عشق بورزم!"
اون واقعا فکر میکرد من نمیتونم دوستش داشته باشم؟
من همین الانش هم، مثل یک دیوونه با هر اتفاق کوچیکی بهش فکر میکنم و با همه چی مقایسش میکنم...
فقط کافی بود بهم اطمینان بده که حواسش بهم هست، اون وقت دیگه میپرستیدمش...
با لبخند کمرنگی که کنج لبم نشسته بود، به پشتی صندلی تکیه زدم و نگاهم رو به سقف اتاقش که پر از طرح ریز و تکراری یک موجود عجیب که لباس سفید و بال بنفش داشت خیره شدم.
آب دهنم رو فرو دادم و آروم پرسیدم:
" اینها فرشتن؟"
" هوم... اینها طرح توئن!"
طوری که انگار غیرممکن ترین خبر دنیا رو شنیده باشم، تکیم رو از صندلی گرفتم و با تعجب بهش نگاه کردم:
" چی؟!"
لبخند زد و سرش رو بلند کرد تا طرح اون موجود رو ببینه:
" کتاب سفر زمستانی که تو کتابخونت هست رو یادته؟"
با ناباوری سر تکون دادم، هنوز گیج بودم و نمیدونستم این چه ربطی به قضیه داره... یعنی اون هم کتاب های من رو خونده؟!
دوباره بهم نگاه کرد، با لبخند زیبایی که روی لبهاش نقش بسته بود ادامه داد:
" گوستاو ایفل، دیوانه وار عاشق زنی به نام آمِلی بود... دلیل اینکه حرف A بیشتر از یک قرنه که بر پاریس حکومت میکنه، دلبستگی اون مرد به این حرفه... یادته؟!"
حس میکردم کاسه ی چشمهام داره پر میشه و قلبم به زودی از کار میفته... این غیرممکنه! ورنیسیته نمیتونست انقدر با قلب من بازی کنه و روزی ده بار من رو به مرز دیوونگی بکشه و برگردونه! ولی اون گفت، چیزی که باورش غیرممکن ولی شیرین بود:
" این طرح نماد آرامشه، طراحش منم و آره... به کل کروماندا حکومت میکنه و دلیلش هم..."
دستهاش رو روی شونم گذاشت و کمی بهم نزدیک شد. نگاه سنگینم از دشت چشمهاش سقوط کرد و روی لبهاش نشست.
آروم آروم نزدیک اومد و چشمهاش رو بست:
" ... دلبستگی من به این مرده!"
لحظه ی بعد این لبهای گرمش بودن که به لبهام فشرده میشدن، چشمهای من هنوز از بهت باز مونده بودن ولی ورنیسیته، طوری که انگار منتظر همراهی من باشه، دستهاش رو به شونه هام فشار میداد...
چطور انقدر صادق بود؟!
چطور میتونست انقدر... خوب باشه؟!
وقتی فشار دستهاش از روی شونه هام کم شد، متوجه شدم گند زدم! آروم سرش رو عقب آورد. رگه های آبی مردمک هاش باعث شد برای یک لحظه از سلیقم متنفر بشم.
آبی تو چشمهای اون... اصلا زیبا نبود!
" میشه یک بار من رو ببوسی؟! فکر کن هانسولم!"
پس اون ناراحت شده بود، فقط چون من نبوسیدمش؟
احمق، اون امروز دو بار پیش قدم شد. ولی تو جوابش رو ندادی!
" ولی من فقط میخوام فکر کنم تو ورنیسیته ای!"
آروم گفتم و بی درنگ دستم رو پشت گردنش گذاشتم، به سمت خودم کشیدمش و وقتی لبهاش روی لبهام قرار گرفتن، خندیدم و بازوهام رو دور تنش پیچیدم. چشمهام با آرامش روی هم فرود اومدن و سعی کردم از لحظه به لحظه ی بوسیدن لبهای نرمش لذت ببرم. ولی من اگر میدونستم بوسیدن لبهای اون انقدر حس خوبی داره، همون اول تو آی اس اس میبوسیدمش!
لب پایینش رو بین لبهام کشیدم و مک آرومی زدم. خنده ی شیرینی کرد و اون هم همین کار رو تکرار کرد.
خیلی خب، من تسلیمش شدم، تسلیم ورنیسیته با هر نقشه و فکری که تو سرش داره!
حلقه ی دستهام رو دور کمرش تنگ تر کردم و بیشتر به خودم فشردمش. هر دو دستهاش بالا اومد و صورتم رو محکم قاب گرفت. سرش رو کج کرد و همونطور که سعی داشت بوسه رو عمیق تر کنه، ناله ی ریزی کرد...
چند لحظه بعد، درحالیکه هر دو نفس نفس میزدیم عقب کشید و پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد. چشمهاش رو بسته و دستهاش رو دور گردنم انداخته بود. با خنده ای که به دامن صداش ضمیمه شده بود گفت:
" ولی من از گوستاو عاشق ترم تهیونگ..."
******
تو سکوت خونه، روی صندلی و پشت میز آشپزخونه نشسته بود و سعی میکرد از شکل های عجیب غریب کتاب هایی که از کتابخونه برداشته بود، چیزی بفهمه چون مسلما نمیتونست توضیحات لازم رو بخونه. سحابی های جدیدی میدید، ستاره های جدید و البته زیبایی اونها انقدر بی سابقه بود که شگفت زدش میکرد. به همین دلیل، شک کرد که کروماندا سیاره ی راه شیری باشه!
به هرحال نمیتونست حواسش رو خوب جمع کنه، نیم ساعتی میشد که یونگی رفته بود بیرون ولی هنوز برنگشته بود. نمیتونست نگرانش نباشه، اخیرا حال خوبی نداشت.
انگار زخم های روی قلبش سر باز کرده بودن و احتمالا، یونگی های قبلی رو به رخش می کشیدن. اینها فقط حدس و گمان بود و جیمین فکر میکرد رفتارهای عجیب و غیراجتماعی یونگی میتونه نتیجه ی گذشته ی تلخش باشه! امیدوار بود که اینطور باشه چون حداقل میدونست مادرزادی بی اعصاب و منزوی به دنیا نیومده و شاید، بشه بهش کمک کرد.
میخواست بلند شه و دنبالش بره ولی هنوز روابطشون لنگ میزد.
خیلی خب، میتونید از من عصبانی باشید ولی اون روز، من جز حقیقت چیزی بهش نگفتم و جدا این تقصیر من نبود که یونگی چند تخته کم داشت و با اینکه این من بودم سرش داد زدم و دعواش کردم، با جیمین بیچاره لج کرده بود.
چند دقیقه دیگه هم خودش رو با دیدن عکس های مختلف سرگرم کرد تا بالاخره با شنیدن صدای باز و بسته شدن در، با خوشحالی سرش رو بلند کرد. یونگی بود و یجورهایی رو به راه به نظر نمی رسید. جیمین با نگرانی به سرعت از روی صندلی بلند شد:
" رییس؟!"
مثل اینکه هنوز جرئت نکرده بود با اسم کوچیک صداش بزنه، البته دلیلش ترس نبود فقط نمیخواست چیزی که اون دوست نداره رو انجام بده!
یونگی با گیجی به سمت صدا برگشت، تازه متوجه جیمین شده بود و خب... آره یک چیزیش شده بود، زبونش به آرومی تو دهنش چرخید:
" جیمین! هنوز اونجایی؟!"
جیمین، شادمان از شنیدن اسمش روی زبون مرد موردعلاقش از درون لبخند زد ولی حتی نمیتونست باور کنه، تو اون لحظه یونگی چقدر آشفتست و دلیل این آشفتگی خودشه. برخلاف انتظار جیمین، قدم هاش رو به سمت آشپزخونه کج کرد و به پسری که با لباس خواب مخملی نیلی وسط اشپزخونه ایستاده بود نزدیک شد. جیمین تعجب کرد چون حتی کوچکترین خبری از اون اخم ریز همیشگی بین ابروهاش نبود و دوست عقب افتاده و بی جنبه ی من، به دور از چشم یونگی از رونش نیشگون گرفت تا ببینه خواب نیست.
البته بهش حق میدم، احتمالا این اولین و آخرین باری بود که یونگی داشت به سمتش می رفت. جیمین لب زد:
" رییس مین، کجا رفته بودی؟!"
مطمئن نبود یونگی بهش سیلی نزنه، چون داشت تو کارش دخالت میکرد؟!
یونگی تو چند قدمی جیمین ایستاد و به یکی از کابینت های چوبی تکیه زد، دستی به موهای آشفتش کشید و در کمال تعجب گفت:
" داشتم میرفتم بیرون که یهو متوجه شدم اون دوست حرومزادت یادش رفته در اتاقش رو ببنده!"
و پوزخند عجیبی زد. انگار واقعا حالش خوب نبود.
احتمالا شادی و هیجان دیدن ورنیسیته باعث شده بود یادم بره اون روز در رو ببندم و اوه...
یونگی بالاخره تصمیم گرفته بود حداقل لطف کنه و در اتاقم رو ببنده؟!
جیمین هم تعجب کرده بود:
" اوه... جدی؟! دیشب حالش خوب نبود، شاید به خاطر این باشه! ولی... یک در رو بستن نیم ساعت طول نمیکشه!"
یونگی زبونش رو روی لب هاش کشید و به سختی تونست از نگاه کردن به چهره ی گرم و دوست داشتنی جیمین دست بکشه، شاید داشت با خودش فکر میکرد: " چرا تا حالا متوجهش نشدم؟!"
شما هم همین فکر رو میکنید؟
جیمین وقتی فهمید یونگی قصد نداره جوابش رو بده و نگاهش متفاوت از همیشه همچنان روی صورتش چرخ میزنه، به خودش لرزید و دستش رو جلوی چشمهاش تکون داد:
" هی... کجایی رییس؟!"
حس میکرد دمای بدنش نامتعادله و به طرز احمقانه ای میخواست جیمین رو در آغوش بکشه و لمسش کنه و خدا... پس یونگی هم میتونست به سکس فکر کنه!؟
" جیمین..."
با درموندگی زمزمه کرد و جیمین هم در جواب، فقط با تعجب سرش رو کمی کج کرد. ظاهرا اون روز یونگی قصد داشت رکورد به زبون آوردن اسمش رو تو یک روز بشکنه!
یونگی نمیتونست بیشتر از این تحمل کنه، انگار تو یک کوره ی داغ افتاده بود و جیمین، راه نجاتش بود. جیمین بیچاره...
نگاهش از مردمک گیج چشمهای پسر سر خورد و روی لبهاش متوقف شد. اون لبهای پر و درشتی داشت. اون حتی وقتی حرف میزد هم یونگی نمیتونست نگاهش رو ازش بگیره چه برسه به وقتی که دندونهای سفیدش رو روی گوشت احتمالا نرمش فشرد. 
درنگ نکرد، اون یک سکس میخواست، همین الان!
سریع فاصله ی بینشون رو با یک قدم بلند طی کرد و بدون اینکه به جیمین فرصت درک موقعیت بده، کمرش رو گرفت، تنش رو به آغوش کشید و لب هاش رو روی لب هاش گذاشت.
آره دقیقا... فاک!
این یونگی نبود، مطمئنا یک چیزی زده بود... ولی چی؟!
نفس جیمین تو سینش حبس شد و چشمهاش از تعجب باز مونده بودن. ولی یونگی چشمهاش رو بسته و شاید منتظر همراهی جیمین بود چون نمیتونست با اشتیاق اون رو ببوسه! پارچه ی لباس جیمین با اضطراب بین انگشتهای بلندش فشرده شد. جیمین آب دهنش رو فرو داد و هنوز هم مات و مبهوت به چهره ی رنگ و رو رفته ی یونگی خیره بود... نه، جیمین هیچوقت این رو نمیخواست!
اون هیچوقت دنبال سکس با یونگی نبود و مشخص بود که این بوسه، یک جور اظهار اشتیاق برای کشوندنش به تخته!
جیمین نمیخواست اینطوری باشه، نمیخواست برای یونگی فقط یک پارتنر موقت باشه و این، حقیقتا باعث شد قلبش بشکنه. باید بگم یونگی خیلی خوش شانس بود که من اون موقع اونجا نبودم وگرنه تک تک دندونهاش رو تو دهنش خورد میکردم.
جیمین خواست هلش بده ولی یونگی محکم تر به کمرش چنگ زد و اون رو بیشتر به سمت خودش کشید، هنوز مضطرب بود چون میترسید پس زده بشه و نتونه آتیش شهوتش رو خاموش کنه. پس غرید:
" جیمین، میدونم تو هم میخوایش! پسم نزن."
جیمین میخواست داد بزنه آره میخوام ولی... نه اینطوری!
دستش رو روی سینش گذاشت و سعی کرد پسش بزنه، هاله های اشک، دیدش رو تار کرده بودن و نفسش تو ریه هاش گیر کرده بود:
" رییس... چت شده؟! بذار برم..."
ظاهرا صدای ملتمس جیمین، باعث شد کوتاه بیاد. صورتش رو از صورت رنگ و رو رفته ی جیمین فاصله داد ولی دستهاش هنوز، به پوست بدنش چنگ زده بودن. با ناباوری اخم کرد:
" جیمین... من دارم از دل درد می میرم، طوری رفتار نکن انگار تا به حال با هیچکس نخوابیدی!"
چشمهاش رو کلافه بست و سعی کرد ضربان بلند قلبش رو با کشیدن هوا به ریه هاش خفه کنه. پس فقط شهوت بود که جلوی چشمهای یونگی رژه میرفت و این واقعا براش خیلی دردناک بود. درسته، جیمین آدم معصومی نبود، برخلاف من بیشتر شب ها رو کلا خونه نمی اومد ولی اون سکس ها براش معنای خاصی نداشتن چون پشتشون هیچ حسی پیله نکرده بود. نمیتونست اجازه بده با یونگی هم اونطوری بخوابه! اگر اجازه میداد قطعا دیوونه میشد. نمیدونست چطوری میتونه متقاعدش کنه که نمیخواد باهاش بخوابه، صرفا به خاطر بالا زدن یونگی! به اجبار لبخندی زد و همونطور که سعی میکرد از زیر لمس های یونگی فرار کنه، گفت:
" رییس، بهتره یه دوشی بگیری!"
احتمالا تا حالا فهمیده بود که اون رفتار، دقیقا شبیه رفتار شب قبل من بود ولی نمیدونست دقیقا چی باعثش شده. یونگی با بی قراری سرش رو به طرفین تکون داد و جیمین نمیتونست منکر این بشه که چقدر این قیافه بهش میاد. یک یونگی گیج، آشفته و خواستنی!
یونگی لجبازی میکرد و جیمین هم مطمئن نبود کار دست خودش نده! وقتی دوباره یونگی لب هاش رو جلو آورد و روی لب هاش گذاشت، کلافه نفس عمیقی کشید.
البته به نظر من این میتونست به نفعش باشه، در واقع به نفع دوتاشون بود!
اون سالها در آرزوی این لحظه بود و میتونست از این فرصت استفاده کنه و حداقل برای یک بار طعم لبهاش رو بچشه!
پس قبل از اینکه یونگی ناامید بشه، دستش رو دور گردنش حلقه کرد و اون رو به سمت خودش کشید. اول اجازه داد یونگی بوسه های ریز و ملایمش رو روی لب هاش بذاره ولی بعدا، این جیمین بود که وحشیانه و با ولع می بوسیدش! این میتونست براش بهترین لحظه ی دنیا باشه، هرچند... احتمالا بعد ارضا شدن یونگی، باید خودش رو برای سرزنش شدن آماده میکرد. وقتی مرز بین لب هاش رو فاصله داد یونگی تونست زبونش رو به فضای داغ و خیس لب هاش وارد کنه و تا جایی که نفسش بند نیومده، زبونش رو تو دهنش بچرخونه. موج لذت و هیجانی که تموم سلول هاش رو در بر گرفته بود باعث شد ناخودآگاه ناله ای بکنه که البته تو دهن یونگی گم شد...
دستهای بزرگ یونگی روی تنش حرکت کردن و جیمین میتونست زیر این لمسها جون بده، ولی وقتی یادش افتاد پشت اون لمس ها، هیچ حس خاصی وجود نداره، لبخند تلخی روی لبهاش نشست... اون همیشه فداکار بود، اینم یه مدل دیگه بود...
******
" چه عجب امروز اون لانیمیتا دیگه بهت دست نزد!"
برای هزارمین بار تو اون روز خندید و فاصله ی بینمون رو سریع پر کرد، بوسه ای از لب هام دزدید و دوباره عقب کشید.
خوشبختانه جلوی در خونه، خلوت بود و کسی نمیتونست ما رو ببینه، حتی جیمین!
اخم مصنوعی ای بین ابروهام کشیدم و سعی کردم طوری نشون بدم که انگار از این بوسه های یهوییش کلافم، هرچند همه میدونیم تلاش برای من معنایی نداره وقتی قلبم انقدر زود خودش رو میباخت و تپش های بلندش رو به گوش ورنیسیته میرسوند. با شیطنت ابروهاش رو بالا داد و گفت:
" زد، تو ندیدی!"
از اینکه با پررویی سعی میکرد حسادتم رو شعله ور کنه، نیشخند زدم و به رو به رو خیره شدم:
" و تو اصلا بدت نیومد؟!"
" احتمالا!"
وقتی چهره ی کلافه و چشمهام که از شدت حسادت و حرص، عصبی به نظر میرسید رو دید دوباره خندید و کف دستهاش رو روی گونه هام کشید:
" تهیونگ موهات خیلی بلند شده..."
هوای تو ریه هام رو بیرون فرستادم:
" میدونم ولی خب بلد نیستم کوتاهش کنم!"
دوباره تکیش رو از در خونه گرفت و انگشت هاش رو تو موهام حرکت داد:
" نمیخوام کوتاهشون کنی... من موی بلند دوست دارم!"
ورنیسیته مست کرده بود و به خاطر همین مثل احمق ها همش می خندید. من هم برای همراهی کردنش با دهن بسته خندیدم:
" خب اگر اینطوره باید برم ناخن هم کاشت کنم چون تو ناخن بلند دوست داری!"
نمیدونم چرا نمیتونستیم از هم جدا شیم، فقط میدونم نمیتونستم بیخیال نگاه کردن به اون پوست روشن و ظریف، چشمهای بنفش و صورتی و لب های خوش رنگی که با موهای ارغوانی و بلندش قاب شده بودن بشم. بالاخره با هر سختی‌ای که بود تونستم از خودم جداش کنم، چون به خاطر خدا، تنش مثل یک کوره ی داغ بود و از وقتی بوسیدمش، همش به من چسبیده بود. ورنیسیته واقعا وقتی مینوشید عوض میشد و من هم میتونستم همونجا براش بمیرم!
وقتی به اجبار ازم جدا شد، تونستم بفهمم باز ناامید شده.
احتمالا باز فکر کرد که تمایلی بهش ندارم، نمیتونست درک کنه تموم سلول هام دارن سرم داد میزنن که نذارم امشب بره!
ولی من تصمیم گرفته بودم که تو کشف ورنیسیته آهسته پیش برم. سخت بود، ولی غیرممکن نبود!
لبخندی زدم و براش دست تکون دادم:
" مواظب خودت باش ورنی... خوب بخوابی عزیزم!"
با دلخوری زیر لب، چیزی شبیه " فاک یو!" زمزمه کرد و قدمی به عقب برداشت. ولی من هنوز کف پاهام رو محکم به زمین زیر پام قفل زده بودم، مبادا کاری ازم سر بزنه که اصلا تو اون لحظه نمیخواستم بهش فکر کنم...
تلو تلو میخورد و همونطور که عقب عقب میرفت دستی به چشمهای خستش کشید:
" تو هم همینطور ته... واگر باز اون سیگوکارای عوضی پیداش شد، بگو سری به خونه ی من بزنه تا خودم ترتیبش رو بدم!"
احتمالا متوجه نبود چطور کلمه هاش رو انقدر شیرین میکشه که قلبم رو قلقلک میده... خندیدم و سر تکون دادم:
" حتما!"
حقیقتا خیلی نگرانش بودم ولی من بهش ایمان داشتم.
محال بود کسی بتونه بهش آسیب بزنه پس سعی کردم بد به دلم راه ندم. وقتی ورنیسیته که انگار آسمون و زمین با ورنیسیته ی روزهای قبل فرق میکرد از میدان دیدم خارج شد، برگشتم، رمز در رو وارد و راهم رو به سمت طبقه ی اول کج کردم تا سری به جیمین بزنم. مطمئنا به خاطر رفتار احمقانه ی دیشبم حسابی عصبانی بود و باید از دلش در می آوردم. با باز شدن در، سکوت خونه زد تو گوشم! با تعجب نگاهی به اطراف انداختم، یعنی همه خوابیده بودن؟! هیچ صدایی از طرف هیچکدوم از اتاق ها نمی اومد پس با تعجب به سمت اتاق جیمین و یونگی رفتم تا مطمئن بشم جیمین خوابه ولی اواسط راه، با شنیدن صدای بوسه و ناله های بلندی، سرجام میخکوب شدم. به نظر نمی اومد از طرف اتاقها باشه پس با تعجب به اطراف نگاه کردم...
صدا، صدای جیمین بود!
نه... نکنه، نکنه با یک ققنوس عوضی... نکنه بلایی سر خودش بیاره چون من بهش گفته بودم عوض شدن رنگ خون صرفا یک دروغ بی اساسه؟!
با عصبانیت و استرس به سمت صدا رفتم، صدا از آشپزخونه می اومد پس بدون اتلاف وقت قدم های بلندم رو به سمت آشپزخونه کشیدم ولی چیزی که دیدم، باعث شد ناخودآگاه یک قدم به عقب بردارم و هیس بلندی بکشم.
اون عوضی ها... اینجا چه خبره؟!
جیمین، کسی بود که اول متوجه حضورم شد و به سختی تونست یونگی رو از خودش جدا کنه، یونگی...
یونگی دقیقا به چه جرئتی، با چه قصدی، به چه حقی داشت دوست من رو می بوسید؟!
یونگی از چشم تو چشم شدن باهام خجالت کشید و سریع دستش رو از زیر لباس جیمین در آورد. حس کردم زانوهام سست شدن و دارم میفتم ولی سریع به دسته ی مبلی که همون نزدیکی بود چنگ زدم و خودم رو روش انداختم. ریتم نفس هام نامنظم شده بود و دستهام از عصبانیت می لرزیدن!
دقیقا فاز یونگی چی بود!؟ اون چیه؟ یک هورنی عوضی؟
جیمین چی؟! یک بی جنبه ی نیازمند؟
وقتی جیمین هم روی مبل رو به روییم پرت شد، با غضب بهش نگاه کردم و بعد یونگی‌ای که بالای سرم ایستاده بود و هنوز با پر رویی چشمهای گرسنش روی جیمین میخزید رو تیرباران کردم. درک نمیکردم. این چه وضعیتی بود؟!
با ناباوری پوزخندی زدم و از اونجایی که نمیتونستم صدام رو کنترل کنم، فریاد زدم:
" اینجا چه خبره؟! دیگه قرار نیست برای ارضا کردن خودتون با هم سفرهاتون بخوابید!"
جیمین شونه بالا انداخت و آروم خندید:
" اوه، اونوقت اونی که دیشب از من میخواست باهاش بخوابم کی بود؟! حالا بماند که تو دوست صمیمی منی اصلا... ناسلامتی برادرمی!"
آره حق با جیمین بود و از اونجایی که حرف کم آوردم سکوت کردم و با عصبانیت به یونگی نگاه کردم.
چقدر ازش متنفر بودم!
داشت با چشمهاش از اینکه مزاحم اوقات خوشش شده بودم من رو میکشت و از رو هم نمیرفت. کاش میشد بکشمش!
با صدای بلند و خشمگینم بهش توپیدم:
" چیه؟! فکر میکنی جیمین خیلی عالیه؟!"
جیمین با خشم غرید:
" باز شروع نکن تهیونگ!"
آه... جیمین از یونگی رو اعصاب تر بود!
بی اعتنا بهش تو صورت عصبی و آشفته ی یونگی داد زدم:
" حالا دیگه خیلی جذابه نه؟! حالا دیگه داری بهش التماس میکنی نه؟!"
چند لحظه بعد با صدای آروم و خش گرفتش جواب داد:
" خفه شو تهیونگ و فقط قبول کن الان یک مزاحم آشغالی!"
با چشم های گشاد شده به سمت جیمین چرخیدم و شونه بالا انداختم:
" اون یک بی شرفه و متاسفم برات جیمین ولی امشب دیگه قطعا تو اتاق من میخوابی!"
وقتی تهدید جدیم رو شنید چشمهاش از تعجب گرد شدن ولی وقتی یونگی به یقه ی لباسم چنگ زد و من رو از روی مبل بلند کرد، به ناچار نگاهم رو از جیمین گرفتم. از بین دندون هایی که محکم روی هم ساییده میشدن غرید:
" تو کسی نیستی که بخوای براش تصمیم بگیری تهیونگ!"
چقدر احمقانه بود که یونگی، جیمین رو به خاطر سکس میخواست و این جدا، قلبم رو آتیش میزد.
دستم رو بالا آوردم، جرئت کردم و با تحکم زدم تو گوشش:
" متاسفم عوضی ولی قرار نیست اجازه بدم با تو حتی سکس هم کنه!"
به خاطر درد ناشی از سیلی محکمم یقه ی لباسم رو رها کرد و چند قدم به عقب کشیده شد. بعد از گذشت لحظاتی که به سکوت گذشت، با عصبانیت خندید و رو به جیمین لب زد:
" تو چی میگی؟!"
نگاهم سمت جیمین کشیده شد. کلافه، چرخی به چشمهاش زد: " فقط داری بزرگش میکنی تهیونگ... اوکی؟!"
باورم نمیشد، اصلا چرا فکر میکردم همه ی اینها فقط زیر سر یونگیه در حالیکه دوست احمق خودم هم با چشمهاش داشت از اینکه بد موقع وارد شدم لعنتم میکرد؟!
چشمهام رو بستم و نفسم رو با عصبانیت بیرون دادم، آروم سر تکون دادم:
" خیلی خب... من فقط بزرگش کردم ولی... یادت باشه جیمین، هیچ عشقی تو این کارش نیست و نمیخوام ببینم بعدا مثل یک احمق دنبالش بیفتی و بگی اوه پس اون شب چی؟! فقط یک سکسه و باشه، حالش رو ببر!"
در واقع چون از جیمین ناامید شده بودم همچین مزخرفاتی تحویلش دادم. جیمین همیشه پسر آزادی بود و مثل من خودش رو وابسته به قوانین نکرد! چه شب هایی که تا صبح نمیدیدمش، چون اون آزاد بود، از بند عقاید آزاد بود، از طرف خونوادش حمایت می شد و یک دنیا با من فرق داشت.
دوران نوجوونی، همه دنبال تجربه ی احساسات مختلف و جدید بودن، دورهمی میذاشتن و دوست دختر و دوست پسرهاشون رو دعوت میکردن تا فقط خوش بگذرونن. ولی از اونجایی که من هیچکسی رو نداشتم و مطمئن نبودم که تو اون جشن ها کار دست خودم ندم همیشه تو خونه می موندم و نهایتش با یک فیلم شب خودم رو میساختم...
البته چند باری رو به اجبار جیمین و نامجون به اون مهمونی های خفن رفتم ولی دخترهایی که دور و ورم می پلکیدن و بهم چشمک میزدن تا ببرمشون خونه، حالم رو بهم میزدن!
یا پسرهایی که حقیقتا میخواستم اونها رو به خونه ببرم و جدا، نمیتونستم...
من دوران نوجوونی و جوونی سختی پشت سر گذاشتم، همیشه عقاید و احساساتم با هم درگیر بودن و از اینکه یکی مثل جیمین، از تک تک لحظاتش لذت میبرد حسادت میکردم! البته یکم!
از شما چه پنهان، ولی وقتی دانشجو بودم، به اجبار یکی از بچه ها، با دختری به اسم امیلی آشنا شدم که حقیقتا با وجود جذابیت های ظاهری و باطنیش نمیتونست جذبم کنه و خب، برام عادی بود.
شاید بپرسید اگر جذب نمیشدی چرا باهاشون وارد رابطه میشدی و جواب من هم واضحه؛ میخواستم حداقل امیدوار بشم که میتونم دوجنس گرا باشم! فکر میکردم گذشت زمان کمک میکنه از طرف مقابلم خوشم بیاد ولی نمیتونستم و این من رو تا مرز خودکشی می کشوند!
شب تولد یکی از بچه ها، که طبق معمول به اجبار جیمین رفته بودم، امیلی ازم خواست به وسط سن بریم و برقصیم و من هم به اجبار قبول کردم. از اینکه مدام سعی میکرد دست هام رو روی انحناهای بدنش بذاره، کم مونده بود بالا بیارم و البته وقتی روی نوک پاهاش بلند شد و لب هام رو بوسید، دیگه نتونستم تحمل کنم و با انزجار به عقب هلش دادم. طعم رژ لب صورتیش که روی لب هام حس میشد کاری کرد بی اختیار به سمت سرویس بهداشتی بدوم و آره... بالا آوردم!
من گی بودم ولی نمیخواستم قبول کنم و خدا میدونه چقدر از اینکه رفتن به کروماندا و دیدار با ورنیسیته باعث شده بود با خود واقیعم روبه رو بشم و دیگه هیچوقت نخوام خودم رو انکار کنم خوشحالم!

" اینجا درون سینه ی من
زخم کهنه ایست
که می کاهدم، مدام..."
حمید مصدق

ووت و کامنت فراموش نشود جانان😉💕✨

CHROMANDA | VKOOKWhere stories live. Discover now