PART 17

3.6K 714 219
                                    

هفده، سبزآبی
چشمهایی که از تعجب تا آخرین حد ممکن باز شده بودن رو به چهره ی غمگینم دوخت و با صدای کنترل نشده ای گفت:
" هی شوخی نکن! مطمئنی؟"
نگاهم رو با ناراحتی ازش گرفتم و سر تکون دادم:
" هانسوله! خودشه!"
" تهیونگ... این غیرممکنه! چطور ممکنه هم یونگی هم هانسول اینجا وجود داشته باشن؟! اگر واقعا اینطور باشه، پس... پس شاید ما هم وجود داریم. هوم؟"
کلافه، دستی به پیشونیم کشیدم:
" نمیدونم جیمین... نمیدونم! شرط میبندم حتی طعم لبش با هانسول هم یکیه! آه... گیج شدم..."
به سرعت، طوری که انگار غیرقابل باورترین خبر دنیا رو شنیده باشه شونه ی چپم رو گرفت و من رو به سمت خودش برگردوند:
" تو... بوسیدیش؟! بگو نه! خل شدی؟!"
نفسم با خستگی از بین لبهام خارج شد. چشمهام رو بستم و آروم لب زدم:
" بیخیال رفیق..."
نیاز داشتم که یک سیگار بکشم، ریه هام برای حس کردن دوباره ی دود له له میزدن! مشکل از کجاست؟!
از آدم بودن من و عادتهام؟!
یا کروماندا بودن اینجا و قانونهاش؟!
" تهیونگ... اون غریبست، باشه به درک! ولی نمیتونی از این حقیقت که اون یک ققنوسه و ممکنه بلایی سرت بیاره... چشم پوشی کنی!"
چشمهام رو با ناراحتی باز کردم و به سقف بالای سرم که رنگ سبز پررنگ تر از بقیه، به تار و پود هوا چنگ زده بود خیره شدم. چهارمین غروب روز بود، یعنی ققنوسها هم مثل شازده کوچولو که چهل و سه بار غروب رو دیده بود، هر چهار غروب روزشون رو به تماشا می نشستند؟
یعنی اونها هم میتونستند غمگین باشند؟
یا غروب فقط برای ما انسانها، نماد غم و دلتنگیه؟
یعنی... ورنیسیته هم دلتنگ میشه؟
یعنی اونم مثل شازده کوچولو... تنهاست؟
بدون نگاه گرفتن از ستاره های رنگی که تو دل آسمون میتابیدن و شهاب و سیارکهایی که صفحه ی رنگیِ حل شده تو چشمهام رو خط میزدن لب زدم:
" تو حتی ندیدیش... احتمالا معصوم ترین ققنوسی باشه که تو کروماندا وجود داره و فاک... اون دقیقا رو لب های من حرف میزد، انتظار داشتی چیکار کنم؟"
" اوه... وات د فاک؟! کدوم معصوم لعنتی ای تو دنیا وجود داره که روی لب های یک غریبه حرف بزنه و قصدش اغوا نباشه!؟"
باز مامان بزرگ شده بود! یک درمیان نصیحت و سرزنشم میکرد. با چشمهایی که کم مونده بود از حدقه بیرون بزنن و صدایی که احتمالا خودش نمیدونست داره پرده ی گوشم رو پاره میکنه!
قبل از اینکه بتونم چیزی بگم دوباره با تمسخر گفت:
" ببین رفیق... بیا سالم به زمین برگردیم، باکره اومدی، باکره هم برمیگردی! فهمیدی؟!"
خندیدم و چشمهام رو تو حدقه چرخوندم:
" بهت که گفتم، اون ورنیسیته ی مسخره دروغ گفته، امکان نداره خون فقط با سکس بنفش بشه! در ضمن... الان داری به باکره نبودنت پز میدی!؟"
از گوشه ی چشم نگاه دلخوری بهش انداختم، سیلی آرومی بهم زد و با چشم های عصبیش گفت:
" چرا انقدر خر شدی تو تهیونگ؟ چه ربطی داشت!"
بالاخره برگشتم و خیره به چهره ی عصبیش، غریدم:
" جیمین... تو یونگی از یک قدمیت رد میشه سکته میکنی... اون هم کی؟ یونگی..."
بی توجه به چشمهای آتیش گرفتش پوزخند زدم و دوباره نگاهم رو به آسمون دادم:
" تو سیگوکارا رو ببینی کلا رد میدی... اصلا بیخیال یونگی میشی!"
بدون اینکه متوجه بشم، یقه ی لباسم رو گرفت و من رو به سمت خودش برگردوند. با همون نیشخند عصبی کنج لبهاش، کلماتش رو با تاکید تو صورتم کوبید:
" اول اینکه، یونگی از نظر من جذاب ترین مرد دنیاست و خودت میدونی چه آدمهایی تو زمین بهم پیشنهاد دادند و من همه رو بی وقفه رد کردم، ثانیا... بدبخت، اگر این فاکوکارای مزخرف دروغ گفته باشه چی؟!"
زیر لب غرغر کردم:
" اسم به این قشنگی رو خراب نکن، فاکمین! اون احتمالا تنها ققنوسیه که وقتی حرف میزنه هیچ اثری از دروغ تو چشمهاش نیست..."
خیلی خب... تنها ققنوس بعد از ورنیسیته!
با تعجب از جا بلند شد و بازوهاش رو جلوی سینش گره زد:
" حالا دیگه به خاطر اسم اون غریبه، پشت من رو خالی میکنی؟!"
منم بلند شدم و پشت بهش، به سمت ورودی قدم زدم؛ لبخند کمرنگی روی لب هام نشست. یک رفیق شل مغز، میتونه دلیل خنده های از ته دلت باشه، گفتم:
" توهین به سیگ، میتونه توهین به هانسول باشه!"
به محض برگشتنم، نگاهم به سمت دیوار روبه روم کشیده شد؛ جایی که ناپدید شدن جسمی رو حس کردم!
جسمی که سرخیش، تو هوای سبزآبی غروب چشمک میزد.
و از دیدن اون رنگ فقط اسمی تو ذهنم نقش بست... ورنیسیته؟!
سردرگم و مبهوت، به سمت دیوار یاسی رنگ دویدم و از کنار در خروجی رد شدم. ولی...
پشتش کسی نبود، همه جا رو خوب گشتم... خبری از کسی نبود! توهم زدم؟! احتمالا حیله ی جدید ورنیسیته بود!
نفس عمیقی کشیدم، میخواست من رو عاشق خودش کنه؟!
اگر این خواستن من فقط هوس و شهوت نباشه، پس تبریک میگم... تو موفق شدی هندرُواتو ورنیسیته!
******
روز بعد، قصری در کار نبود. دیگه تحمل کردن اون قفس لعنتی کار من نبود!
دروغ چرا! من همه ی روز از اینکه ورنیسیته حتی پیگیرم نشده بود داشتم با حرص پوست لبهام رو میکندم!
اون روز سیگوکارا من رو برده بود به مرکز خرید ققنوسها که یک خیابان طویل، وسط یک جنگل بزرگ بود.
ترسناک بود، دیدن اون همه موجود خوشگل و رنگارنگ که مو و چشم هرکدومشون از یه رنگ بود و از دور مثل بادکنک های خونه ی پیرمرده تو انیمیشن آپ به نظر میرسید واقعا فوق العاده و جذاب بود!
خب... حقیقتا نمیدونم چطور بگم، فقط اینکه کروماندا محشر بود. پاساژ های سراسر کریستالی سفید درخشان، درست مثل یک منشور، پرتوهای رنگی اجرام آسمان رو به هفت رنگ بازتاب میدادن. مغازه ها کوچیک بودن ولی هرکدوم از اون چهاردیواری های خیره کننده به یک رنگ مشخص محدود میشدن...
صورتی و بنفش، پررنگ ترین رنگ تو موج پرتلاطم رنگهای کروماندا محسوب میشدن...
حتما دلتون میخواد بدونید که چه چیزهایی تو فروشگاه ها میفروختن، خب باید بگم همه چی!
از یک تکه سنگ رنگارنگ هزار وجهه بگیر تا اتومبیل های غول پیکر و پیشرفته که حتی تماشا کردنش هم باعث میشد شلوارت رو خیس کنی، تو فروشگاه ها دیده میشدن!
خوراکی های رنگارنگ، عجیب غریب و احتمالا خوشمزه، پشت ویترین های شیشه ای چشمک میزدن و باعث میشدن هر لحظه بیشتر از قبل ذوق کنم... ولی افسوس که " آدم بودن" هنوز همراه من بود و اجازه نمیداد از تماشا و چشیدن زیبایی ها لذت ببرم... اون روز تا تونستم با سیگوکارا خندیدم، گشتم و تماشا کردم ولی متوجه چیز عجیبی شدم!
اینکه هوای کروماندا، هرلحظه بیشتر از قبل سنگین تر و تیره تر میشد، انگار میخواست بارون بباره و با اون بارون، غم عجیبی رو تا اعماق قلبمون پیش ببره!
ابرهای اکلیلی آبی تو هوا جمع میشدن و این عصبانیت و نارضایتی ققنوس ها رو به دنبال داشت. سیگوکارا گفته بود:
" کروماندا بیشتر اوقات ابریه و بارون میباره..."
ولی پس چرا از وقتی ما اومده بودیم، هیچ بارونی نباریده بود؟
و هوا همیشه صاف و ستاره بارون بود؟!
ولی این واقعا فرای تصوراتم بود، کروماندا تو ذهن من شهری بود که برای یک لحظه هم اجازه نمیده رنگهاش پر بکشن!
و با این حرف سیگوکارا فهمیدم که رنگها حتی تو سرزمین خودشون هم موندگار و آزاد نیستن!
مثل ما آدمها، که تو سرزمین خودمون هم آزادی نداشتیم!
بیشترین چیزی که تو اون خیابان بزرگ که با الماس های شفاف و اکلیلی آبی و سفید فرش شده بود به چشم میخورد، پارچه و جواهرات بود!
جواهرات عجیب و گیج کننده بودن، حقیقتا نمیدونستم اون زنجیرهای بلند و رنگارنگ که هر کدوم از یه طرح و از یه جنس بودن رو برای چی استفاده میکنن، یا اون فلزهای نقره ای و طلایی که به الماس و سنگ های بنفش، سرخابی و سبز مزین شده و از قضا خیلی هم تیز و ترسناک به نظر میرسیدن رو به کجا میبندن...
پارچه های رنگارنگ که هر کدوم از یه جنس و یه رنگ بودن، با سنگ های کوچیک احتمالا گرانبهایی تزیین شده و تو یک رگال بزرگ، پشت سر هم چیده شده بودن.
خلاصه که، همه چیز ناآشنا و جدید بود!
چیزهایی که تصورش برای ما آدمها خیلی سخت بود...
بگذریم از اینکه چقدر دلم میخواست برای ورنیسیته پارچه بخرم تا من هم رنگ مورد علاقم، یعنی آبی رو تو تنش ببینم، چرا لباسهای هیچ ققنوسی مثل اون عجیب و زیبا نبود؟!
چرا؟ چون اون وزیره؟ چون اون پولداره؟
یا چون اون ورنیسیتست و هرچی که بپوشه زیباست؟!
سیگوکارا میگفت:
" پول تو کروماندا معنایی نداره، چشم شهروندان کروماندا یک قابلیت خاص داره و اون هم اینه که میتونه حقیقت لبخند رو تشخیص بده... اگر لبخند کسی واقعی و از ته دل باشه، اون پولداره و میتونه هر چی که میخواد رو داشته باشه... و نفع این مسئله متقابله! چرا که ققنوس ها از لبخند هم تغذیه میکنن و اگر سعی کنن اون لبخند رو نابود کنن، خودشون هم به غم و فقر دچار میشن! پس باید حواسشون به شادی هم باشه، اینطوریه که غم کمرنگ میشه و همه میتونن تو آرامش و رفاه زندگی کنن! فقط با یک لبخند!"
دقیقا همون لحظه بود که منم دلم کروماندا خواست!
به لبخندهای خودمون فکر کردم، به اینکه حتی یکیش هم واقعی نیست و حتی اگر هم باشه، نفعی برای کسی نداره!
به اینکه، کاش میشد لبخند یک گدا دنیای ما رو هم زیبا کنه!
کاش ققنوس ها یه روز به زمین حمله میکردن، این واقعا میتونست زمین رو نجات بده!
زمین... یعنی اون الان در چه حاله؟!
دستم رو تو جیب هام فرو برده بودم و درحالیکه سعی میکردم چیزی از نقاشی های عجیب غریب و البته، پیشرفته ی رو به روم بفهمم، لیوان نوشیدنی ای که سیگوکارا به سمتم گرفته بود رو بین انگشت هام جا دادم و با لبخند گرمی ازش تشکر کردم:
" اینها... فوق العادن!"
آره... هانسول هم نقاش بود و دیگه چه چیزی میخواست منکر این واقعیت بشه که اون... خودِ خودشه؟
لبخندی زد و اون هم به دیوار نقاشی ها نگاه کرد:
" جدی؟! حتی از هانسول بهتر؟"
شونه بالا انداختم و با دهن بسته خندیدم:
" هوم... نمیتونم انتخاب کنم!"
بارون هنوز بند نیومده بود و صدای برخورد قطره های شفاف و درشت بارون به پنجره، کل سکوت خونه رو در آغوش گرفته بود.
تو خونه ی سبزآبی سیگوکارا، عطری که بی شباهت به بابونه نبود هوش از سر آدم میبرد و باعث میشد دلم بخواد تو گرمای بی نظیر خونش به خواب برم. هر چند نمیتونستم فکر خونه ی ورنیسیته رو از سرم بیرون کنم... یعنی اونجا چطوری بود؟
چه عطری، چه حسی، چه رنگی داشت؟!
سرش رو کمی جلو آورد و با لبخند جذابی زمزمه کرد:
" نکنه از من میترسی؟!"
خنده ی روی لب هام با شنیدن حرفش خشک شد. میترسیدم!؟ آره... وحشت کرده بودم!
تو کل کروماندا، هیچ جایی به اندازه ی یک قدمی ورنیسیته  برای من امن نبود. برای من و قلب من!
بهش میگن وابستگی؟!
مگه مهمه بهش چی میگن؟
مگه بعد از حرفهای اون دیگه کلمه ها هم ارزشی دارن؟
سعی کردم لبخندم رو به لب هام برگردونم، آروم گفتم:
" میشه گفت! حتی تضمینی نیست تو این سم نریخته باشی!"
و به لیوان بین انگشت هام اشاره کردم، خندید و لیوان رو از دستم گرفت. بعد از اینکه چند قلپ از اون مایع سبزآبی رنگ نوشید، لبخند زد:
" بهت حق میدم... ولی همه ی غریبه ها عوضی نیستند!"
با خوشحالی دوباره لیوان رو از دستش گرفتم و به لب هام نزدیک کردم، نه... اون کاری با من نداشت!
اون کاری با امیدش نداشت، مگه نه؟! پس تردید رو کنار گذاشتم و اون نوشیدنی لذیذ رو به درون حلقم هل دادم. خوشمزه و گرم بود...
مثل نوشیدنی ای که ورنیسیته بهم داده بود!
بعد از اینکه لیوان خالی شد، قفل شدن دستهایی دور شکمم رو حس کردم. با لبخند و البته تعجب، برگشتم و به سیگوکارایی که از پشت بغلم کرده بود و سرش رو به کتفم تکیه داده بود نگاه کردم:
" هی... خوش میگذره؟!"
در همون حالت سر تکون داد و من رو بیشتر به خودش فشرد. حس خوبی بهم دست نمیداد... نه، دیگه نباید اونطوری می شدم. نه دیگه نسبت به پسرها، نه!
دستم رو روی دستهای نرمش گذاشتم، ناخن های اون هم مثل ناخن های ورنیسیته مشکی و بلند بودن...
یعنی گرفتنشون باعث میشه دردشون بگیره؟!
لبخندی به تفکراتم زدم، چرا به هرچیزی نگاه میکردم... یاد اون میفتادم؟! چرا یادم میرفت که اون برای من زیادیه و من در حدی نیستم که حتی دوستش داشته باشم؟!
نگاه غمگینم رو از دستهاش گرفتم و به نقاشی ها نگاه کردم؛ مرموز و عجیب به نظر میرسیدن... چیزی که از ذهن های آزاد و پیشرفته ی اونها نشئت میگرفت و قطعا، عقل من در درکش ناتوان بود.
این نشون میداد که هنرمند، در سیاره ی اونها آزاده!
و طرح آزادی، برای ذهن های بسته نامفهوم به نظر میرسه!
نگاه پر حسرتم به سمت یکی دیگه از تابلوها کشیده شد، اون... اون آشنا بود!
با تعجب جلو رفتم و به سیگوکارایی که تو همون حالت به دنبالم کشیده میشد خندیدم. کیوت لعنتی!
نقاشی متفاوتی بود...
خیلی زیاد، چون اینبار، نه آشفته بود نه پر رمز و راز!
نقاشی من و هانسول بود و اونقدر حسش زنده و گویا به نظر میرسید که من رو پرت کرد وسط زمستون سالی که با خونواده ی هانسول به بوسان رفته بودیم و اون اصرار کرد به دریا بریم.
هانسول بادبادک زرد رنگش رو تو هوا تکون میداد و میخندید. من هم بستنی طالبیش رو تو دستهام نگه داشته و دنبالش میدویدم...
فکر کنم یازده یا دوازده سالمون بود!
قبل از اینکه پدر و مادرم، با جدا کردنمون تهیونگ رو بکشن! تهیونگی که احتمالا فقط تحت تاثیر جو نوجوونی بود و قرار بود تا چند سال بعد حتی اسمش رو هم به یاد نیاره...
آره! اون موقع چی؟! تو بیست و پنج سالگی؟!
تونسته بودم فراموشش کنم؟! فقط هوای نوجوونی بود؟!
با سر خوردن قطره اشکی رو روی گونم به خودم اومدم. سیگوکارا با نگرانی ازم جدا شد و مقابلم ایستاد، با سر انگشت شصتش، قطره اشک رو پاک کرد و آروم گفت:
" معذرت میخوام... فکر نمیکردم ناراحتت کنه!"
لب هام رو محکم بهم فشردم و دوباره به نقاشی خیره شدم... ناراحت شده بودم، ولی دیگه حسرت نداشتن هانسول رو نمیخوردم، حالا دیگه تیغ جدیدی روی قلبم زخم کشیده بود!
اشکهام به خاطر هانسول نبود، به خاطر ورنیسیته بود...
چرا؟ چرا من همیشه باید دست میکشیدم؟
چرا برای من هیچ زمانی مقرر نشده بود؟
دستم رو روی بافت برجسته ی نقاشی کشیدم، نیشخند زدم:
" این رو... چطوری کشیدی؟!"
" هوم... منم اون روز رو یادمه ته... سوم ژانویه ی دوهزار و یازده! خیلی وقته هانسول رو ندیدی، هر وقت به زمین برگشتی، به خونش سری بزن... همین نقاشی رو روی دیوارش میبینی!"
با ناباوری خندیدم، چقدر همه چی داشت جالب و غیرقابل باور میشد! ولی دیگه باورش غیرممکن نبود...
من حالا دیگه غیرممکن ترین اتفاق دنیا رو باور کرده بودم، ورنیسیته رو!
تلخندی کنج لبهام رو به بازی گرفت، آروم گفتم:
" یعنی میتونم برگردم؟!"
" میخوای که برگردی؟!"
میخواستم؟!
معلومه که نه... وقتی فقط یک روز بود که ورنیسیته رو ندیده بودم و حتی فکر کردن بهش باعث میشد قلبم دیوانه وار به در و دیوار سینم بزنه، ندیدنش برای همیشه قطعا پایان قصه ی من خواهد بود.
نخواستم جوابش رو بدم، اگر میفهمید جواب منفیم به خاطر ورنیسیتست، بعید نبود چشمهام رو از کاسه نیاره!
دست خودم که نبود، اون مثل ورنیسیته بهم آرامش نمیداد!
ولی همه ی ما میدونیم که آدمها وقتی بترسن، مطیع ترن پس آروم خم شدم تا ببوسمش...
حواسم نبود که دمای بدنم چقدر بالا رفته و احتمالا، هورمون هام بیدار شده بودند که هر حرکت لب هاش میتونست نفسم رو تو ریه هام گیر بندازه! پس بوسیدمش!
میدونید؟
بار اول بوسیدن سیگوکارا... یک جور عقده بود!
یک جور رفع دلتنگی، چون برای مدت نه سال حتی نتونستم درست و حسابی تو چشمهای عسلی و خوش رنگ هانسول نگاه کنم.
ولی تمام دفعات بعدی... انگار دیگه کنترل احساساتم دست خودم نبود!
نمیدونستم چرا این اتفاق برام می افته ولی من از یک جایی به بعد دیگه نمیتونستم در برابرش مقاومت کنم و فقط می بوسیدمش...
به سختی از هم جدا شدیم. هنوز نفس نفس میزدیم ولی من بیشتر میخواستم و نمیتونستم پا پس بکشم. به خاطر همین دوباره جلو رفتم و لب هاش رو بین لبهام گرفتم، زبونم رو روی لب های باریک و صورتیش کشیدم و نمیتونم انکار کنم، حالم داشت از خودم بهم می خورد!
یک چیزیم شده بود... مطمئنم!
دستش به سمت زیپ شلوار جینم رفت ولی دیگه نمیتونستم بیشتر از این حماقت کنم پس دستم رو روی دستش گذاشتم و ازش جدا شدم، در جواب چشمهای متعجبش به اجبار خندیدم و سرم رو تو گودی گرم گردنش فرو بردم:
" هی... بیا تند نریم... خیلی خب؟!"
صدای خنده ی زیباش تو گوشم پیچید و من تا جایی که تونستم عطر بابونه ی تنش رو تو ریه هام کشیدم. با انگشتهاش چونم رو لمس کرد، چیزی که تو اون لحظه باعث لبخندم شد قلقلک شدن نبود، سیگوکارا خیلی مواظب بود که ناخن هاش اذیتم نکنن ولی ورنیسیته؟
اون حتی نمیدونست ناخن هاش تیزن!
شاید واقعا حق با سیگوکارا بود...
ولی چرا این حقیقت انقدر تلخ بود؟!
" هرچی تو بگی تهیونگ... من میرم که میز رو آماده کنم!"
ازش جدا شدم و با حرکت سر، بدرقش کردم.
جدا نقش سیگوکارا تو زندگیم چی بود؟
نقش ورنیسیته چی؟
حس کسی رو داشتم که چون تو ترافیک گیر کرده، دیرش شده و اواسط فیلم به سینما رسیده و حالا هر کاری که میکنه، باز سر از داستان و شخصیتهاش در نمیاره!
با این فکر خندیدم و به دنبالش طول راهرو رو طی کردم.
خونه ی سیگوکارا، تم سبزآبی و سفید داشت، با طراحی های هنری و خفنی که باعث میشد حس کنم درست وسط خونه ی هانسولم، جایی که همیشه دوست داشتم باشم...
احتمالا سیگوکارا داشت کمکم میکرد عقده ای نشم و همه ی چیزهایی که میخواستم با هانسول تجربه کنم رو بهم نشون میداد. این باعث میشد خوشحال بشم، ولی این بار دیگه باید دنبال کسی میگشتم که این لطف رو راجب ورنیسیته هم بهم بکنه! خونه ی اون برخلاف انتظارم مثل خونه ی آدمها بود!
دیوار ها با کاغذ دیواری سفید و سبزآبی پوشیده شده و چراغ های نواری و متوالی که یک در میان سفید و سبزآبی بودن روی سقف چشمک میزدن!
یعنی خونه ی ورنیسیته چطوریه؟!
در حالیکه مشغول چیدن میز شام بود، طوری که انگار یاد چیز مهمی افتاده باشه، سرش رو بلند کرد و لب زد:
" راستی... میخوای بدونی الان ورنیسیته داره چیکار میکنه؟! کنترل تلویزیون همونجاهاست... میتونی ببینیش!"
با تعجب به چهره ی مهربونش نگاه کردم. معلومه که میخواستم ببینمش ولی... سیگوکارا قصدش چی بود؟!
وقتی نگاه متعجب و خشکیدم رو دید خودش کنترل رو برداشت و تلویزیون بزرگ گرد و نازکی که شبیه یک صفحه با ضخامت چند میلی متری بود رو روشن کرد.
نگاهم با تمرکز بیشتری روی صفحه ی روشن چرخید و اوه خدا، نه...
مثل برق گرفته ها، سریع و با وحشت برگشتم و روم رو ازش گرفتم.
نه... نه... لعنت بهت سیگوکارا!
صدای خاموش شدن تلویزیون باعث شد نفس حبس شدم رو آزاد کنم، هجوم اشک های گرم پشت پرده ی چشمهام، باعث شد باز قلبم بشکنه! با خشم نگاهی بهش انداختم:
" این چیه؟! تو اتاق لانیمیتا دوربین گذاشتی؟!"
شونه بالا انداخت و با قدم های آروم دوباره به سمت میز رفت و کارش رو از سر گرفت:
" زمینی حرف میزنم که متوجه بشی... چهارصد ساله که من به دنیا اومدم... من مرگ دیگه ای نداشتم، من هم مثل ورنیسیته زندگیم رو به امید غیرممکنی مثل تو گره زدم. زمانی که من اون چشم مخفی رو تو اتاق لانیمیتا کاشتم، ورنیسیته حتی خاکستر هم نبود پس طبیعیه اگر گاهی تو اتاقهای قصر سرک بکشم نه؟ بهرحال میخواستم نشونت بدم، خوب کردی قصر نرفتی... اونجا چیز جالبی برای تماشا نداره!"
آب دهنم رو فرو دادم... چرا؟! چرا ورنیسیته؟!
چرا انقدر احمقی؟!
وقتی اشکهام ریخت سرم رو پایین انداختم تا سیگوکارا متوجه غمم نشه!
سوال دیگم رو پرسیدم، دیگه نمیتونستم به قولم پایدار بمونم... با تردید زمزمه کردم:
" سیگ؟!"
سرش رو بالا آورد و منتظر موند حرفم رو بزنم، لبهام رو با زبونم خیس کردم و گفتم:
" ورنیسیته چی؟! تا حالا مرده؟!"
" نه... اونم هنوز به هدفش نرسیده، هنوز نتونسته از من انتقام بگیره! اگر موفق بشه تو رو از من بگیره... بالاخره اتفاق می افته! در واقع دارم بهش لطف میکنم که تو رو کنار خودم نگه داشتم... اینطوری میتونه یکم دیگه زنده بمونه!"
با وحشت سرم رو بلند کردم، گوشهام سوت کشید:
" چی؟ اون... می میره؟!"
یکی از صندلی ها رو عقب کشید و با سر، من رو به نشستن دعوت کرد. نشستم ولی هنوز با بی قراری نگاهم به لب هاش بود تا به سوالم جواب بده.
یعنی... امید ورنیسیت انتقام گرفتن بود؟
غیرممکن اون انتقام گرفتنه؟
این احمقانه ترین چیزیه که تو زندگیم شنیدم!
لبخندی زد و مقابلم نشست:
" ما میتونیم شرط زندگیمون رو عوض کنیم، به شرط اینکه اون امید قدرتمند تر باشه! اگر ورنیسیته هم نتونه امید قدرتمند دیگه ای پیدا کنه آره... وارد دوره ی پیری میشه و بعد... میمیره!"
اگر حق با اون باشه یعنی پس... پس منم با اونجا بودنم داشتم به طول عمرش کمک میکردم. اگر این باعث میشد ورنیسیته زنده بمونه، پس من تا آخر عمرم پیش سیگوکارا می موندم!
با تعجب پرسیدم:
" دوره ی پیری؟!"
" آره... دوره‌ایه که بدن شروع به تجزیه شدن میکنه! موهامون میریزه و سلول های پوستمون کم کم میمیره! آه... خیلی درد داره!"
حتی تصور ورنیسیته ای که موهای ابریشمیش دیگه وجود ندارن، باعث میشد قلبم بلرزه!
نه...
من باید زودتر می مردم تا مرگش رو نبینم، خاکستر شدن ورنیسیته یعنی خاکستر شدن همه ی دنیا! دیگه مطمئنا هیچ ظرافتی نمیتونست دنیا رو سر پا نگه داره!
آب دهنم رو با وحشت فرو دادم و دوباره سرم رو بلند کردم:
" انتقام چی؟! میخواد انتقام چی رو از تو بگیره سیگوکارا؟ تو چیکار کردی مگه؟"
به نظر کلافه می اومد، ولی بعد از بیرون دادن نفسش به پشتی صندلیش تکیه داد و آروم گفت:
" هیچی... قبل از ورنیسیته من نخست وزیر بودم!"
سکوت کرد و نگاهش رو به میز دوخت. با کنجکاوی تو جام جا به جا شدم و لب زدم:
" خب؟"
" خب هیچی... الان اون جای من نشسته!"
با ناباوری شونه بالا انداختم:
" خب... خب نباید تو کسی باشی که انتقام میگیره؟"
پیک شیشه ای بلندش رو از شراب پر کرد و به لبهاش نزدیک کرد:
" گرفتم... امید قبلیش رو نابود کردم! حالا ما دشمن همیم و باید بالاخره یکیمون موفق بشیم!"
ولی نه... یک چیزی اینجا... یک چیزی اینجا عجیب بود!
چیزی درست نبود...
یکی این وسط دروغ میگفت، حرفهای سیگوکارا منطقی نبود!
امید قبلی؟!
آه... خدای من دارم دیوونه میشم، باید از خودش بپرسم!
حرفهای سیگوکارا برای من نامفهومه، اون نمیتونه حس آشنای ورنیسیته رو به من بده... من برای ورنیسیته خیلی زودباور بودم!
بوی غذاهای گرم و خوش رنگِ روی میز هوش از سر آدم می برد، گرسنم بود ولی همچنان بی اعتماد...
سیگوکارا که متوجه تردیدم شده بود خودش اول از همه ی غذاها خورد و بعد لبخند زد:
" احمق... من اگر بخوام بکشمت، از غذا استفاده نمیکنم! دستهام به اندازه ی کافی قدرت دارن و اون فکر های احمقانه رو هم از ذهنت بیرون کن! من دروغگو نیستم و ورنیسیته هم ققنوس خوبی نیست..."
لبهام رو به خنده ی مصنوعی ای وادار کردم و طعم غذاهای عجیب غریبی که پخته بود رو چشیدم. با تعجب به چشمهای منتظرش نگاه کردم و بعد از جویدن و قورت دادن غذا گفتم:
" اوه... اینها... کار خودته؟!"
سرش رو پایین انداخت و بشقاب مقابل خودش رو به سمتم هل داد:
" این رو هم امتحان کن... میدونم از وقتی اومدی اینجا، غذای درست حسابی ای نخوردی!"
این الان... توهین به ورنیسیته بود؟!
خواستم بگم نخیر، اون همیشه حواسش به تغذیه ی من بود!
سوالی که به ذهنم خطور کرد باعث شد بیخیال امتحان کردن مزه ای که بهم پیشنهاد داده بود بشم، با کنجکاوی پرسیدم:
" اگر ورنیسیته میخواد به من آسیب بزنه، دیگه چیکار به دوستهای بدبخت من داره؟!"
پوزخندی زد:
" خیال کردی اگر اونها نبودن، تو هم به اینجا می اومدی؟! فکر کردی اصلا براش مهمه دوستهای تو بدبختن یا نه؟! اون فقط یک ققنوس بی رحمه!"
تو اون لحظه فقط تونستم خودم رو لعنت کنم. اینکه دنیا انقدر زود بهم نشون داده بود که عاشق شدن حتی ربطی به ذات شخص مقابل نداره و من همیشه، جیمین رو به خاطر اینکه یک سگ اخلاق مثل یونگی رو دوست داشت سرزنش میکردم خیلی دردناک بود. اگر نیت واقعی ورنیسیته این بود، پس نباید به دوستهام آسیب میزد.
اصلا... اصلا چرا داشتم حرفهای سیگوکارا رو باور میکردم؟!
چه اتفاقی داشت سر مغزم می اومد؟!
حس میکردم دارن به زور تو مغزم اطلاعات جدید فرو میکنن!
ولی قلبم هنوز به یک چیزی باور داشت؛
ورنیسیته دروغگو نیست!
******
بعد از تموم شدن غذا، به سختی تونستم خودم رو حرکت بدم، روی مبل سفید چرمی که همون نزدیکی بود خودم رو رها کردم:
" متاسفم سیگ... من واقعا نمیتونم بهت کمک کنم جمعشون کنی!"
لبخندی زد:
" مگه باید کمک میکردی؟ تو مهمون منی... استراحت کن تهیونگ!"
به یادآوردن قراری که با جیمین گذاشته بودم، باعث شد به سرعت و بی توجه به دل دردم، از روی مبل بلند شم:
" اوه... سیگ؟! من باید برم!"
با تعجب به سمتم برگشت:
" چی؟! چرا؟"
" به جیمین قول دادم بهش سر بزنم! حتی نمیدونم چقدر منتظرم مونده!"
" خیلی خب، پس صبر کن باهات بیام... خطرناکه!"
سر تکون دادم و اون، جمع کردن میز رو ناتموم گذاشت تا من رو به خونه برسونه...
******
" اوه جیمین... چقدر سکسی شدی!"
با نگاه شیطنت آمیزی، به لباس های طوسی و صورتی ای که تو تنش بود خیره شدم و به قیافه ی متعجبش چشمک زدم:
" کاش من هم صبر یونگی رو داشتم!"
شرط میبندم چشمهاش بزرگتر از اون نمیشدن، چند لحظه بعد اخمی کرد و با تعجب گفت:
" شت... چت شده تو!؟ بالا زدی؟!"
وقتی نگاهش رو پایین تنم سر خورد نفس عمیقی کشید و با عصبانیت عرض اتاق رو طی کرد و مقابلم ایستاد. با تمسخر خندید:
" آره... بالا زدی بدبخت!"
نگاهی به سر و وضعم انداختم:
" جدی؟! من که حالم خوبه! چون بهت گفتم خوشگل شدی اینطوری میکنی؟!"
کلافه، به چشمهاش چرخی زد:
" اوه بیخیال ته... میخواستم راجب کشفیات جدیدمون بگم، تو که مشغول خوش گذرونی ای ولی امیدوار بودم حداقل گوش شنیدنش رو داشته باشی!"
خب... بهم برخورد!
احتمالا به خاطر مشروبی که موقع شام خوردم، مست کرده بودم... لب هام رو جمع کردم، کمرش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش:
" جیمین... اینطوری نگو... پس کی حواس ورنیسیته رو پرت میکرد تا شما به کارهاتون برسین؟!"
سعی کرد خودش رو از تن داغ من فاصله بده، غرید:
" ورنیسیته؟ تو حتی دیگه قصر نمیری و لطفا... الان وقت خوابه! نمیتونم اینطوری ببینمت خیلی چندش شدی!"
خم شدم و بوسه ی آرومی به لبش زدم:
" جیمین... من به خاطر تو اومدم، وگرنه قرار بود امشب رو با سیگوکارا باشم!"
مچ دستم رو محکم گرفت و به سمت تخت اتاقم کشوند. دکمه های پیراهن قرمز کبریتیم رو باز کرد و بعد زیپ شلوارم رو پایین کشید. بی هیچ مخالفتی سر جام نشستم و منتظر موندم تا لباسهام رو عوض کنه... ولی من زیاد نخورده بودم!
خب شاید مشروب های اونها قوی بود.
با انزجار شلوارم رو از پام درآورد و از جا بلند شد تا لباس راحتیم رو از تو کمدم بیاره:
" لعنت بهت تهیونگ... چه بلایی سر خودت آوردی؟!"
نمیدونستم چم شده بود، به طرز بی سابقه ای داغ کرده بودم و به طرز بی سابقه ای داشتم مزخرف میگفتم. نمیتونستم نگاهم رو از باسن برآمدش بگیرم، چرا هیچوقت متوجهش نشده بودم؟! زبونم رو با شیطنت روی لب هام کشیدم و آروم گفتم:
" جیمین... میشه امشب رو با من بخوابی؟!"
نفهمیدم با چه سرعتی برگشت و با همه ی توانش زد تو گوشم: " فقط... دهنت رو ببند و بخواب احمق!"
چند لحظه بعد با سوزش بدی که روی گونم حس شد، اشکهای گرمم از چشمهام سقوط کردن. روی تخت افتاده بودم و حتی حوصله ی تکون خوردنم نداشتم. با عجله یک شلوارک مشکی تمیز تنم کرد و به سرعت از اتاق بیرون رفت.
و خدا رو شکر، چون قبل از اینکه کار احمقانه ای بکنم، خوابم برد!
******

CHROMANDA | VKOOKWhere stories live. Discover now