PART 23

3.6K 694 130
                                    

بیست و سه، خون، عرق، اشک
با درد غیرقابل توصیفی چشمهام رو باز کردم. ناحیه ی چونم، از درد بی حس شده بود و سرم تیر وحشتناکی میکشید. حس میکردم دارن بین چین و شیارهاش سیخ فرو میکنن!
دید چشمهام تار و ضعیف شده بود و حس میکردم هرلحظه ممکنه بیناییم رو از درد زیادی که دور کاسه ی چشمهام پیچیده بود، از دست بدم. وقتی بزاقم رو فرو دادم، با طعم حال بهم زن خون خشک فهمیدم که هیچکدوم از این اتفاقات خواب نبوده.
با درموندگی اطراف رو بررسی کردم، فکر کردم قراره با چهره ی ورنیسیته مواجه بشم ولی، چیزی که دیدم سیگوکارایی بود که مقابلم نشسته و داره از نوشیدنی سبزرنگش لذت می بره!
چشمهای ترسناک و نافذش آهسته بالا اومدن:
" نمردی!"
تمام تن ضعیف و تحلیل رفتم با رد نگاه سوزانش لرزید. نفس نفس می زدم، یک هزارپای بزرگ قرمز و سیاه داشت وسط پاهام می خزید. همه جای بدنم از نیش و گزیدگی حشرات درد میکرد. هرچند خود واژه ی درد، برای بیان اون حجم از درد کشیدن خیلی ناچیز بود، خیلی زیاد!
اینکه هنوز ورنیسیته نیومده بود، نه تنها ناامیدم نکرد بلکه خوشحالم هم کرده بود.
حتی یک لحظه هم نمیتونستم به این فکر کنم که ورنیسیته خاکستر بشه! ورنیسیته فقط باید پرستش میشد.
ورنیسیته ی... من!
" اول میخواستم اینها رو بکنم تو چشمت!"
دو تا ناخنش رو آروم باز و بسته کرد و پوزخند نفرت انگیزی زد، نگاهش رو ازشون گرفت و با تماشای چهره ی درد کشیده ی من ادامه داد:
" ولی نه، تو باید ببینی ورنیسیته چه آشغالیه!"
چشمهام رو بستم و تن دردناکم رو به صندلی تکیه دادم، متوجه حرفهاش نمی شدم. گزیدگی ناشی از حضور هزارپا، داشت دوباره بیهوشم می کرد. ناله های بلند و کوتاه از لب هام فرار میکردن، ولی این دردم رو کمتر نمیکرد، این دقیقا بیشترش میکرد چون با باز و بسته شدن لب هام، درد زخم ها بیشتر میشد. با حس سوزش دوباره در ناحیه ی پام، حس کردم بزودی فلج میشم. عرق از همه جای بدنم می ریخت، نقاشی ها همچنان تو آتیش میسوختن و مثل یک شومینه فضا رو به طرز ناخوشایندی گرم میکردن.
شبح های پشت سر سیگوکارا ترسناک بودن، مثل دود پشت سرش حرکت میکردن و این همه ی وجودم رو به لرزه مینداخت.
من دلم بنفش کروماندا رو میخواست.
" اگر از من ترسیدی باید بگم متاسفم، چون ورنیسیته حتی از من هم ترسناک تره! در واقع اون خطرناک ترین ققنوس کرومانداست آقای کیم!"
هر حرفی که راجب ورنیسیته بود، باعث میشد به سمتش سر بچرخونم و درد هام رو نادیده بگیرم... میدونستم باز داره دروغ میگه، ورنیسیته خیلی مهربون تر و زیباتر از چیزی بود که همه ی اون احمقها فکر میکردن! با خباثت نیشخند زد:
" بهت نگفته بود نه؟! تو عاشق زیباییش شدی ولی میدونی پشت اون زیبایی ها... چه سیاهی هایی پنهانه؟!"
یکی از پاهاش رو روی دسته ی صندلیش انداخته بود و با نیشخند کثیفش سلول به سلول مغزم رو دچار تشویش میکرد. دوباره از نوشیدنیش نوشید و با تمسخر گفت:
" پسرک بیچاره! بازیچش شدی!"
لب هام رو باز و بسته کردم، بدنم رو به تجزیه شدن بود،
آب میخواستم چون به خاطر خدا، تنها طعمی که حس میکردم، شوری خونی بود که از دهنم تا معدم جریان پیدا کرده بود.
لبهام رو آروم و به سختی باز کردم و لب زدم:
" آ... آب میخ..."
" بابات بهت نگفته تو جهنم آبی درکار نیست؟!"
و با صدای بلندی خندید، درست مثل جادوگرها!
نه، محال بود ورنیسیته از اون خطرناک تر باشه! محال بود اصلا... خطرناک تر از اون پیدا بشه... سرم رو با درموندگی پایین انداختم. از اینکه مجبور بودم اینطوری بهش التماس کنم متنفر بودم:
" خواهش... خواهش مـ... میکنم سـ... سیگوکارا!
خندیدنش که تموم شد سرش رو بلند کرد و پر های گردنش رو به نمایش گذاشت:
" خواهش کن، هرچقدر که میتونی!"
اشک هام از چشمهام سقوط کردن، حجم هوایی که روی ریه ی خسته و ضعیفم -به خاطر آتیش و سوختن اتاق- سنگینی میکرد رو با لرز بیرون فرستادم و نالیدم:
" آ... آخه تو چـ... چی میخـ... میخوای؟!"
" من؟! مگه مهمه که من چی میخوام؟!"
با چشمهای به خون نشستم نگاهش کردم، نفرت انگیز و مخوف بود. اولین بار که دیدمش، حتی تصور هم نمیکردم که اون چشمهای آبی و زیبا، اینطوری وجودم رو بلرزونن. نیشخندی زد و دوباره جرعه ای از مایع درون جام شیشه‌ایش نوشید:
" مرگ ورنیسیته رو میخوام! با گرفتن تو، عشقش!"
شونه هام لرزیدن، گریه هام اوج گرفتن و من هم اجازه دادم سیگوکارا از شکستنم لذت ببره. اگر این باعث میشد از اصرارش برای حضور ورنیسیته دست برداره، من با تمام وجودم براش میشکستم.
" اون تو رو میخواست ولی نمیتونست به اینجا بیارتت..."
سکوت کرد، هرچند هنوز صدای حرکت حشرات رو دیوارها و سقف، سوختن نقاشی ها، پرواز شبح ها و موسیقی مرگ روشن بود و روحم رو سوهان میکشید. نفس هام به شمارش افتاده بودن. چشمهام رو که بستم، از بین پلکهای داغ و خستم، قطرات اشک جاری شدن. سیگوکارا ادامه داد:
" ولی لانیمیتا اجازه نمیداد... حضور بیگانه ها تو کروماندا ممنوعه! تو فکر میکنی اون چیکار کرد؟!"
سرم رو بلند نکردم ولی برای شنیدن ادامه ی حرفش مشتاق بودم، به نظر نمی رسید این بار در حال دروغ گفتن باشه. با یک پوزخند بلند گفت:
" من رو از چشم لانیمیتا انداخت، کسی که عاشقش بودم..."
خنده ی بیجونی کردم، عشق؟!
مگه ققنوس ها عشقی رو هم درک میکردن؟!
مگر... مگر سیگوکارا عشق رو میفهمید؟!
آب دهنم رو بی توجه به طعم رقت انگیزش فرو دادم و زمزمه کردم:
" تو... چی از عشق مـ...میدونی؟!
به سرفه افتاده بودم، گلوم واقعا داشت زخم می شد.
با عصبانیت غرید:
" ولی عشق من امید من بود، ما ققنوسها حتی برای خودمون هم نیستیم... ما برای امیدمونیم و هرکاری میکنیم تا اونها زندگی کنن، لانیمیتا خدای من بود، غیرممکن نبود، ولی ورنیسیته ازم گرفتش، غیرممکنش کرد.... به خاطر... به خاطر احمقی مثل تو!"
عصبی شده بود، صدای اوج گرفتش چهار ستون بدنم رو می لرزوند. برای لحظه ای همه ی صداها خاموش شدن. وقتی سرم رو بلند کردم، دیدم که چند تا از پرهاش روی هوا پراکنده شده و چشمهاش به طرز هولناکی برق میزنن. همونطور که از شدت خشم نفس نفس میزد غرید:
" لانیمیتا فراموشم کرد، طوری که انگار اصلا وجود ندارم! من... من تا دم خاکستر شدن رفتم... ولی نه... من هم مثل ورنیسیته منتظرت موندم، نمردم و منتظرت موندم! اول میخواستم باهات بخوابم تا خونت بنفش بشه، میخواستم جلوی چشمهای ورنیسیته بمیری تا بفهمه از دست دادن امیدت چه حسی داره! من امیدم رو تغییر دادم، امید من واقعا تو بودی... که بیای و من نابودت کنم!"
پس نقشش این بود! از اونجایی که قبلا حدس زده بودم و از طرفی به خاطر حجم زیاد درد و سرگیجه تو خلسه سیر میکردم تعجبی نکردم. چشمهام دوباره سیاهی میرفتن، دیگه اشکی نمی ریختم و فقط می لرزیدم. از درد، از ترس، از تشنگی!
" ورنیسیته یک خائنه، تو رو می پرسته! به پادشاه دروغ گفته که دلیل زنده موندن و قدرت گرفتنش اونه...همه ی اینکارها رو کرده که فقط اعتماد اون لعنتی رو جلب کنه... فاک بهش!"
ولی سیگوکارا خبر نداشت اون حرفش میتونه یک معجون باشه تا من بیشتر طاقت بیارم. حس شیرینی که بین اونهمه احساسات ترسناک و تاریک به رگهام تزریق شد، باعث شد لبخند کمرنگی بزنم. پس ورنیسیته دروغ نگفته بود، اون واقعا عاشقم بود!
ولی پس چرا... من عذاب وجدان داشتم؟!
ورنیسیته به خاطر من امید سیگوکارا رو گرفته بود؟ من باید بخندم یا... گریه کنم؟!
آروم لب زدم:
" مـ... من... من متاسفم... اون نمیاد...منتظرش نبا... و من رو بکش!"
" میاد... اون برای محافظت از تو، همیشه میاد!"
حس کردم خون تو رگهام داره دوباره قرمز میشه و سیاهی رو کنار میزنه، یادآوری عشق ورنیسیته داروی من بود... ولی اگر من میردم... اون هم میمرد؟ نه... اون باید امیدش رو عوض میکرد!
زمزمه کردم:
" نمیترسی؟! وقتـ... وقتی خطرناک ترین قـ...ققنوس کروماندا اونه!؟"
این جمله میتونست روحم رو شکاف بده! یعنی ورنیسیته هم مثل اون زشت و ترسناک میشد؟ این... واقعا دردناکه!
" چرا!"
از جا بلند شد، روبان مشکی رنگی رو از روی زمین کنار صندلی برداشت و با قدمهای آروم به سمتم اومد، ترسیدم، خودم رو جمع کردم و از اینکه حشرات با ترس ازم دور شدن نفس راحتی کشیدم. مقابلم ایستاد و دستش رو روی شانه هوم گذاشت:
" ولی من... تو رو دارم، ورنیسیته در برابر تو میتونه ضعیفترین باشه!"
روبان رو بالا آورد و مقابل صورتم قرار داد، با وحشت چشمهای خیسم رو به چشمهای وحشیش دوختم:
" چـ... چیکار..."
ولی اون قبل از اینکه حرف دیگه ای از بین لبهام بیرون بپره، از دو طرف سوراخ های خونی ای که احتمالا عفونت کرده، یک نخ مشکی وکلفت رد کرده بود و در آخر از پایین بهم گره زده بودسر روبان مشکی نسبتا پهن رو از یکی از سوراخ های لپم رد کرد:
" دهنت رو باز کن... احمق!"
با ترس و درد هق زدم و لبهام رو به نشونه ی اعتراض بهم فشردم، ولی سیگوکارا از لجبازی متنفر بود پس سیلی محکمی روی گونه ی دردمندی که از قبل به خاطر درد زخمها بی حس شده بود زد و با عصبانیت گفت:
" دهنت رو باز کن!"
" خـ... خواهش میکنم... خواهش میکنم سیگوکارا!"
ولی اون فقط اخم کرد و با صدای دو رگش زمزمه کرد:
" تو قربانی شدی تهیونگ... ولی این تقصیر من نیست... همش تقصیر اون ورنیسیته ی عوضیه!"
با بی میلی دهنم رو باز کردم ولی اشکهای من همچنان با التماس فرو میریختن. وقتی روبان رو از دهنم عبور داد و از حفره ی طرف دیگه ی صورتم در آورد، با درد ناله ای کردم. باریکه های خون دوباره از لبهام زیر گردنم کشیده شدن. به خاطر حس پارچه ی مشکی روی زبونم عقی زدم و واکنش سیگوکارا به نمایش رقت انگیز من فقط یک پوزخند کثیف کنج لبهاش بود. 
با قدمهای کوتاهی صندلیم رو دور زد و وقتی پشت سرم ایستاد، آینه ی کوچیکی رو مقابلم گرفت:
" بیا... ببین چه عروسکی ازت ساختم!"
نگاه غمگینم رو از تصویر رقت انگیزم که روبان از زخمهای عفونت کرده و خون آلود گذشته و دو طرفش زیر چونم بهم گره خورده بود گرفتم و سرم رو با ناراحتی پایین انداختم.
من... واقعا این بار دیگه زشت شده بودم.
اگر ورنیسیته من رو اینطوری میدید... ممکن بود باز بگه عشق با زخم کوچیک یک از بین نمیره؟! نه... من واقعا خیلی زشت شده بودم. درست مثل یک عروسک...
با بغض نالیدم:
" سـ... سیگ، ورنیسیته رو... ولش کن! مـ... من، من تا آخر، باهات مـ...میمونم! هـ... هرکاری... هـ...هرکاری که میخوای با من..."
نفس های داغ و سوزانش کنار گوشم، باعث میشد هوشیاریم کمتر بشه:
" ولی تو حتی به درد سکس هم نمیخوری، پدر روحانی! ورنیسیته واقعا بدسلیقست!"
سردی ناخن تیزش رو اطراف گوشم حس میکردم و چشمهام رو محکم بستم، باید برای درد جدیدی آماده میشدم. ناخن انگشت اشارش رو با اشتیاق رو از زیر گوشم تا روی ترقوم کشید، این بار از دردِ خراشی که روی گردنم ایجاد شده بود فریاد زدم:
" آه... خواهش... میکنم... درد داره!"
من چطور میتونستم اینهمه درد رو تحمل کنم؟!
چرا نمیمردم؟!
هنوز از شدت درد و بغض میلرزیدم و نفس نفس میزدم که صدای باز شدن در، همه ی صدا ها رو وادار کرد به خاموشی و یک سکوت ترسناک و ناخوشایند... نفسم رو تو سینه حبس کردم و بدون توجه به خونریزی گردنم، تو تاریکی دنبال هیچکس گشتم.
واقعا... امیدوار بودم که فقط توهم زده باشم و اون لعنتی نیومده باشه!
سیگوکارا انگشتش رو از بدنم فاصله داد و این بار دستهاش رو روی لبه های صندلی گذاشت:
" مهمونمون اومد!"
نه... نه! من دیگه نمیتونستم تحمل کنم. صدای قدمها نزدیک تر میشدن، خون تو رگهام خشک شد. خدا، بگو که ورنیسیته نیست!
قطع شدن صدای قدمها نشون میداد که متوقف شده و تو کمتر از یک دقیقه آرزوم به باد رفته! چرا از بین این همه آدم من باید به این سرنوشت دچار میشدم!؟ چرا ورنیسیته اومده بود که انقدر زود حس خوشبخت ترین آدم دنیا بودن رو روی سرم خراب کنه!؟ سرم رو به آرومی بلند کردم، به امید اینکه اون نباشه ولی تصویر ورنیسیته ی قرمز پوش قلبم رو فشرد. با گیجی عجیبی نگاهم میکرد. من زخمی و شکسته رو!
پلک محکمی زدم تا اشکهام بریزن و بتونم تصویرش رو بهتر ببینم. دستهاش رو مشت کرده بود و چشمهای پر از بنفش تیرش تو تاریکی اتاق هم مشخص بود. موهاش رو از بالا بسته بود و نفس نفس میزد، میخواستم بهش بگم اون رنگ خیلی با موهاش متناسبه و همیشه قرمز بپوشه ولی حتی زبونم تو دهنم نمیچرخید.  نگاهش رو به سختی بالا کشید و به سیگوکارای پشت سرم دوخت، زمزمش آروم ولی عصبی بود:
" چه بلایی سرش آوردی؟"
سیگوکارا در جواب فقط خندید:
" دیر کردی! معمولا دیر نمیکنی!"
" بذار بره!"
ورنیسیته محکم گفت ولی تنها واکنش سیگوکارا این بود که دستش رو روی دهنم بذاره و طوری فشار بده که سرم به پشتی صندلی چوبی بچسبه. درد زخم های دو طرف چونم باعث شد با عجز ناله کنم. میدونستم سیگوکارا برای عذاب دادن بیشتر ورنیسیته اینکارها رو میکنه ولی متاسفانه نمیتونستم درد کشیدنم رو پنهان کنم. ورنیسیته هنوز بی حرکت مونده بود، فریاد زد:
" بذار بره عوضی!"
" چیه؟ نمیخوای نشونش بدی کی هستی؟!"
چشمهام خیس شده بودن و داشتم خفه میشدم. این کابوس چرا تموم نمیشد؟
" عمرش رو به پایانه ورنیسیته... زود باش، حرکت آخر رو بزن و خودت رو نشون بده! قبل از مرگ هردوتون، بذار ببینه کی هستی! بذار بفهمه به خاطر خودخواهی چه کسی عمرش رو از دست داده!"
عمدا داشت طوری حرف میزد که من هم بشنوم. مشت های ورنیسیته فشرده تر شدن، متوجه خروج باریکه های خون آبی از مشتهاش که ناشی از سوراخ شدن پوستش توسط ناخن هاش بود، شدم! این واقعا آخرم بود؟ آخر قصه ی تهیونگ؟
خوشحال نبودم، واقعا نبودم چون قرار بود بعد من ورنیسیته هم به دنبالم تموم بشه... نه! نه... اون باید امیدش رو عوض میکرد.
" ببخشید تهیونگ، خیلی درد کشیدی، مگه نه؟!"
شنیدن صدای آرومش باعث شد با تعجب نگاهم رو بالا بیارم و به چشمهایی که آبی بهشون برگشته بود خیره بشم. به کره ای حرف میزد، چون سیگوکارا نمیتونست متوجه بشه. لبهاش میلرزیدن و صداش ضعیف تر از همیشه به گوش میرسید. اشکهام با سرعت روی گونم غلت میخوردن. آروم ادامه داد:
" معذرت میخوام، تو به من زندگی دادی ولی من جز درد، هیچی بهت ندادم! متاسفم که نتونستم ازت محافظت کنم..."
سیگوکارا از اینکه نمیتونست متوجه حرفهاش بشه داشت دیوونه میشد. با عصبانیت دستش رو پایین تر برد و گره ی زیر چونم رو با بیرحمی کشید که درنتیجه باعث شد حس کنم پوست صورتم داره کنده میشه. با بی قراری جیغی کشیدم و متوجه شدم که ورنیسیته داره از عصبانیت آتیش میگیره ولی همچنان با ناراحتی و غم بی سابقه ی صداش حرف میزنه:
" تهیونگ... خواهش میکنم... خواهش میکنم آروم باش... من نجاتت میدم! بهت قول میدم پس لطفا طاقت بیار... من نمیذارم تو اینطوری بری، نمیذارم اینطوری ناامیدم کنی... تو تنها کسی هستی که دارم، نمیذارم از دستم بری... متاسفم که... متاسفم که باید چیزهای ترسناکی ببینی!"
ولی به سختی میتونستم متوجه حرفهاش بشم، روحم از تحمل اون همه درد رو به نابودی بود. چشمهای تارم رو ورنیسیته ای که با هر قدمی که به جلو برمیداشت تغییرات کوچیکی تو بدنش رخ میداد دوختم. تارهای سیاه، مثل علف های هرز تو باغچه ی موهاش روییدن و دو تا از اونها انقدر رشد کرد که مثل دو تا شاخ بزرگ و تیز از سرش بیرون زدن، با ناراحتی لب زد:
" چشمهات رو ببند، خواهش میکنم تهیونگ، من خیلی زشت میشم!"
فشار دستهای سیگوکارا روی ناحیه ی لب و چونم کمتر شد و بالاخره تونستم نفس راحتی بکشم، صرف نظر از اینکه به خاطر کشیدگی زخمها، دوباره دهنم پر از خون شده بود. ریه هام مسدود شده بودن و همه ی بدنم از درد فلج شده بود. نه، این نمیتونست ورنیسیته باشه! نمیتونستم چشمهام رو ببندم و همچنان شاهد تغییراتش بودم. پرهای بنفش و سرخ و سیاه از پوستش بیرون می زدن و لباسهاش تو تنش پاره میشدن چون سایز بدنش داشت تغییر میکرد و بزرگتر میشد.
وحشت کردم و لرزیدم. ورنیسیته چرا... چرا انقدر ترسناک و وحشی شده بود؟!
استخوان های گونش برآمده تر و فک و چونش تیز شده بودن. فرم و شکل صورتش به طرز فجیعی بهم ریخته بود. چشم هاش کشیده تر و سرخ تر شدن تا جایی که جز یک نقطه ی سیاه وسط دریای قرمز، چیزی از کهکشان هاش باقی نموند.
" چشمهات رو ببند عزیزم! خواهش میکنم..."
صدای دیو مانندش، چهار ستون بدنم رو لرزوند. دیگه حتی اشکی هم نمی ریختم، فقط چشمهام رو با بهت روی تن ورنیسیته حرکت میدادم، تنی که پر بود از پر های آتشین با سایه ی بنفش! یاد دفعه ی قبل، وقتی برای نجات جیمین رفتیم و ورنیسیته بهم گفت چشمهام رو ببندم و گوشهام رو بگیرم افتادم، پس به خاطر همین بود، انقدر شوکه و ترسیده بودم که دیگه حتی اشکی هم نمیریختم فقط با بهت لب زدم:
" این... این... دروغه!"
وقتی دستهای سیگوکارا از روی دهنم کنار رفت، تقریبا جیغ کشیدم. با همه ی توانی که داشتم فریاد زدم:
" نـ...نه این... این نمیتونه!"
دیگه باهم فاصله ای نداشتیم. نگاهش روی زخم های عمیقم چرخید، نگاه ترسناکی که انگار پوستم رو میسوزوند.
با خشم به سمت سیگوکارا برگشت و غرید:
" چیکارش کردی؟!"
" داره می میره! سم وارد بدنش شده!"
قلبم از کار افتاد و بدنم خشک شد. سم؟!
نه... نه این یه کابوسه!
این یه کابوس لعنتیه که باید هرچه زودتر تموم شه! باید از خواب بپرم... باید...
به نفس نفس افتاده بودم و چشمهای ملتمسم روی ورنیسیته ی وحشتناک رو به روم می چرخید، شاید برای کمک گرفتن!
هرچند... من واقعا ترسیده بودم!
"حرومزاده!"
با عصبانیت مشتی به صورت سیگوکارا کوبید و اون رو به عقب هل داد و خودش هم به سمتش رفت. پرهای بدنش به صورتم میخوردن و واقعی بودن فرد مقابلم رو تایید میکردن، متاسفانه!
" میکشمت... من تو رو میکشمت..."
اعتراف میکنم با هر بار شنیدن صدای دو رگه و ترسناکش ذهنم سوت میکشید. همه ی اتفاقات داشتن پشت سرم و خارج از دید من می افتادن، صداهای ترسناکی که شبیه جدال دو تا گراز وحشی بود و کسی که مدام به دیوار کوبیده میشد. مغز من هم خسته و رو به خاموشی بود ولی همچنان سعی میکردم چشمهام رو باز نگه دارم تا شاید برای خودم کمی وقت بخرم.
" تو لانیمیتا رو ازم گرفتی، من تهیونگ رو... عادلانست نه!؟"
و دوباره صدای مشت و کتک کاری گوشهام رو پر کرد. چشمهام سیاهی میرفت، سرم سبک شده بود و دیگه نمیتونستم با سیاهی بجنگم.
" بمیر سیگوکارا و دیگه هیچوقت... تو زندگی عشق من سرک نکش! آخ..."
صدای بلند فریاد ورنیسیته، تیر خلاصی بود. قلبم از حرکت ایستاد و به سختی سعی کردم یکم دیگه، فقط یکم دیگه زنده بمونم. سیگوکارا خندید و با شادمانی گفت:
" عشق تو مرده ورنیسیته، خودت هم که داری می میری!"
صدای کشیده شدن شمشیر می اومد. ورنیسیته شمشیر نداشت، اون بی دفاع بود. نه...نه، اون نباید می مرد. ورنیسیته، نباید اونطوری می مرد، اون بی گناه بود، کاری نکرده بود، این حقش نبود... اون... اون فقط میخواست از من محافظت کنه...
نه... نباید بلایی سر ورنیسیته می اومد!
این در حالی بود که خودم در حال مرگ بودم و نباید دیگه مهم می بود برنده ی جنگ پشت سرم کی باشه، به هرحال سرنوشت من و ورنیسیته مرگ بود!
تپش قلبم متوقف شده بود و دیگه خبری از صدای جریان خون نبود. پلکهام سنگین شدن و با بی قراری روی هم افتادن، البته قبل از اون، باریکه ی اشک، صورتم رو خط انداخت...
******
" میدونی تهیونگ... تو..."
لپ هاش رو پر از هوا کرد و با پوف بی حوصله ای، هوا رو به بیرون هل داد. مردمک های عسلیش تو کاسه ی چشمهاش چرخ زدن:
" تو ترسویی!"
هوای سرد سلف سرویس مدرسه، باعث شده بود نوک بینیش قرمز بشه... با ناامیدی لب زدم:
" آره... میدونم!"
" خودت نمیدونی چی میخوای... هر بار چیزی میگی!"
موهای طلاییش تو صورتش ریخته بودن و همزمان که داشت از تیکه پیتزای بین انگشت های کشیدش گاز میگرفت ادامه داد:
" فقط بگو که تکلیف چیه!؟"
" من دوستت دارم!"
" ولی من مطمئن نیستم!"
سعی میکرد بی تفاوت جلوه بده، شونه بالا انداخت:
" همین یک ماه پیش گفتی که دوستم نداری... خودت گفتی جو نوجوونیه!"
لب هام رو با زبونم تر کردم و آروم زمزمه کردم:
" فکر میکردم!"
" یعنی چی؟! تو یک ماه تغییر کردی؟!"
دستم روی دستش که روی میز بود نشست:
" نه... هانی گوش کن! من فهمیدم که حسم اشتباه نیست و واقعیه! اون... "
سعی میکردم با لحن جدیم متقاعدش کنم که اون حرفها، برای پدرم بودن، نفس حبس شدم رو رها کردم و لب زدم:
" چه طوری بگم! تو پدرم رو میشناسی دیگه، نه؟!"
به صندلی تکیه زد و بازوهاش رو جلوی سینش گره زد:
" باز!؟"
سرتکون دادم و سریع گفتم:
" اون فکر میکنه من دچار بحران شخصیتی شدم!"
" خب درست فکر میکنه!"
دستش رو از زیر دستم بیرون آورد و ساعتش رو چک کرد تا مثلا بهم بفهمونه مزاحمشم و کار داره، آروم گفت:
" تا زمانی که ندونی چی میخوای... آره من هم همینطور فکر میکنم!"
کلافه شده بودم، این رفتارش اصلا رضایت بخش نبود، کمی به جلو خم شدم و مشتم رو روی میز کوبیدم:
" اوه فاک هانسول میشه فقط به حرفهای من گوش کنی؟!"
نفسش رو با صدا بیرون فرستاد. دندون هام رو روی هم ساییدم و ادامه دادم:
" معلومه که میدونم چی میخوام... من تو رو میخوام!"
" برای این حرفها خیلی زوده تهیونگ، اول از حست مطمئن شو!"
" مطمئنم، تو زندگیم، فکرم، قلبم رو بهم ریختی! اونقدر که فکر میکنم تو زندگی قبلیم اشتباهی در حقت کردم!"
انحنای لب هاش نشون داد که واقعا داره همه چی رو به مسخره میگیره:
" حالا باید معذرت بخوام؟!"
یک تای ابروم بالا رفت و با تردید زمزمه کردم:
" چرا طوری رفتار میکنی انگار تو این یک ماه حس تو هم تغییر کرده!؟"
تکیش رو از صندلی گرفت و دو تا آرنجش رو روی میز گذاشت تا تکیه گاه سرش بشن، حالا دیگه فاصله ی کمتری بینمون بود:
" من نمیخوام دیگه ازت خوشم بیاد تهیونگ... از کسی که تو ناخودآگاهش پر از ترسه، نمیخوام خوشم بیاد! تو میترسی... فکر میکنی اینطوری قراره طرد بشی! حتی حالا، داری از ترس اینکه نکنه پدرت بفهمه دوباره باهام حرف زدی میلرزی!"
" آره چون واقعا ممکنه طرد بشم، من خونوادم رو دوست دارم! تو رو هم دوست دارم!"
"خیلی خب... فقط بگو چی میخوای؟!"
لب هام خشک شدن، قلبم به سرعت میتپید، باید جواب قابل قبولی به اون عسلی های منتظر میدادم... ولی... نمیدونستم چی! چند بار دهنم رو باز و بسته کردم ولی نتونستم کلمه ای پیدا کنم و به زبون بیارم... پوزخند عصبی روی لب هاش بهم فهموند که باز گند زدم و با ناامیدی از روی صندلی بلند شد:
" دیدی... تو نمیدونی!"
ولی اون زمزمه ی آرومم که با دلتنگی روی لب هام جاری میشد رو نشنید:
" من میخوام که تو رو داشته باشم، خونوادم رو هم داشته باشم، خدا رو هم داشته باشم!"
******
با تنه ای که به بدنم خورد، کمی به عقب کشیده شدم ولی بدون نگاه گرفتن از اسم روی سنگ قبر، آب بینیم رو بالا کشیدم و اجازه دادم سرعت بارش اشکهام بیشتر بشه. اون روز، بارون میبارید، اون روز زمین من گریه میکرد. سیاره ی کوچیک آبی من برای غم و دردی که توی قلبم لونه کرده بود گریه میکرد. اطرافم پر بود از آدمهای سیاه پوشی که حتی نمیخواستم به دعا خوندن هاشون گوش بدم، همه چترهای مشکی و سفیدشون رو روی سرشون گرفته بودن تا از شر قطرات تند بارون در امان باشن ولی من، نه... نه من بهش اهمیت نمیدادم.
من به خیس شدن موها و لباسهام، به لرزش شونه هام اهمیت نمیدادم. نمیخواستم اهمیت بدم، نمیتونستم اهمیت بدم!
همونطور که خیره به سنگ قبر سفید مقابلم بودم، لب زدم:
" من رو ببخش... مـ... من رو ببخش بابا!"
سر آستین بافت مشکیم رو به بینیم کشیدم و دوباره زمزمه کردم:
" من... من پسر خیلی بدی بودم... خیلی بد بودم بابا... من رو نمیبخشی نه؟!"
حس میکردم یکی قلبم رو محکم بین انگشتهاش گرفته و با بی رحمی فشارش میده، شاید هم قفسه ی سینم پر از زخم بود:
" چیکار کنم ببخشی؟! بگو.. هرکاری که تو بگی رو میکنم... تو دیشب سر سفره ی شام حتی بهم نگاه هم نکردی! خیلی ناراحت شده بودی ازم بابا؟!"
سرم رو بلند کردم، همه درگیر دعا خوندن بودن، مادرم سرش رو روی شونه ی برادرش گذاشته و گریه میکرد. خونواده های هانسول و جیمین هم اومده بودن ولی من نمیخواستم با هیچکدوم از اونها حرف بزنم. من داغونی که مدام زیرلب حرف میزدم و سعی میکردم از سنگینی بار روی دوشهام کمتر کنم. لبم رو از تو دهنم بیرون آوردم و دوباره گفتم:
" میشه بازم بهم وقت بدی؟ من دیگه اونکارها رو نمیکنم... دیگه پسر خوبی میشم بابا..."
همون لحظه بود که چتری روی سرم قرار گرفت و دستی دور شونه هام پیچید تا من رو به سمت خودش بکشه. نیازی نبود سر بلند کنم، کت سبزآبی بادی، فقط متعلق به یک نفر بود.
اخم کردم، گرمای آغوشش تنم رو میلرزوند.
هانسول برای من بهشتی بود که هیچوقت نباید حس بشه، قهوه ای که هیچوقت نباید چشیده بشه، هانسول برای من کتابی بود که هیچوقت نباید خونده بشه...
پس دستهام رو با عصبانیت روی سینش گذاشتم و به عقب هلش دادم:
" ولم کن... دست از سرم بردار!"
ولی اون با لجبازی و بی اهمیت به بدخلقی من، سرم رو محکم گرفت و روی شونش گذاشت:
" تهیونگ... آروم باش... خواهش میکنم انقدر گریه نکن!"
ولی چشمهای من، درست مثل اینکه دقیقا منتظر شنیدن همین جمله بوده باشن فوران کردن، بدتر و شدیدتر اشکها رو آزاد کردن. این درد و این عذاب، برای روح چهارده ساله ی من زیادی عمیق بودن...
******
پاهام رو تو آب خنک رودخونه تکون دادم و با تردید، لبهام رو روی هم کشیدم:
" اوم... هانی؟"
اون هم کنارم نشسته بود، یک شلوارک خردلی و تیشرت راه راه مشکی و زرد پوشیده بود تا تو گرمای تابستون مزرعه ی نیشکر پدرش طاقت بیاره، من هم یک تاپ طوسی و شلوارک سفید به تن داشتم. دو سال گذشته بود، دو سال بود که رنگ زندگی من و مادرم خالی از پدرم شده بود. خیلی کم پیش می اومد تا با خونواده ی هانسول رفت و آمد کنیم. رابطه ی ما با خونواده ی جیمین صمیمی تر و بیشتر بود ولی به هرحال گاهی، مثل اون روز، مادرم رضایت میداد تا به مزرعه ی اونها بریم. روی پل چوبی و زیر درختهای سیب و هلو نشسته و پاهامون رو توی آب سرد رودخونه فرو برده بودیم و از طرفی، نسیم گرمی به صورتهامون برخورد میکرد. نگاهش رو با تردید از جریان آب گرفت و به من دوخت:
" هوم؟!"
شونه بالا انداختم و آروم، طوری که سعی میکردم توده ی بزرگ لای غضروف های حنجرم رو پایین بفرستم گفتم:
" فکر میکنی ده سال دیگه... وقتی بزرگ تر شدیم ما چیکار میکنیم؟ اون موقع ها دنیا چه شکلیه؟"
خندید و دوباره سرش رو پایین انداخت:
" خب... ممکنه ازدواج کرده باشیم؟ تو گفتی میخوای بری آمریکا و هوا و فضا بخونی... منم احتمالا یه کارگاه بزرگ نقاشی زده باشم!"
اشکی که توی چشمم جمع شده بود، دور از چشم هانسول فرو ریخت، کمی پام رو تو آب تکون دادم و آرومتر از قبل گفتم:
" من نمیخوام ازدواج کنم..."
" نمیدونم خب، تنهایی زندگی کردن سخته تهیونگ..."
" تو میخوای ازدواج کنی؟"
لب پایینش رو تو دهنش فرو برد و بدون بلند کردن سرش گفت:
" اگر تو بخوای همین طوری ادامه بدی!"
با ناراحتی لبخند زدم و سعی کردم اشکهام رو پشت پرده ی پلکهام نگه دارم. من؟
من دلم میخواست همونجا دستهام رو دور شونه هاش بپیچم و همه ی وجودش رو تو آغوشم بکشم، ولی نه...
نمیتونستم!
میتونستم حس کنم که تنها دلیلم پدرم نیست، تنها دلیلم ترس و عذاب وجدان نیست و همیشه یک لایه ی نازک اطراف روحم من رو از نزدیک شدن بهش منع میکرد...
" حالا... شاید تا اون موقع آدم فضایی ها حمله کردن!"
و بی توجه به اخم کوچیک بین ابروهام به حرف خودش خندید. دستم رو زیر چونم گذاشتم و بی توجه به خنده های بلندش گفتم:
" بی مزه!"
" هی پیرمرد... فرض کن دوستهات به زمین حمله کنن و بیان تو رو با خودشون ببرن... وای حتی تصورش هم خنده داره!"
اون همیشه به من میگفت فضایی!
میگفت وقتی حالم خوب باشه و حوصله ی شوخی داشته باشم مثل فضایی ها عجیب و غریب میشم و درک کردنم سخت میشه...
اون همه ی اینها رو میگفت و میخندید، غافل از اینکه بعضی شوخی ها هیچوقت شوخی نمیمونن...
******
پلک هام به سختی از هم فاصله گرفتن، برای چند لحظه حس کردم دارم تو خلسه ای دست و پا میزنم که اجازه ی هیچ فعالیتی رو به مغزم نمیده. چند لحظه بعد، وقتی تصویر سقف صورتی و بنفشی که با شیشه ها و الماس طراحی شده بود، از بین پرده های مشکی، نمایان شد تونستم کمی از اون خلسه نجات پیدا کنم. به یادآوردن اتاق تاریک و وحشتناک سیگوکارا باعث شد به خودم بلرزم.
من... زنده بودم!؟ نه...چطور ممکنه!؟ ورنیسیته کجا بود؟! سیگوکارا چی؟!
خواستم بلند بشم ولی دردی که تو بدنم پیچید این اجازه رو نداد. پس دوباره با درد روی تخت نرمی که روش خوابیده بودم افتادم و وقتی ناله های کوتاهی از بین لب هام بیرون پریدن، با هر حرکت لبم، درد بیشتر میشد و تا اعماق قلبم پیش میرفت.
سرم رو چرخوندم و اتاقی که توش بودم رو از نظر گذروندم. تم بنفش رنگش، بهم ثابت کرد اون اتاق به ورنیسیته بی ربط نیست. ورنیسیته... به یک باره خون تو رگهام سرد شد و بدنم لرزید.
پرده ها و کاغذ دیواری های بادمجونی روشنایی اتاق رو کمتر کرده بودن و گل های سه پر بنفش و سرخ روی دیوارها روییده بودن، کتابخونه ی بزرگ گوشه ی اتاق پر از کتابهای قطور و رنگارنگ بود. دیوار رو به رویی با مهارت ساخته شده بود، آینه کاری شده و طوری به نظر میرسیدن که انگار از تارهای محکمی تشکیل، تو هم فرو رفته و بافته شده!
با باز شدن در شیشه ای سفید که طیف رنگهای بنفش به سرعت تو رگه ها و طرح های نامنظمش جریان داشت، نگاه خستم رو به شخصی که تو چارچوب در ایستاده بود دوختم، بعد از چند لحظه سکوتی که به ارتباط چشمی عمیقمون گذشت لبخند تلخی زد:
" بیدار شدی؟!"
نگاهم رو به سقف دوختم، در کمال تعجب حضورش آزاردهنده بود. نمیخواستم کسی رو ببینم، نه بعد از این کابوس وحشتناک که روح و روانم رو به بازی گرفته بود. حشره ها، نقاشی ها، زخم ها... بدنم لرزید، طوری که به نظر جن دیدم.
آره دقیقا همینطور بود...
جیمین جلوتر اومد، با قدمهای کوتاه خودش رو به تختم رسوند و دستهای سردم رو از زیر پتو گرفت، با صدای گرفته و خسته ای زمزمه کرد:
" متاسفم تهیونگ!"
ولی همون تماس کوچیک باعث شد دوباره یاد اون شیطان پلید بیفتم و درد بکشم. لب هام شروع به لرزیدن کردن، بدون نگاه گرفتن از سقف، به سختی زمزمه کردم:
"کجام!؟"
" خونه ی ورنیسیته!"
چشم هام رو با وحشت بستم و دیگه مهم نبود اگر صدام میلرزه و حرف زدن چقدر دردناکه:
" میخوام... میخوام برم اتاق خودم!"
" ولی حالت خیلی بده، تهیونگ... تو تقریبا مرده بودی!"
ولی کاش میمردم، مردن بهتر از این حس تاریکی و خلاء بود.
مردن بهتر از این قربانی شدن بود. بهتر از این بود که از ترس اینکه یک نفر به خاطرت دنیا رو بهم ریخته باشه، امید یک نفر دیگه رو گرفته باشه بود. صدای گریان و غمگینش دوباره بلند شد:
" ورنیسیته و اون ققنوسها به سختی برت گردندون!"
نمیدونم به خاطر کلمه ی ققنوس بود یا ورنیسیته، هر چی که بود، برای یک لحظه حس کردم به پرتگاه مرگ کشیده شدم.
ولی چرا من با شنیدن اسمش دیگه یاد چشم های کهکشانی یا موهای قشنگش نیفتادم؟ چرا فقط چهره ی وحشتناکش تو شکاف های ذهنم جریان پیدا میکرد و جلوی چشمهام رنگ میگرفت؟
یا حتی صدای گوشخراشی که قلبم رو شرحه شرحه میکرد؟
آب دهنم رو به سختی فرو دادم. من فعلا نمیتونستم ببینمش! من.. من عاشقش شده بودم!؟ عاشق یک شیطان!؟ نه...
چرا... چرا بهم نگفت؟
چرا بهم نگفت میتونه برخلاف اون همه زیبایی فریب دهنده، ترسناک ترین کابوسی باشه که من دیدم؟!
چرا... چرا بهم نگفت لانیمیتا رو از سیگوکارا گرفته بود؟!
به چه حقی... به چه حقی سیگوکارا رو ناامید کرده بود؟!
اون خودخواه بود؟! یا نه اون من خواه بود؟!
باید به کی حق میدادم؟
باید از کی حق میگرفتم؟
چرا همه به واسطه ی واژه ی" امید، عشق، دلیل" از دادگاه مغزم، بی گناه شناخته و تبرئه میشدن؟!
من یک آدمم!
محض رضای خدا من یک آدمم، نیاز دارم که همیشه انگشت اشارم رو به سمت کسی بگیرم و تقصیرها رو گردنش بندازم!
حتی اگر مقصر خود خودم باشم!
این دنیای غریب، با موجوداتی که فقط خودشون رو موظف میدونستن تا از امیدشون محافظت کنن و به هر قیمتی شده، هر مانع و آسیبی رو از اون امید دور کنن برای جسم و روح یک انسان زیادی غیرقابل درک بود. این دنیا برای ذهن من، زیادی نامفهوم بود... همزمان با قطره اشکی که از گوشه ی چشمهام سر خورد، زمزمه کردم:
"ببرم خونه!"
" نمیتونی تکون بخوری!"
نگاهم رو با عصبانیت بهش دوختم، به سختی دستهام رو بلند کردم، به یقه ی لباسش چنگ زدم و با لحن ملتمس و محکمم درخواست کردم:
" خواهش میکنم... من رو ببر خونه! من میترسم جیمین!"
" از کی؟!"
تصویر ورنیسیته مقابل چشمهام شکل گرفت. با درد نالیدم:
" ورنیسیته شیطانه! ققنوسها شیطانن... میترسم ازشون جیمین!"
تعجب نکرد، خب آره حق داشت... اون که ندیده بود ورنیسیته چه دیوی رو پشت چشمهای خوشگلش مخفی کرده! نگاه سرزنشگرش به خوبی گویای " من که بهت گفتم، احمق" بود. سردرگم لبخند کمرنگی زد و برخلاف انتظارم گفت:
" ولی... گفتی که عاشقشی!"
نگاهم رو با بی تفاوتی به چشمهاش دادم، آره گفته بودم... ولی، ولی اون...
نتونستم جواب قانع کننده ای بهش بدم. مردمک چشمهام هنوز می لرزیدن، اون لحظه ها، صداها، اون حجم از درد کشیدن محال بود یادم بره!
" اون... زخمی شده!"
با شنیدن این جمله ی بریده، فرو ریختن قلبم رو احساس کردم. اینکه من هنوز هم نگرانش می شدم نشونه ی خوبی نبود. شاید هم بود... نه نمیتونستم اینطوری باشم! ولی... اون واقعا خیلی ترسناک بود!
در جواب چشمهای گشاد و پرسشگرم کلافه گفت:
" کتفش... خنجر خورده!"
قطره اشکی از چشمهام فرو ریخت، باز هم به خاطر من بود! تصور اینکه ورنیسیته ی قدرتمند من دوباره زخمی شده باعث شد قلبم مچاله بشه. طوری که انگار اصلا برام مهم نیست تا چند دقیقه قبل اون رو تو ذهنم به صلیب میکشیدم، با بغض زمزمه کردم:
" الان کجاست؟!"
" پایینه!"
میتونستم ببینمش؟! اون شیطان دروغگو رو!؟ دیگه چطور میتونستم چشمهاش رو باور کنم؟ اگر نه، پس این حس امنیت که از بودن تو خونش تو قلبم شکل گرفته بود، چی میگفت؟!
چرا مشکلات من و ورنیسیته انقدر زود از راه رسیده بود؟ سوال بعدیم روی زبون خشکی که به سختی حرکت میکرد جاری شد:
" میتونه بیاد اینجا؟!
" فکر نکنم..."
نفس راحتی کشیدم و چشمهام رو روی هم گذاشتم.
آره، اون نباید می اومد، ولی کاش می اومد!
" تهیونگ!"
شنیدن صدای جیمین باعث شد دوباره چشمهام رو باز کنم. زبونش رو روی لب هاش کشید و با تردید گفت:
" من نمیدونم بینتون چه اتفاقی افتاده، فقط میدونم ورنیسیته بهم خبر داد که بیام اینجا... کروماندایی بگم، پنج روزه بیهوشی و اون همه ی این مدت رو تو اتاقت بود و با وجود زخم و خستگیش حتی چشمهاش رو روی هم نذاشت... من، من واقعا خیلی متاسفم که گفتم اون میخواد فریبت بده، به نظر میرسه واقعا عاشقته!"
لبخند تلخی روی لب هام نشست، ولی هنوز نمیتونستم لرزش بدنم رو متوقف کنم. عطر قوی ورنیسیته، مهر تایید بر خبر جیمین میزد و حس دلنشینی تو رگهام جاری میکرد.
" چند دقیقه قبل از اینکه به هوش بیای، از اتاقت اومد بیرون و بهم گفت بیام پیشت. فکر کنم میدونست به زودی به هوش میای..."
فکر اینکه چرا اتاق رو ترک کرده با وجود اینکه میدونسته به زودی به هوش میام آزاردهنده بود. یعنی اون هم نمیخواست من رو ببینه؟! ولی چرا؟!
" درسته که گریه نکرد، ولی واقعا این چند روز خیلی داغون بود و اینکه... از همون روز بارون شروع به باریدن کرده و هنوز ادامه داره... حس میکنم واقعا قلب کروماندا به احساسات ورنیسیته وابستست! همه جا... آبی شده!"
تصور کروماندایی که آبی شده، باعث شد حس کنم درواقع قلب کروماندا به من وابستست! قلب یک دنیا به من وابستست و حس رنگارنگی روحم رو نقاشی کرد. برخلاف همه ی حس های خوبی که ناگهانی تو رگ هام جاری شده بودن، قطره اشکی رو گونم سر خورد و روی بالشت نشست:
" جیمین... میشه ازش بخوای بذاره بریم خونه؟!"
سرش رو تکون داد:
" میگم ولی... مطمئنی؟!"
چشمهام رو با ناراحتی بستم و سر تکون دادم، مطمئن بودم! هیچ کدوم آمادگی رو به رو شدن با هم رو نداشتیم، هرچند... نمیتونم منکر این بشم که دلم چقدر برای رنگ چشمها و آغوش اناریش تنگ شده بود...

" من اصلا نفهمیدم جوانی یعنی چه؟
من یک راست از بچگی به سن کهولت رسیدم."
ژان پل سارتر

سلام🤩
اینم از پارت بیست و سه، واقعا معذرت میخوام برای تاخیر:(
من رو ببخشید عزیزانم💙✨
دیگه میدونم حواستون به پارت هست🙄⁦❤️⁩

CHROMANDA | VKOOKWhere stories live. Discover now