PART 5

4.5K 813 59
                                    

پنج، یک مارس!
آقای پارک، آغوش پدرانه ی خاصی داشت. البته نه به اندازه ی پدرم!
بهرحال، گرم بود و برخلاف اون حمایتگر!
طوری بغلم می‌کرد انگار واقعا جای پدرمه و من فرقی با جیمین براش ندارم. خوشحال کننده بود، هرچند دلم بیشتر برای خانوادم تنگ می‌شد. دید چشمهام تار شده بود، اگر یک پلک کوچیک میزدم قطره اشک ها شاخه شاخه از چشمهام بیرون می‌زدن. از آغوش آقای پارک بیرون اومدم و بلافاصله بین بازوهای ظریف خانم پارک جا گرفتم و این بار اشکهام روی شونه های اون آروم می‌گرفتن. با صدایی که آهنگ شادی توش حس می‌شد گفت:
" پسرم، دلم برات خیلی تنگ شده بود."
واقعا، دل من هم از این بیشتر برای مادرم تنگ نمی‌شد. اصلا نمی‌دونم برای بیان اون همه درد، باید از چه کلمه ای استفاده کنم. احساس می‌کردم بزودی از بغض خفه می‌شم. تنهایی، وحشتناک بود!
صداش این بار آمیخته به غم بود:
" مادرت هم خیلی دلش می‌خواست بیاد ولی... نمی‌تونست."
با ناراحتی سرم رو آروم تکون دادم و ازش جدا شدم. اشک های خانم پارک هم با دیدن چهره ی غمگین من روی صورتش روون شدن. جو سنگینی بود، چون چشمهای من انگار هنوز منتظر مادرم بودن. آقای پارک لبخند پهنی رو به نمایش گذاشت تا شاید غم نگاهم رو رنگ ببخشه:
" هر بار که می‌بینمت جذاب تر می‌شی."
معذب، خندیدم و سرم رو پایین انداختم:
" شما لطف دارین آقای پارک."
دوباره مقابلشون خم و راست شدم و جیمین خیلی سریع دستش رو روی شونه هام انداخت، البته به خاطر قدش، مجبور شد روی نوک پاهاش بلند شه:
" شام خوردی؟!"
به چهره ی خوشحالش نگاه کردم و لبخند بی حالی زدم:
" آره، امروز یونگی نیومده بود به خاطر همین ما هم از فرط بیکاری رفتیم بیرون."
تغییر حالت چهرش محسوس بود ولی بعد از چند لحظه ی کوتاه دوباره لبخند زد:
" شرط می‌بندم به زور الیزا!"
خنده ای کردم و سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. از خونواده ی جیمین عذر خواهی کردم و برای تعویض لباسهام به سمت اتاقم رفتم. یک ژاکت اور آبی کمرنگ با شلوارک سرمه ای برداشتم و پوشیدم. البته هنوز در حال پوشیدن ژاکت بودم که جیمین پرید تو اتاق و من، با بالاتنه ی برهنه مقابلش ایستادم:
" چته وحشی؟! بدو برو بیرون من ازت می‌ترسم."
جیمین پوزخند زد:
" نترس تهیونگ انقدر جذاب نیستی دل من رو ببری احمق!"
" اون وقت یونگی خیلی جذابه که دلت رو برده بیبی؟"
به دیوار تکیه زد و بی توجه به شوخی بی مزم گفت:
" رییس... چرا امروز نیومد؟"
شونه هام رو بالا دادم و همونطور که مشغول پوشیدن ژاکتم بودم جواب دادم:
" لابد دیشب تا خرخره نوشیده، امروز مثل سگ سردرد گرفته."
فکر کردم شوخی من رو جدی نمی‌گیره ولی وقتی برگشتم و با چشمهای جدیش مواجه شدم فهمیدم که نه، امروز یونگی رو ندیده کلا قاطی کرده و واقعا جدیه. به سردی گفت:
" درست حرف بزن."
جلوی آینه ایستادم و موهام رو مرتب کردم:
" وات د فاک جیمین؟!"
برگشتم سمتش:
" اون فقط رییسه."
پوزخندی زد و نگاهش رو با ناباوری تو اتاق چرخوند:
" جدی؟ جدی میگی تهیونگ؟"
نفسم رو با صدا بیرون فرستادم و دستهام رو به علامت تسلیم بالا بردم:
" باز شروع نکن. من غلط کردم اصلا."
" نه امشب از یک جا دیگه خوردی، سر من خالیش نکن... واقعا کیم تهیونگ؟ یونگی فقط یه رییسه؟!"
کلافه، جیمینی که با تعجب وسط اتاق ایستاده بود و سرزنشم می‌کرد رو تو آغوشم گرفتم و روی موهاش بوسه زدم:
" معذرت می‌خوام... خیلی خستم."
سرش رو پایین انداخت و با صدایی که به خاطر بغض گرفته بود لب زد:
" می‌دونم من برای یونگی فقط یک همکارم، یک زیردست رو اعصابم ولی واقعا، نگو اون برای من فقط یک رییسه، چون خودت می‌دونی نیست، طوری حرف نزن انگار هرچی برات می‌گم از این گوشت می‌ره از اون یکی می‌زنه بیرون."
بیشتر به خودم فشردمش، آره من باز پشیمون شدم. من اصلا آدم مودی ای نبودم نه، من فقط اون موقع تو اون شرایط خسته بودم و بیشتر از همه تو فکر اعترافی که به الیزا کرده بودم دست و پا می‌زدم. دوباره تارهای مشکی براق موهاش رو بوسیدم:
" معذرت می‌خوام رفیق."
******
یک مارس، خیلی سریعتر از چیزی که انتظار داشتم از راه رسید. اون روز صبح، آسمون خاکستری بود، سر و کله ی خورشید هم که کلا پیدا نبود. اتاق از همیشه تاریک تر بود و واقعا دلم نمی‌خواست تخت خوابم رو ترک کنم، البته خیلی دلم می‌خواست از طریق مرگ ازش دل بکنم. چون لعنتی... من می‌ترسیدم و این ترس از زمانی که خبر رسید ماهواره های جدیدی که فرستاده بودیم هم باز سیگنال نمی‌دن و خراب شدن بیشتر شده بود. این یعنی ما در خطر کامل بودیم!
سعی کردم ویز ویز آلارم رو نادیده بگیرم ولی باز نمی‌تونم منکر لرزش خفیفی که به جون جسم و روحم افتاده بود بشم. فقط زیر پتو خودم رو به خواب زدم... واقعا منتظر چی بودم؟! مرگ؟!
با باز شدن در اتاقم، صدای خواب آلود جیمین تو گوشهام پیچید:
" تهیونگ... پاشو دیر شد."
مقاومت فایده ای نداشت. مگه نه؟! بهرحال باید راه میفتادم، با ترس و پشیمونی و هر زهرماری که بود، باید می‌رفتم. چون این تصمیمی بود که من با اطمینان گرفته بودم، ولی اون موقع احتمالا ضعیف ترین آدمی بودم که وجود داشت. جدا، حس آدمهایی رو داشتم که صبح زود، بعد از یک شب فکر کردن و ناراحتی، نگهبان زندان در رو باز می‌کنه و می‌گه پاشو بدبخت، وقت مردنه!
پلک هام رو محکم رو هم کوبیدم ولی جیمین، سریع پتو رو کنار زد و نگاه خستش رو به چشمهام دوخت، کلافه گفت:
" پاشو دیگه."
نگاهی به چهره ی خواب آلودش انداختم و بعد از چند لحظه راست روی تخت نشستم. با گیجی پرسیدم:
" ساعت چنده؟"
گوشیم رو از روی میز برداشت و بعد از چک کردن ساعت، نفسش رو بیرون فرستاد:
" پنج صبح. پاشو تهیونگ داره دیر می‌شه... باید بریم فرودگاه."
" نمی‌خوام بیدار شم."
دست هاش رو به کمرش قفل زد و رو به دیوار نفس عمیقی کشید، محکم گفت:
" کیم تهیونگ."
" دلم می‌خواد بخوابم. واقعیت ترسناکه، خیلی خیلی... ترسناکه!"
" این خواست خودت بود."
" من..."
بغضی که چند روزی می‌شد به در و دیوار گلوم چنگ زده بود بالاخره خودش رو نشون داد، از راه اشکهام:
" فرقی نمی‌کنه، موندن یا رفتن، باز... واقعیت ترسناکه. من پشیمون نیستم..."
روی تخت، کنارم نشست و انگشت هاش رو بین موهای شلختم فرو برد:
" قوی باش مرد. هنوز راه زیادی داریم، هنوز ترسهای زیادی مونده... باید با تک تکشون بجنگی."
نگاه خیسم رو به چشمهای غمگینش دوختم:
" تو... چرا انقدر آرومی؟!"
شونه هاش رو بالا انداخت:
" احمقانست تهیونگ ولی من بهرحال یونگی رو دارم."
از روی تخت بلند شدم و همزمان که پوزخندی مهمون لب هام می‌شد گفتم:
" چقدر هم اون، اهمیت می‌ده."
کمد لباسهام رو باز کردم. یک پیراهن چارخونه ی طوسی مشکی با شلوار مشکی برداشتم:
" ساعت چند پرواز داریم؟"
" شیش صبح... به مقصد فلوریدا، ده صبح، آی اس اس."
" گور بابای آی اس اس."
خندید و با قدمهای کوتاه، اتاق رو ترک کرد.
من هم وسط اتاق با لباس هایی که چون میلی به پوشیدنشون نداشتم هنوز بین انگشت هام فشرده می‌شدن، به در بسته ی اتاق خیره موندم.
قطره اشکی از چشمهام سر خورد و صدای گرفتم تو سکوت اتاق گم شد:
" البته، رفتن ترسناک تره."
******
تو ماشین، هندزفریم رو تو گوشهام گذاشته بودم و با مادرم حرف می‌زدم، جیمین هم همینکار رو کرده بود تا مکالمه ی پیچیده ای با خونواده هامون نداشته باشیم:
" تهیونگ... مواظب خودت باش."
" هستم مامان، فقط تو هم باید مراقب همه چی باشی."
" می‌تونم از تو تلویزیون ببینمت؟"
" آ... آره فکر کنم."
" لاغر نشو خب؟ خوب غذا بخور."
لبخند تلخی کنج لب هام جا خوش کرد. بعد از چند لحظه درنگ لب زدم:
" چشم مامان."
" دیشب... دیشب خواب دیدم برنمی‌گردی... خواب دیدم، چند سال گذشته و تو، هنوز برنگشتی..."
با شنیدن صدای گرفته از بغضش، پلک هام رو با ناراحتی روی هم گذاشتم ولی از اونجایی که باید نشون می‌دادم حالم خیلی خوبه سریع گفتم:
" منتظرم بودی؟"
" چطور می‌تونم منتظر نباشم؟ تو پسرمی."
" نباش..."
نفس عمیقی کشیدم و با تحکم گفتم:
" حتی اگر هم برگشتم نباید منتظر باشی، حتی اگر مردم هم نباید نگران باشی. من... خوشحالم مامان... خیلی خیلی خوشحالم."
مادر من نباید منتظر می‌موند، منتظر پسری که مرده، منتظر نبودن رو باید از همین امروز شروع می‌کرد.
" تهیونگ..."
اجازه ندادم چیزی بگه و کلافه وسط حرفش پریدم:
" مواظب خودت باش مامان، می‌خوام که تو هم خوشحال باشی!"
صدای هق هق هاش دیوونه کننده بود:
" عاشقتم پسرم..."
ولی من آروم، طوری که انگار دلم نمی‌خواست بغضم رو بیدار کنم لب زدم:
" منم همینطور مامان!"
وقتی تماس قطع شد، نتونستم صفحه ی گوشیم رو خاموش کنم... شماره ی ذخیره شده ای کنار قلب سبزآبی بهم چشمک می‌زد و نگاه خیسم اسمش رو برای هزارمین بار زیر و رو کرد...
******
ما یعنی جیمین، الیزا، کای و نامجون به همراه آقای تمپلتون، سیمز و خانم کلارک تو فرودگاه منتظر بودیم، البته نه منتظر پرواز، منتظر مین یونگی عوضی! خانم کلارک، آبی بی حد و مرز چشمهاش رو به چهره های نگران ما دوخت:
" جواب نمی‌دن."
مردمک های درشت الیزا، تو چشم هاش چرخ زدن، درِ گوشم زمزمه کرد:
" می‎گم که... خیلی خیلی بی شرفه."
سر تکون دادم و وقتی نگاهم به چهره ی عصبیش افتاد لبخند زدم.
" تهیونگ."
سرم رو چرخوندم و به سمت جیمین برگشتم. همراه با خروج سریع حجم زیادی هوا از بینیش، شونه هاش هم پایین افتادن. نگرانی تو صداش موج میزد:
" بلایی سرش نیومده باشه."
" یونگی هفت تا جون داره جیمین، باور کن پسر."
جیمین به الیزا چشم غره رفت و دوباره نگاه منتظرش رو به در فرودگاه دوخت.
" اگر نیاد چی؟"
کای با کنجکاوی پرسید و به سمت آقای تمپلتون چرخید.
تمپلتون با عصبانیت گوشیش رو از جیب کت شلوار مشکیش بیرون کشید و همونطور که احتمالا مخاطبینش رو زیر و رو می‌کرد، زیر لب زمزمه کرد:
" غلط کرده."
تمپلتون و سیمز عصبانی به نظر می‌رسیدن، بقیه هم نگران.
ولی خوشبختانه طولی نکشید که یونگی درحالیکه تصویرش هرلحظه بزرگتر از قبل می‌شد، تو قاب چشمهامون پیداش شد. چند ثانیه بعد، درحالی که قفسه ی سینش به سرعت بالا و پایین می‌شد، مقابل ما ایستاد. چمدون کوچیکی رو به دنبال خودش می‌کشید و روی شلوار سفیدش، هودی بزرگ و مشکی ای پوشیده بود. کمرش رو کمی به سمت تمپلتون عصبی خم کرد:
" خواب... موندم. عذر می‌خوام."
تمپلتون با عصبانیت ساعتش رو چک کرد:
" این بچه ها همه از ساعت پنج و بیست دقیقه اینجان، اون وقت شما چی آقای مین؟! ساعت پنج و سی و هشته!"
تمپلتون عزیز، اون موقع نتونستم بگم ولی الان که نمی‌شنوی باید بهت بگم که یونگی اون لحظه با نگاهش داشت سوراخت می‌کرد، چون محال بود بیشتر از یک بار عذرخواهی کنه و تو ازش انتظار بیشتر خم و راست شدن داشتی؟
طبق انتظار ما دیگه کلمه ای از بین لب هاش خارج نشد و فقط با چشم های خسته، به ما نگاه کرد. جیمین با نگرانی پرسید:
" بهتری رییس؟"
در سکوت به جیمین نگاه کرد و حتی، سرش رو تکون نداد. جیمین هم سرش رو پایین انداخت و دیگه چیزی نپرسید. یونگی، نمی‌تونست بهتر از این باشه، اون هم تو وضعیتی که مرگش نزدیک بود.
******
دو ساعت بعد، فلوریدا، حال و هوای ابری و بارونیش عالی بود. بوی مرگ به مشام می‌خورد!
مقابل تابلوی بزرگی که روش حروف با بی پروایی کنار هم نشسته بودن ایستادم.
جان اِف کَنِدی!
لبخند تلخی زدم و به دختری که کت و شلوار سفیدش به طرز زیبایی با پوستش متضاد بود نگاه کردم:
" همیشه دلم می‌خواست، وقتی به جان اف کندی میام، بخندم. حتی اگر قرار بود بمیرم هم باز بخندم. به آرزوهام نشون بدم خوشحالم."
کمی جلو اومد و انگشت های اشارش رو دو طرف لب هام گذاشت و حرکت انگشت هاش به سمت بالا لبخندی روی لب هام تراشید. لب های سرخش لبخند مهربونی رو تحویلم دادن:
" فقط بخند. امسال قرار بود صد نفر به مریخ برن تا دیگه برنگردن... یادت رفته؟!"
وقتی مطمئن شد لبخندی که نقاشی کرده روی لب هام موندگار شده انگشت هاش رو آروم آروم پایین برد. ادامه داد:
" تو، برمی‌گردی کیم... دست پر هم برمی‌گردی، اون وقته که تو ناجی زمین می‌شی. خبرنگار ها و دوربین ها رو دیدی؟! اونها هیچوقت تصویر تو رو به فراموشی نمی‌سپرن!"
آب دهانم رو قورت دادم:
" ناجی زمین؟ چه ناجی ای وقتی ما خودمون، با دست های خودمون، گند زدیم به خونمون... درحالیکه هر کدوم می‌تونستیم یک ناجی بزرگ باشیم."
نفسش رو با حسرت بیرون فرستاد و دستش رو تو جیب شلوارش فرو برد.
" مادرت منتظرته کیم تهیونگ، باید برگردی."
" تو چی؟"
با تعجب نگاه سبزش رو به چشمهای منتظرم گره زد. چند لحظه بعد لب زد:
" منتظرتم... برگرد."
******
با ورود به پایگاه، به سختی از میان سیل عظیم خبرنگارها و فیلمبردار ها عبور کردیم. آقای تمپلتون، خانم کلارک، خانم زبنینا، آقای برژنف به همراه مهندس ها، متخصص ها و رییس و مقامات از شهر و کشورهای مختلف توی سالن سخنرانی جمع بودن.
با ورود ما به سالن همه از جا بلند شدن و به افتخارمون دست زدن، آره باید شجاعت ما رو تحسین می‌کردن، چون بعد از امروز اون ها مستقیم به خونه می‌رفتن و تو تخت خواب های گرم و نرمشون می‌خوابیدن، ما چی؟!
روی صندلی های مخمل نارنجی رنگ ردیف دوم نشستیم و دقایقی بعد تمپلتون شروع کرد به حرف زدن:
" خانم ها... و آقایان... امروز یکم مارس دوهزار و بیست و پنج... سه عضو گروه جوان آقای مین به همراه دو فضانورد با سابقه های درخشان راهی جهان بیرون از زمین می‌شن... جهانی که ظاهرا خاموش شده و سکوت سراسرش رو فرا گرفته... این گروه متشکل از سه جوان کره ای به نام های یونگی مین، جیمین پارک، تهیونگ کیم و یک مرد آمریکایی به نام استفن وودز و یک بانوی فرانسوی، اِما رویین هست... سه عضو دیگر این گروه نامجون کیم و الیزا کارپنتر و کای کمال هیونینگ مسئولیت جمع آوری اطلاعات و پژوهش رو به عهده دارن...گروه آقای هانسون و خانم لوپز هم به گروه رینگ کمک خواهند کرد. اگرچه همه ی ما در برابر این پژوهش مسئولیم و باید در حد توان به این گروه جوان کمک کنیم... ما امروز باید به شجاعت این پنج جوان فداکار افتخار کنیم و تا زمانی که جان داریم اسمشون رو به خاطر بسپریم و مدیونشون باشیم چرا که اونها شجاعانه خانواده و زندگیشون رو رها کردن و به سمت دنیایی می‌رن که تقریبا ازش بی خبرن... شما آقای مین؟! حرفی برای گفتن ندارین!؟"
اون لحظه، مطمئنا برای یونگی مثل جهنم بود، چون بعد از زمزمه کردن کلمه ی مبارک فاک و نگاه های عصبی به تمپلتونی که احتمالا از نظرش مزخرف ترین آدم دنیا بود از جا بلند شد. براش دست زدیم، ولی الیزا فقط از پشت زبونش رو براش در آورد:
" نچسب."
وقتی پشت تریبون ایستاد ظاهرا هیچ ایده ای برای حرف زدن نداشت. اون فقط عصبانی، ناراحت و شکسته بود. درسته ظاهرش، حالت چهره و حرکاتش هنوز مثل قبل سرد بودن، ولی نه... اون تو مخفی کردن خرابه ی درونش انقدر خوب نبود. دست هاش رو دو طرف تریبون گذاشت و کمی خم شد:
" می‌دونین..."
متوقف شد و از اونجایی که جز "خواب موندم، عذر می‌خوام" صبح صدای دیگه ای ازش نشنیده بودیم متوجه صدای گرفتش نشده بودیم، پس سعی کرد اون رو صاف کنه. دوباره لب هاش رو به میکروفون نزدیک کرد:
" در واقع من می‌خواستم فقط یک پژوهشگر بشم، ولی به اصرار خانوادم تصمیم گرفتم فضانورد بشم. تو این چند سال، خیلی خوب خودم رو برای اولین پروازم آماده کردم ولی خب، انتظار نداشتم اولین تجربم اینطور بشه... ما داریم می‌ریم، ممکنه این سخنرانی تا سالها بعد باقی بمونه پس، امیدوارم در حال حفظ کردن موضعم مضحک به نظر نیام. خوشحالم... چون بالاخره یا به عنوان یک آدم موفق به زمین برمی‌گردم یا درست مثل یک آدم شجاع برای همیشه از رو زمین محو می‌شم و خب البته، قبل از محو شدنم به آرزوم رسیدم. لطفا، ما رو فراموش نکنین..."
و به آسونی، با تعظیم کوتاهی به سخنرانیش خاتمه داد.
جیمین در گوشم زمزمه کرد:
" حاضرم قسم بخورم، اگر الان تنها بود، تو دریایی از اشک هاش غرق میشد."
" یونگی... اگر این آخرین باری باشه که می‌تونم باهاش صحبت کنم، بهش می‌گم متاسفانه در حال حفظ موضعت شدیدا مضحک شدی."
و بدون توجه به نگاه دلخور جیمین به یونگی ای که در بین هیاهوی مردم و خبرنگارها به سمت صندلی ها می اومد خیره شدم.
ترحم برانگیز بود، حتی دلم نمی‌خواست برای رییسم دست بزنم!
لباس های فضانوردی سفیدی که فقط برای ثبت عکس ها باید می‌پوشیدیم رو تنم کردم و از اونجایی که فشار و اکسیژن تو شاتل تنظیم شده و مشکلی برامون پیش نمی‌اومد، نیازی به پوشیدن جزئیات نبود. دستکش های سفید و کلفت رو دستم کردم و اجازه دادم طراح ها، کپسول اکسیژن رو به لباسم متصل کنن. همیشه فکر میکردم پوشیدن این لباس ها آدم رو اذیت می‌کنه ولی مثل اینکه اشتباه فکر می‌کردم چون الان حتی بیشتر از قبل احساس راحتی می‌کنم و البته، انتظاری جز این از جدیدترین فناوری نانو نباید داشت. تنها مشکلی که وجود داشت این بود که چون از لایه های متفاوتی ساخته شده، گرم و ضخیم بود.
استفن که از جا بلند شد، کلاهم رو زیر بغلم زدم و به سمت صندلی ای که کنار پرچم آمریکا قرار داشت رفتم. روش نشستم و به انبوه دوربین های عکاسی و فیلمبرداری مقابلم نگاه کردم تا از زوایای مختلف تصویرم رو ثبت کنن... فقط خدا می‌دونست چند بار این لحظه رو تو سرم تصور کرده بودم، طوری که با خوشحالی به دوربین ها نگاه کنم و از اینکه قراره به یک سفر هیجان انگیز برم از ته دل بخندم. ولی متاسفانه هرچقدر که تلاش می‌کردم لبخند، لبخند خوشحالی نبود...
بلند شدم و این بار جام رو به یونگی دادم و خودم به سمت فضای خلوت پشت پرده پناه بردم. تجمع سالن به حدی زیاد بود که دلم می‌خواست گریه کنم... از بین این همه آدم چرا ما؟! این سوالی بود که هر لحظه بیشتر توی سرم رنگ می‌گرفت.
لحظات آخر زندگی شیرین تر و خواستنی تر به نظر می‌رسید طوری که به خودم قول های احمقانه ای می‌دادم،
تهیونگ قول می‌دم وقتی برگشتم از همه ی لحظات زندگیم لذت ببرم، دقیقا از همش!
اولین کاری که می‌کنم اینه که برگردم کره و مادرم رو محکم بغل کنم، قول می‌دم ازدواج کنم و کلی بچه داشته باشم ولی... واقعا قرار بود با الیزا ازدواج کنم؟!
" جذاب شدی."
به سمت صدای الیزا که باعث شد از افکارم رها بشم برگشتم، پشت سرم ایستاده بود و با لبخند عمیقی نگاهم می‌کرد. طوری خندیدم که انگار معلوم نیست بزودی از استرس سکته می‌زنم:
" مگه نبودم؟"
" الان، دیگه همراه رویاهات جذاب تر شدی!"
حق با اون بود! آدم کنار رویای زندگیش جذاب تر به نظر می‌رسه ولی رویای من زخمی بود، اشتباه به حقیقت رسیده بود.
به اجبار دوباره خندیدم و دو طرف شونه هاش رو گرفتم، خیلی با خودم کلنجار رفتم، ولی نتونستم اون کلمه رو به زبون بیارم... نتونستم!
پس فقط لب زدم:
" دوست دارم."
" من هم همینطور کیم تهیونگ."
و چند ثانیه بعد، الیزا بین بازوهای من دست از خندیدن کشید و اشک هاش به سرعت چهرش رو خط خطی کردن. باید می‌بوسیدمش؟! از آغوشم بیرون اومد و همونطور که می‌خندید دستی به اشکهاش کشید:
" می‌دونی من واقعا خوشحالم... کی فکرش رو می‌کرد انقدر زود راهی آی اس اس بشی؟!"
لبهام به لبخند بی رمقی باز شدن، من برخلاف همه ی مردم ناراحت بودم. جونم در خطر بود و می‌دونستم زندگی قرار نیست بهتر بشه، ولی باور کنید آدم تا تو شرایطش قرار نگیره نمی‌فهمه چقدر به زندگی وابستس! بعد از کلی کلنجار رفتن با قلبم لازم دونستم که الیزا رو باید، شاید برای آخرین بار ببوسم! پس جلو رفتم و بوسه ی سطحی و آرومی به لب هاش زدم ولی اینطور نبود که حس بدم کمتر بشه، درست برعکس!
موهای تنم سیخ شدن و دوباره همون حس- بذارید فعلا پیش خودم بمونه- بهم دست داد! دستهام رو از شونه هاش فاصله دادم و به چشمهای متعجب و شوکش لبخند زدم:
" مواظب خودت باش!"
******
با عبور از راهی که بادیگاردها و پلیس از بین مردم ایجاد کرده بودن، با هر قدم، از الیزا دورتر می‌شدم. عکاس ها همچنان از زوایای مختلف ازمون عکس می‌گرفتن و خبرنگار ها مدام سوال های بی ربط می‌پرسیدن:
" چه حسی دارین؟!
" فکر می‌کنین بتونین جون مردم رو نجات بدین؟"
" پیامی برای مردم ندارین؟"
" اگر قرار باشه آخرین حرفتون رو به مردم بگین اون چیه؟!"
ایستادم، باید می‌گفتم، قبل رفتن، قبل مردن:
" لطفا... هوای زمین رو داشته باشین، لطفا کمکش کنین دوباره سرِ پا بشه، لطفا با لطافت بیشتر باهاش رفتار کنید، لطفا... زمین رو دوست داشته باشید!"
الیزا، با انگشت اشاره قطره اشکی که از گوشه ی چشمش چکیده بود رو کنار زد و سرش رو برای تحسینم تکون داد. لبخند کمرنگی زدم و چشمهام رو باز و بسته کردم، زیر لب زمزمه کردم:
" وقتی برگشتم، بهت می‌گم که عاشقتم."
من برنمی‌گشتم مگه نه؟!
سرم رو چرخوندم، حالا دیگه الیزا پشت سرم بود و من با قدمهای سریع به سمت سرنوشتم حرکت می‌کردم.
تموم دنیای من پیش روی من بود!

"زمانی فرا میرسد که باید رفت
حتی اگر جای مشخص و مطمئنی در انتظارت نباشد."
تنسی ویلیامز

• مرکز فضایی جان اف کندی (john F. Kannedy space ceter)

CHROMANDA | VKOOKWhere stories live. Discover now