PART 32

3.1K 558 749
                                    

سی و دو، ایکاروس

شمار روزها از دستم در رفته بود، البته اگر هنوز روز و شماری وجود داشته باشه!
ولی من اون روز مزخرف فهمیدم که حق با جیمین بود!
یک چیزی از درون تغییر کرده بود، وقتی ورنیسیته گفته بود که باید اما رو بکشم، فهمیدم که من... تغییر کردم!
یک تغییر وحشتناک!
فهمیدم که من هم دلم میخواد درد کشیدن مردم رو ببینم، دلم میخواد اشک یکی رو در بیارم، دلم میخواد اونها رو در حال التماس کردن ببینم، فهمیدم که من هم... ترسناک شدم!

فهمیدم که... من هم شخصیت منفور داستان زندگی خودم شدم و چقدر سخته که من در حال دیدن گذشته‌م، در حال دیدن تهیونگی که همه ی وجودش برای زجر دادن اطرافیانش له له میزد، حالم بهم میخوره!
اِما رویین، وقتی صدای قدمهای من و ورنیسیته رو شنید، سرش رو با خوشحالی بالا آورد. وحشت زده بود ولی سعی کرد بی اهمیت به ورنیسیته ی پشت سرم به من لبخند بزنه:
" بـ... بالاخره یکی اومد!"

صداش پر از خفگی بود.
انگار تمام چند روز گذشته رو صرف خفه کردن صدای ته گلوش کرده باشه، خش داشت.
گوشه ی لباسش رو پاره کرده و زخمش رو با اون تیکه پارچه بسته بود. با همه ی توانی که تو بدنش داشت از جا بلند شد و انگشت هاش رو به میله های آهنی سلولش گره زد:
" اومدی... اومدی نجاتم بدی تهیونگ؟"

چیزی توی گلوم باد کرده و راه تنفس و تکلم رو بسته بود. میشد رنگ خوشحالی رو تو چشمهای بی رمقش دید، دست هاش زخمی و خاکی بود ولی انگار با دیدن من امید تازه ای توی قلبش جوونه زده بود و دیگه اهمیتی نداشت یک روزه حتی غذا هم نخورده:
" تهیونگ؟ اون.... چرا باهات اومده؟"

مسیر نگاه وحشت زدش رو دنبال کردم و وقتی به چهره ی بی تفاوت ورنیسیته که جز یک پوزخند آشکار چیزی توش پیدا نمیشد، خیره شدم. لب هام رو گاز گرفتم تا از لرزششون جلوگیری کنم. پرده ی اشک جلوی چشمهام رو گرفته بود به همین خاطر تصویر ورنیسیته دائما نوسان میکرد. دست هاش رو توی جیب پالتوی بلند سرمه ای که مختص به نگهبان های قصر بود فرو برد و بی توجه به دونه های اشکی که از چشمهام فرار میکردن، با کفش های چرم ساق بلندش چند قدم به جلو برداشت.

قبل از اینکه چیزی از بین لب های اما بیرون بپره، لبخندی زد و دستش رو روی دست های زخمیش کشید:
" زن بیچاره..."
نگاهش آروم آروم بالا اومد، لبخندش همزمان با گره خوردن نگاهش به وحشت توی عمق چشم های اما، شکست و به یه پوزخند دیوونه کننده تبدیل شد:
"خیلی درد کشیدی... آره؟!"

بدنم شروع به لرزیدن کرده بود، قطره های اشک از چشمهای اما می چکیدن و طولی نکشید که نظمشون بهم ریخت و به سرعت از هم سبقت گرفتن. ورنیسیته این بار دستش رو روی موهای فرفری بلوندش کشید:
" ولی هیچ جای دنیا بی در و پیکر نیست خانم! اینجا هم قوانینی داره..."

اما سرش رو تند تند به چپ و راست تکون داد و با صدای گرفته و خسته‌ش زمزمه کرد:
" ولی... من... من هیچ قانونی رو نشکستم!"

CHROMANDA | VKOOKWhere stories live. Discover now