PART 11

3.7K 764 118
                                    

یازده، خون آبی، خون قرمز
درسته که اون روز صبح، با دیدن طلوع خورشید شروع نشد ولی دیدن اون دو تا دریا کهکشان عمیق و براق باعث شد بخوام هر روز خدا صبحم رو اونطوری شروع کنم.
نگاه خواب آلودم از روی چشمهاش سر خوردن و رو لب هاش متوقف شدن، مگر لب های یک فضایی جز برای بوسیدن بود؟ چرا من نمیتونستم ببوسمش؟
چی میشد اگر میبوسیدمش؟ من رو میکشت؟ خب ارزشش رو داشت...
با دیدن نگاه گیج و سرگردونم روی اجزای صورتش، خودش رو عقب کشید و ضربه ای به پهلوم زد:
"خوابت سنگینه کیم... این اصلا جالب نیست!"
بلند شدم و رو تشک بنفش مخملی زیرم نشستم که پشتم تیر وحشتناکی کشید و بی اختیار نالیدم:
"آخ... آخ!"
ورنیسیته ای که ازم فاصله گرفته بود تا اتاق رو ترک کنه با شنیدن صدام، سریع خودش رو بهم رسوند:
"هی... حالت خوبه؟"
میشد رد نگرانی رو از روی صورتش دید. پلک هام رو محکم روی هم فشردم، رو زمین خوابیدن اصلا برای من تازگی نداشت. چشم غره رفتم و همونطور که کمرم رو به ماساژ میدادم گفتم:
" کمرم تقریبا نصف شد. شما اینجا تخت ندارید؟"
نگرانی از صفحه ی چشمهاش سریع پر کشید و این جدا ناراحت کننده بود چون نمیدونستم دیگه کی میتونم نگرانیش رو به خصوص برای خودم ببینم!
دست هاش که رو شونه هام گذاشته بود رو هم عقب برد و با عصبانیت گفت:
" نترس، تا حالا کسی از شب رو زمین خوابیدن نمرده!"
خدای من! اون دیگه داشت شورش رو درباره ی اینکه دانای زمینه در می آورد. ابروهام به سرعت بهم گره خوردن:
"انقدر احمقانه راجب تاریخ ما قضاوت نکن، وقتی نمیدونی کمردرد میتونه کشنده باشه!"
بعد از گذشت لحظاتی که به فشردن لب ها و نگاه های عصبیش سپری شد، یکی از ابروهاش رو بالا داد و با صدای آرومی گفت:
"ببند دهنت رو تهیونگ، من اصلا صبور نیستم!"
پوزخند زدم، اصلا وقت خوبی رو برای بحث کردن انتخاب نکرده بود. " ببین جناب از خودراضی... درسته تو خیلی خیلی زیبایی ولی باید بگم که خیلی خیلی بیشتر از زیباییت بداخلاق و بیشعوری... و میدونی؟ این یکی دیگه اصلا جالب نیست، محاله که گول این چهره ی غلط اندازت رو بخورم! و باید اضافه کنم اگر صبرت رو از دست بدی مثلا چه غلطی میخوای بکنی؟"
با ناباوری سر تکون داد و پشت بندش زیر نفس عمیقی خندید:
" وات د فاک؟"
شاید باز زیاده روی کرده بودم و میتونم قسم بخورم اگر اون لحظه اونجا نبود به خودم سیلی میزدم. نمیدونم چرا وقتی میدیدمش دیگه نمیتونستم خودم باشم و کنترل ذهنم رو به دست بگیرم. آب دهنم رو فرو دادم و نگاهم رو از چهره ای که هنوز با ناباوری پوزخند میزد گرفتم:
" نمیخوام ببینمت، مگه کار و زندگی نداری؟ چرا همیشه اینجایی؟!"
از جا بلند شد و چند لحظه بعد با یک لیوان شیشه ای و طلایی که از روی میز برداشته بود برگشت:
" کار و زندگی من اینجاست... پس انقدر چرت نگو!"
لیوان رو که به سمتم گرفته بود از دستش گرفتم. نگاهی به محتوای طلایی شفافش انداختم و به مردمک چشمهام چرخی زدم:
" جدی؟ اینجا؟ ور دل من؟چرا به بقیه نمیچسبی؟ اصلا..."
حین جا به جایی تو رخت خوابم، سرم رو بلند کردم و اینبار با عصبانیت تو چشمهاش نگاه کردم، آره مثل احمقها درست تو چشمهاش:
"... دوستهای من کجان؟"
قرار نبود انقدر آروم بگم، باور کنید! همش فقط به خاطر اون ارتباط مزخرف چشمی بود! از بین لب هاش صدای آرومی بیرون خزید:
"فرستادمشون گردش... همه که مثل تو خوابالو نیستن!"
داشتم دیوونه میشدم. به نظر میرسید تنها مهره ی سوخته این سیاره ی لعنتی کیم تهیونگی بود که داشت کم کم از همه چی حتی یک گردش محروم می موند و اون موقع، تو اون شرایط حساس سر صبحی، با یک احتمالا افسونگر تو یک اتاق کوچیک تنها بود و صد البته که نمیتونست هیچ کاری بکنه!
" چیه تهیونگ؟"
اخم کردم:
" اسم بزرگم رو یادت رفت بگی؟ چطور تو میتونی خودمونی باشی من نه؟"
سرش رو کمی کج کرد و با تعجب زمزمه کرد:
" آدمها کلا صبح ها که از خواب پا میشن اینجورین یا فقط تو مستثنایی؟"
نیشخند زدم و لیوان بین انگشتهام رو تکون دادم:
" تو هم صبحها که از خواب پا میشی اینقدر مهربون و بامزه میشی یا همین امروز رو مستثنایی؟"
شبیه یک آدم مست داشتم چرت و پرت تحویلش میدادم و نمیدونم چرا!
"چی؟"
چشمهای کهکشانیش گرد شدن ولی طولی نکشید که فاصله ی بین ابروهاش از بین رفت و با صدای بلندی گفت:
"داری عصبانیم میکنی احمق زمینی؟"
"میخوای پز چی رو به من بدی که انقدر بهم میگی زمینی؟ چرا دست از سرم بر نمیداری؟"
نمیدونم چی شد ولی سکوت کرد و فاصله ی بین لبهاش رو به صفر رسوند و مثل یک شعله ی آتیش بزرگ که انگار روش آب سرد ریخته باشن خاموش شد. به خاطر سوال اولم بود یا دوم رو خدا میدونه!
از جا بلند شد و قبل از خروج از اتاق با صدای آرومی لب زد:
" شهد گل طلای کرومانداست، ممکنه بدنت به آب و هوای کروماندا حساس باشه... این بهت کمک میکنه زنده بمونی!"
احتمالا متعجب ترین آدم این دنیا من بودم، طوری که انگار قبلا هیچ شخص دیگه ای رو ملاقات نکردم...
و اون لحظه فقط یک چیز تو سرم در گردش بود، " اون نمیخواد من بمیرم!"
******
دریاچه ی بنفش صورتی قشنگی بود، نمیتونستم ازش چشم بگیرم و باد خنکی صورتم رو نوازش میکرد. آهی کشیدم و بدون نگاه گرفتن از رو به رو گفتم:
" کروماندا گردی چطور بود؟"
احتمالا حسادت تو آهنگ صدام مشهود بود چون گفت:
" عالی... حدس میزنم سفرمون به این بهشت رنگی میتونه خفن ترین توری باشه که تو تمام این دنیا وجود داره تهیونگ و میدونی؟ این تقصیر من نیست که تو مثل خرس خوابیده بودی و نمیخواستی بیدار بشی... خواب چی میدیدی رو خدا میدونه!"
جمله ی آخرش رو موذیانه و با لحن شیطنت آمیزی گفت. راستش از وقتی به این جهنم دره اومدم اصلا خواب به چشمم نیومده چه برسه به اینکه خواب کثیف ببینم! چشم غره رفتم:
" خواب من اصلا مهم نیست جیمین. چیزی که تو اون لحظه مهم بود اینه که تو نباید من رو با اون ورنیسیته ی عجیب غریب تنها میذاشتی، سر صبحی!"
خندید و دستش رو روی شونم گذاشت:
" اولا... خودش خواست، نگران این بود که نکنه مرده باشی یا حتی اتفاقی برات افتاده باشه و دوما، وات د فاک؟ باز مغزت اتصالی کرده؟ اون یک پسره ته! البته فکر کنم..."
با تعجب به سمتش برگشتم و به چهره ی متعجبش خیره شدم:
" چی گفتی؟"
آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد توضیح بده:
" مگر غیر از اینه؟ اون پسره، سینه هاش صافه پسر و خب، تا حالا شلوارش رو پایین نکشیدم!"
و طوری که انگار داره نقشه ی پایین کشیدن شلوار فضایی رو تو سرش میکشه به دریاچه ی روبه رو خیره شد. سرم رو تند تند به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
" نه نه، این نه جیمین، قبلش چی گفتی؟ گفتی نگرانم بوده؟ به خاطر همین من رو تنها نذاشته؟"
نفسش رو با حرص بیرون فرستاد و با جدیت این بار تو چشمهای من نگاه کرد:
" بیا با هم صادق باشیم. خب؟ بگو که ازش خوشت نیومده تهیونگ؟ از به قول خودت قاتل زندگیمون؟ از یک جونور فضایی؟"
" فاک... معلومه که نه جیمین، من گی نیستم! احمق هم نیستم... من سالهاست با تو زندگی میکنم و تو... چه رفتار گی طور و احمقانه ای از من دیدی؟"
در جواب سوالم انگشت اشارش رو روی لب پایینش کشید و فکر کرد. با ناباوری فریاد زدم:
"داری فکر میکنی؟ واقعا این فکر کردن میخواد؟"
لحظاتی بعد کامل به سمتم برگشت، مقابلم ایستاد و همون انگشتش رو چند بار به سینم کوبید:
" تو... هیچوقت...هیچ... دختری... رو به خونه نیاوردی، همیشه قبل ساعت دوازده شب خوابیدی، هیچوقت ندیدم از یک دختر برام حرف بزنی... میتونی گی باشی!"
غیرقابل باور بود. اون روز ظاهرا روز خوبی نبود!
" شت، این یعنی دیدی که پسر به خونه بیارم؟ دیدی راجب یک پسر حرف بزنم؟ غیرمنطقی نبودی جیمین! من راجب الیزا باهات حرف نزدم؟ چرا دروغ میگی؟"
نگاهش رو کلافه از دریاچه ی درخشان رو به روش گرفت و دست هاش رو جلوی سینه قفل زد:
" باور کن من مشاور تعیین گرایش تو نیستم ته، و نمیخوام باهات بحث کنم ولی اگر خودت میخوای بدونی گرایش کوفتیت چیه، پس بذار بگم، واقعا الیزا رو میخواستی؟ هیچوقت بهش گفتی عاشقشی؟! حتی لحظه ی آخر با اینکه میدونستی ممکنه دیگه هیچوقت بهش برنگردی؟ و اوه خدای من تو چت شده؟ فراموشی گرفتی؟ این تو نبودی که همیشه راجب چو هانسول حرف میزدی وقتی سال اول راهنمایی بودی؟! تو نبودی که تا... بذار ببینم، اهان هیفده سالگی هر شب گریه میکردی چون اون، به مدرسه ی هنر رفته بود؟!"
نه... نه جیمین دهنت رو ببند و حرف هانسول رو پیش نکش!
اینکه داشتم دوباره واقعیت های زندگیم رو از زبون جیمین میشنیدم خیلی احمقانه بود مگه نه؟ درست شبیه این بود که من یک عمر از اون واقعیت ها فرار کرده باشم ولی جیمین بهتر از من اونها رو میدونست و اون روز داشت همه رو مثل پتک تو سرم میزد!
کلماتش رو به سرعت تو دل جمله هاش گفته بود به خاطر همین نفس عمیقی کشید و دوباره گفت:
" ببین واقعا برام مهم نیست چقدر احمقانه با این قضیه برخورد میکنی ولی... حتی اگر هم گی باشی باید فکر این پسره رو از کلت بندازی بیرون تهیونگ! بهتره که بعد از اون، این بار دیگه تجربه ی شیرینی داشته باشی تا شکست خورده!"
با عصبانیتی که از یادآوری دوباره ی هانسول تو وجودم روییده بود، یقه ی پیراهن سبز رنگش رو بین انگشت هام فشردم. جیمین داشت مزخرف میگفت، تقریبا غریدم:
" اصلا بحث کردن راجب این چرت و پرت ها رو تموم کن، باشه؟ اصلا گرایش تو این همه بدبختی چه گهیه؟"
کمی به عقب هلش دادم و با قدمهای بلند سعی کردم ازش فاصله بگیرم ولی با یادآوری سوالی که هنوز بی جواب مونده بود برگشتم:
" آه... یادم رفت بگم، نمیخواستم الیزا رو امیدوار کنم، نمیخواستم!"
البته، یک سوال دیگه هم مخفیانه بی جواب موند، هانسول؟
نه! نمیخوام بهش فکر کنم...
******
"کیم؟"
با شنیدن اسمم از زبون کسی که به طرز مسخره و احمقانه ای زندگیم رو بهم ریخته بود، چشمهام رو با حرص بستم و نفس عمیقی کشیدم، زهرمار... خب؟!
برگشتم و کاش بر نمیگشتم!
اون موجود هر چی که بود، تو اون لباس بلند ساتن آبی و رودوشی سفید مخمل، شبیه فرشته ها شده بود و باید اعتراف کنم... هیچ ترکیبی تو این دنیا به اندازه ی آبی و سفید و قرمز و بنفش نمیتونه کشنده باشه! اینجا اون بهشتی نبود که بابا همیشه ازش حرف میزد؟!
دستم رو تو جیب هام فرو بردم، باید خونسردیت رو حفظ کنی کیم تهیونگ... خب؟! اون فقط یک... فضاییه و اگر هم برات مهم نیست کیه پس باید برات مهم باشه که چیه! اون یک پسره!
"خوشگل کردی، جایی میری؟"
اخم کرد، طبق معمول:
" فقط فرم مخصوص نخست وزیره!"
اوه... پس اون نخست وزیر بود! خیلی خب، باشه... بهش میاد!
کلافه، دستهام رو بالا بردم:
"خیلی خب جبهه نگیر، حوصله ی تو یکی رو به هیچ وجه ندارم!"
نمیدونم از کجا این همه شجاعت رو آورده بودم، اینکه واقعا ازش نمیترسیدم یا اون بهم آسیب نمیزد رو واقعا نمیدونم...
"چه مرگته؟"
در پی نادیده گرفتن سوالش به راهم ادامه دادم. همش زیر سر اون بود. آخه کدوم پسری تو زمین اینطوری لباس میپوشه؟
کدوم پسر چشم بنفش مو قرمزی؟
آره من خودم رو بهتر از جیمین میشناسم، عمرا گی باشم! اصلا... خیلی خب اگر هم باشم محاله از یک فضایی خوشم بیاد!
" نمیخوای باهام بیای گردش؟ فکر کردم بهتره کاری کنم عقده ای نشی!"
آخه اون چرا انقدر دنبال منه؟! چرا فقط بیخیالم نمیشه؟!
سعی کردم بی اعتنا به راهم ادامه بدم ولی با شنیدن فریادش از حرکت ایستادم:
" هی... لعنتی با توئم!"
نه نه... تهیونگ نه برنگرد! اون فقط شیطانیه که میخواد تو رو از راه به در کنه!
عمرا باهاش برم، میخواد باهام چیکار کنه؟!
******
نگاهم رو به اطراف دادم، به هر چی جز چشمهای عصبیش، گفت:
" چی شده تهیونگ؟"
این بار مسائل مهم تری از جا انداختن کیم اول اسمم وجود داشت پس فقط به اخم ریزی بسنده کردم، آسمان شفاف و یکدست بود. صورتی و سرخ، روی کروماندا خیمه زده بود. پرنده هایی که بیشتر شبیه پرستو بودن، اون صفحه ی صورتی رو خط میزدن و آب دریاچه ی رنگی تصویر هرچی در آسمان و هرچی زیرش بود رو به نمایش میذاشت. من به همه نگاه کردم، جز ورنیسیته!
" چرا جواب نمیدی؟"
" کسی رو به خاطر جواب دادن یا ندادن که نمیکشی؟"
در همون حالت امتناع از چشم تو چشم شدن باهاش، کلمه ها از گلوم بیرون پریدن و منتظر جواب، دوباره مشغول دید زدن اطراف شدم! بدون توقف، پارو ها رو حرکت داد و قایق آبی رنگ کوچیک ما رو از ساحل دور میکرد.
" اگر مسئله ی کشتنته، دلایل بیشتر و البته منطقی تری برای این کار دارم!"
نتونستم طاقت بیارم، با عصبانیت برگشتم سمتش و صدای بلندم رو به رخش کشیدم:
"مگه من چیکارت کردم؟ هان؟ نمیدونم دارم تاوان کدوم اشتباهم رو پس میدم که گرفتار تو و این سرزمین مسخرت شدم، هر چقدر هم اینجا عالی باشه من دلم خونم رو میخواد، اونجا ایمنم، اونجا خوشحالم، من اونجا خودمم... کیم تهیونگ! اینجا هیچ کاری برای انجام دادن نیست، نه کتابی، نه اینترنتی، نه فیلمی، نه باری! هیچی! هیچیِ هیچی!"
و حواسم نبود که قطره اشک های درشتم دارن رو گونه هام غلت میخورن و من رو درست مثل یک بدبخت جلوه میدن!
چیزی نگفت فقط به حرکت دستهاش برای پارو زدن ادامه داد. نگاهم رو با دلخوری ازش گرفتم و اشک هام رو پس زدم. این ضعف رو اصلا دوست نداشتم! بالاخره بعد از دقایقی طولانی به حرف اومد، کوتاه و مختصر:
"متاسفانه من به قول خودت خودخواهم، اجازه ی رفتن ندارید... هیچکدومتون و سعی کن دیگه راجبش حرف نزنی!"
لب هام رو محکم بهم فشردم تا از لرزششون کم بشه, چرا هنوز نمیتونستم باور کنم؟ نمیتونستم باور کنم که این لعنتی خواب نیست؟ کاش از همون اول می مردیم ولی اینطور نمیشد.
" تو مردی درسته؟ شنیدم مردها نباید گریه کنن، پس گریه نکن مرد!"
برنگشتم سمتش، ازش متنفر بودم!
متنفر بودم ازش و متنفر از اینکه بعضی وقتها دلم میخواست ببوسمش! اون چی از مرد بودن میدونست؟ حتی چی از گریه کردن میدونست؟ انگار در واقع اصرار داشت به شنیدن صدا و دیدن اشکهام که باز گفت:
"ساکت نمون، حرف بزن!"
"حرفی باهات ندارم."
و پارو زد، این بار دیگه اصرار نکرد. تا رسیدن به ساحل چیزی نگفت، حتی وقتی تموم راه برگشت رو شونه به شونم قدم میزد. در رو برام باز کرد و با اشاره ی سر ازم خواست وارد بشم، ولی قبل از اینکه بتونم در رو به روش ببندم با شنیدن صداش برای لحظه ای متوقف شدم:
" مواظب خودت باش کیم تهیونگ."
نمیدونم من از نظرش بچه بودم، یا اون زیادی نگرانم بود؟
نیشخندی کنج لبهام نشست، سر تکون دادم:
" مگر ترسناک تر از تو هم وجود داره؟"
چون زمین ما رو نابود کرده بود گفتم، چون خودش خبر نداشت ولی من با چشم های خودم مرگ آدمهای بی گناه دنیام رو دیدم گفتم، چون اون یک قاتل عوضی بود گفتم و در رو محکم به روش بستم...
******
از آخرین بار، احتمالا چند روزی میگذشت، چند روزی میشد که بنفش خالص نگاهش رو به رخ نکشیده بود، نبود که باهام بحث کنه و با لبخندهاش بهم بفهمونه من هم احتمالا گی باشم. نبود که بخنده به سر و وضع شلختم، به موهایی که تا پشت گردن بلند شده و ریش و سبیلی که رو صورتم نشسته بودن. نگهبان هایی که برای محافظت از ما گذاشته بود، غذا رو برامون میاوردن و بعضی وقت ها که کم مونده بود از شدت بیکاری و ناراحتی تلف بشیم، اجازه میدادن کمی تو کروماندا چرخ بزنیم. البته منظورم از کروماندا، ساحلیه که نزدیک اتاقمون قرار داشت. ولی ورنیسیته پیداش نبود و دلم نمیخواست به این فکر کنم که از رفتار اون روز من ناراحت شده چون من تا حدودی پشیمون شده بودم. درسته که اون یک شیطانه در قالب فرشته ولی، نباید به خاطر بحران گرایشی من سرزنش بشه! مگه نه؟
آه خدای من... من لعنتی چرا اینطوری شدم؟
این حس احمق ترین آدم جهان چیه که به جونم افتاده؟!
نگاهم رو از خطوط کتاب علمی ای که به خاطر درگیری های ذهنی نمیتونستم چیزی ازش بفهمم گرفتم و کلافه گفتم:
" آه... دارم دیوونه میشم، احتمالا افسردگی گرفتم."
چهره ی خسته و نگاه پکر جیمین به سمتم چرخید، لب هاش رو به سختی تکون داد:
" منم... هیچوخت تو زندگیم انقدر بدبخت نبودم."
یونگی اخم کرد:
" دیگه شورش در اومده! چشمهام کور شد از بس صورتی و بنفش دیدم."
و با انزجار نگاهش رو از منظره ی بیرون پنجره گرفت.
ورنیسیته ی لجباز! همش تقصیر اون بود...
حس میکردم بزودی میپوسم... حس میکردم کثیف ترین موجود جهانم، دلم حموم میخواست. و ترجیح میدم راجب وضعیت کمرم فکر نکنم چون... اصلا وضعش خوب نبود!
اما و استفن بیشتر اوقات خواب بودن، وقت هاییم که بیدار میشدن اما غر میزد و استفن چشم غره میرفت. با عصبانیت بلند شدم ولی به خاطر دردی که تو کمرم پیچید نالیدم و دست به کمر عرض اتاق رو با قدم های بلندی طی کردم. دست های مشت شدم رو روی در کوبیدم و فریاد زدم:
"عوضی های حرومزاده، این در رو باز کنید. احمق ها این در رو باز کنید..."
حقیقت این بود که من اصلا شجاع نبودم که نترسم از اون آدمخورها نه، من فقط میدونستم که اونها انگلیسی بلد نیستن و اصلا تو اون لحظه به ذهنم نرسید که ورنیسیته انگلیسی بلده و همیشه وقتی که نباید باشه هست.
مشت آخری تو هوا موند، نمیدونم ترس بود یا هیجان دوباره دیدنش که لرز خفیفی تو بدنم سرازیر شد. در جواب اخم های تو هم و چهره ی جدیش، به سختی لبخند زدم:
"هی!"
" انزوا باعث شده عقلت رو هم از دست بدی؟"
تو صورتش ردی از هیچ حسی پیدا نکردم، حتی تمسخر لحنش! حتی نخندید به سر و وضع شلخته و کثیفم.
سرم رو پایین انداختم، من خیلی بیشتر از این ها حرف داشتم ولی فقط با شنیدن" برو کنار" مطیعانه از سر راهش کنار رفتم.
با ورودش، همه خودشون رو جمع و جور کردن. بیشتر از همه یونگی بود که به سرعت روی راحتی نشست و طوری که انگار اصلا از دیدنش خوشحال نیست، به بینیش چین داد. وسط اتاق ایستاد و در کمال تعجب دستهاش رو پشتش قفل نزد، بلکه تو جیبیش فرو برد.
"وقتشه از اینجا برید."
شاید گوشهای من درست نشنیدن پس با تعجب جلوتر رفتم:
" چی؟ چی گفتی؟"
با همون حالت دمغ همیشگیش گفت:
" گفتم وقتشه از اینجا برید، این چند روز گشتم تا یک خونه ی بزرگ براتون پیدا کنم چون اصلا دلم نمیخواد غر زدن یکی مثل تو رو راجب اینکه کمرت شکسته و فلان فلان بشنوم."
احتمالا تغییر چهره ی متعجب من به قیافه ی پکر و ناامید میتونست یکی از خنده دارترین چیزهایی باشه که دیده! روی راحتی کنار جیمین نشستم و بدون اینکه بهش نگاه بندازم گفتم: "چقدر هم من برات مهمم!"
بالاخره پوزخند زد:
" نگفتم مهمی کیم، فقط طاقت غر غرت رو ندارم احمق!"
نمیخواستم کم بیارم، لجباز بودن مقابلش رو دوست داشتم!
" دروغ نگو!"
به چشم هاش چرخ زد، کلافه گفت:
" وات د فاک میذاری حرفم رو بزنم یا نه؟"
یونگی، عصبانی تر از ورنیسیته گفت:
" بذار حرفش رو بزنه کله شق!"
سری تکون داد و آروم گفت:
" ما شما رو نمیکشیم... فعلا! "
پوزخندی عصبی گوشه ی لبم جا خوش کرد، دندون هام رو بهم ساییدم و بهش چشم غره رفتم:
"این همه ی حرفت بود؟!"
تمسخر نیشخندش روی صورتش جاری شد:
" همه ی حرف من... صحبت مرگ و زندگیه توئه! بی ارزشه نه؟!"
سرم رو پایین انداختم، ضایع هم خودتونید!
"جمع کنید بریم خونه ی جدیدتون رو بهتون نشون بدم..."
******
تصور نقل مکان آرامش خاصی داشت، به خصوص برای من!
منی که از وقتی پامون رو تو این جهنم گذاشتیم نتونستم یک شب هم راحت بخوابم. دنبالش رفتیم... دور نبود، همون اطراف یک ویلای خفن مشکی نارنجی برامون پیدا کرده بود.
داخل، دکوراسیون مدرنی داشت. تم مشکی و طوسیش خیلی آرامش بخش بود بعد از این همه رنگ مزاحم... وسط نشیمن ایستاده بود و همونطور که نگاهش رو از اطراف میگرفت، برگشت و شونه بالا انداخت:
" چون لیاقت رنگ های کروماندا رو نداشتین فقط!"
خیلی حال میکرد میتونه بهمون زور بگه ولی ما نمیتونستیم جوابش رو بدیم؟
" میتونید اتاقهاتون رو ببینید، سمت چپ اما و استفن، سمت راست جیمین و یونگی! "
در حالیکه از تعجب و عصبانیت داشتم منفجر میشدم به سمتش برگشتم:
" چی؟ پس اتاق من چی؟!"
بچه ها رفته بودن تا اتاقشون رو ببینن پس تنها بودیم، میخواستم سرش رو بذارم لای پاهام انقدر پاهام رو باز و بسته کنم تا مغزش بترکه! با خونسردی گفت:
" ازشون پرسیدم هیچکدوم دوست نداشتن یک مزاحم تو اتاقشون باشه، البته یونگی نظر خاصی نداشت پس من به نفع جیمین اقدام کردم... تو رو گذاشتم بری طبقه ی بالا! یک اتاق بزرگ داره، ویوشم خیلی عالیه و..."
حرفش رو با تعجب قطع کردم:
" چی میگی؟ تو کی ازشون پرسیدی که من نفهمیدم؟!"
با انگشت اشاره به سرش ضربه ی آرومی زد:
" از اینجا! راستش از تو هم پرسیدم... میخواستی تنها باشی و در ضمن... رو تختت یک دایناسور هم جا میشه دیگه چی میخوای؟!"
نمیدونم چی شد ولی بعد از شنیدن حرفش عصبانیت کنار رفت و انگار تو دلم قند آب شد! ورنیسیته برای من تخت بزرگ کنار گذاشته بود؟ یادش بخیر... تخت خودم هم بزرگ بود!
با تردیدی که بعد از تماشای قیافه ی احتمالا تابلو و بدبختم تو چشمهاش ریخت کمی خودش رو عقب کشید:
" فقط چون مطمئنا نمیخواستی مزاحم اون کبوترهای عاشق بشی!"
بی فکر گفتم:
"ولی حس خوبی نداره... معلوم نیست چند میلیون سال قراره اینجا بمونم... تنها؟ تو یک اتاق بزرگ؟"
نگاه تعجب زدش روی تنم به حرکت در اومد ولی طولی نکشید که روی صورتم ثابت موند و همونطور که گلوش رو صاف میکرد گفت:
" این دیگه به من ربطی نداره و حواست به قانون آخر باشه کیم! سعی نکن اینجا دنبال هم اتاقی بگردی!"
ابروهام رو تصنعی بهم گره زدم:
" واقعا قانون مزخرفیه..."
نگاهم روی اجزای بی نظیر صورتش چرخید:
" شماها به این خوشگلی!"
لذتی که از اذیت کردنش میگرفتم واقعا سرگرم کننده بود ولی سرش که به سمتم چرخید، خشم وسیع چشمهاش حقیقتا باعث شد مثل سگ بترسم! آب دهنم رو به سختی فرو دادم و سرم رو پایین انداختم تا از نگاه عصبیش فرار کنم:
" چیه بداخلاق؟! شوخی کردم خب!"
نگاه تیزش رو به نقطه ی نامعلومی داد و زمزمه کرد:
" خون ماها آبیه... شما قرمز، رابطه باعث میشه خون هر دو طرف بنفش بشه پس نکنید از این غلطها!"
اوه، اصلا انتظار این یکی رو نداشتم! خون بنفش؟ زیباست...
نمیدونم چرا انقدر دستپاچه شدم پس سعی کردم موضوع بحث رو عوض کنم:
" خب... خب نمیخوای اتاقم رو نشون بدی؟!"
" دنبالم بیا..."
و جلوتر از من به سمت درب خروجی رفت. پله های الماسی زرد و نارنجی رو با متانت بالا رفت و من هم دنبالش. البته هر پله که بالا میرفتم به این فکر میکردم جریان این همه الماس چیه و چطوری میشه قبل رفتن حداقل از این پله ها یک تیکه بردارم! پرسیدم:
" الماسه؟!"
سر تکون داد:
" یه جورایی!"
و در رو باز کرد و عقب ایستاد تا من وارد اتاق بشم. با تردید نگاهم رو از چهره ی منتظرش گرفتم و به داخل اتاق سرک کشیدم ولی نگاه شگفت زدم تو اتاق جدیدم متوقف شد...

" تو از کدام زمان آمدی
که چشم هایت
در این کرانه بی گانه‌ست؟"
محمد مختاری


وطنی رو که حس خونه بهتون نده میخواید؟
ووت و کامنت یادتون نره😉🌿

CHROMANDA | VKOOKWhere stories live. Discover now