PART 35

2.7K 516 159
                                    

سی و پنج، اگر میتونی نبوسش!

شما هیچوقت نمیتونید ورنیسیته رو تو اون لباس مشکی و توری اکلیلی دنباله دار که زیرش تیکه پارچه های ساتن و براق بنفش و صورتی و آبی چشمک میزدن تصور کنید!
یا طوری که تاج مشکی و نازکی که با الماس های آبی آسمونی و نیلی تزیین شده بود، روی دریای موهای ارغوانیش خودنمایی میکرد!

طبق معمول یقش تا اواسط سینش باز بود و چوکر مشکی چرمی که با فاصله های مشخصی الماس آبی ریز ازش آویزون بود رو به دور گردنش بسته بود. آستین های پفی توریش با یک کش باریک دور مچ هاش جمع شده بودن و یک کمربند توری نازک هم رو کمرش بسته بود. با چشم های منتظر و مضطرب، به سمتم برگشت و خیره به چهره ی متعجبم لب زد:
" ته... این... فکر نمیکنی یکم عجیبه؟!"

آب دهنم رو فرو دادم و وقتی دست از تماشا کردنش کشیدم سرم رو بلند کردم و تو چشمهای شیشه ایش خیره شدم ولی ذهنم کار نمیکرد و زبونم توی دهنم نمیچرخید.
ورنیسیته واقعا تو تاریکی اتاق برق میزد!
با اضطراب چرخی زد و بعد شونه هاش رو بالا انداخت:
" تو خوشت نمیاد مگه نه؟! آخه فکر کنم آدم ها از اینکه مردها شبیه زنها بشن خوششون نمیاد! درسته؟"

مات و مبهوت تصویر مست کنندش، قدمی به جلو برداشتم.
دستم رو روی کمر باریکش گذاشتم و کمی به خودم نزدیک کردم:
" کی گفته تو مردی؟ و کی گفته شبیه زن شدی؟!"
با تعجب تو صورتم که فاصله ای باهاش نداشت خیره شد و آروم لب زد:
" چی؟!"

لبم رو با زبونم تر کردم و بوسه ی نرمی به لب هاش زدم:
" ورنیسیته! تو حتی اسمت هم متفاوته، تو همه ی زندگیت رو اینطوری بودی... مگه نه؟!"
سرش رو با گیجی تکون داد و من با رضایت بقیه ی حرفم رو روی زبونم جاری کردم:

" تو رو نمیشه با معیارهای ما سنجید، چون تو وابسته به اصطلاحات ما نیسیتی... از یه جا دیگه میای و من تو رو نه مرد و نه زن نمیبینم! چون کلمه ی زن و مرد فقط برای ما انسانهاست، کی مشخص کرده که مرد و زن باید فقط مختص به خودشون لباس بپوشن؟! اینها فقط قراردادن بین ما آدمها و تو باید هر طور که میخوای زندگی کنی، چون خوشبختانه آدم نیستی! اصلا کدوم آدمی انقدر خوشگله؟! کدوم آدمی انقدر شیرینه؟! کدوم آدمی میتونه تو یک لباس انقدر پرستیدنی به نظر بیاد؟! تو آزادی! حداقل تو جهان خودت آزادی و من تو رو اینطوری میخوامت، که خودت باشی!"

بعد از گذشت لحظاتی که ظاهرا صرف درک حرفهام شده بود، لبخند کمرنگی زد و سرش رو به شونم تکیه داد:
" مثل من شدی تهیونگ!"
با ناراحتی آهی کشیدم و موهایی رو که حالا دیگه تا روی شونه هاش رو پوشونده بودن، نوازش کردم:
" تو هم مثل من شدی ورنی... البته متاسفانه!"
" اوه اوه، یه چیزی رو یادم رفت!"

با عجله ازم جدا شد و به سمت آینه رفت، برق لبش رو از تو جیبش بیرون آورد و لب هاش رو بوسیدنی تر کرد!
بعد از تموم شدن کارش دوباره برگشت و مقابلم ایستاد:
" لبهای تو هم خشک شده!"
برق لبی که دقیقا هم عطر با تن خودش بود رو روی لب هام کشید و من هم فقط از اون فاصله به چهره ی نقاشی شدش خیره شدم. چطور میتونست انقدر زیبا باشه؟!

CHROMANDA | VKOOKOnde histórias criam vida. Descubra agora