PART 31

3.2K 589 739
                                    

سی و یک، سلول ها!
" بیشتر از اون، از تو متنفرم!"
کلافه سرم رو بین دستهام گرفتم، همه ی وجودم انگار تو آتیش میسوخت.
از فکر زیاد سرم درد گرفته بود و میخواستم همه ی وسایل خونه رو نابودم کنم، دلم میخواست همه چیز رو به آتیش بکشم، کروماندا رو به هم بریزم و...
در آخر خودم رو بکشم، ولی...

ولی نمیتونستم، ورنیسیته هم می مرد، ورنیسیته کسی نبود که بخوام پشت سرم رهاش کنم، تنهاش بذارم، ورنیسیته باید همیشه می بود!
اون سالهای زیادی بی من بود، دیگه نمیتونستم اجازه بدم بی من باشه!

سکوت عذاب آور خونه روی دونه دونه ی نورون هام رژه میرفت و روحم رو خراش میداد.
دلم...
دلم ورنیسیته رو میخواست!

بی اون، خونه خیلی سرد بود، بنفش زیبا نبود، حتی جریان خونم هم آزاردهنده بود.
همه ی تابلوها و مجسمه ها بهم دهن کجی میکردن، چراغ های بنفش با تاسف چشمک میزدن و سکوت خونه خسته از صدای فین فین یک انسان، بهم سیلی میزد.
سیلی...

دستم رو با ترس بالا آوردم، میلرزید!
من جیمین رو زده بودم، عزیزترینم رو...

کسی که به خاطرش از زندگیم گذشتم، خطر کردم ولی...
وقتی ورنیسیته بهم گفت که بزنمش، من... من به راحتی قبول کردم، دلش رو شکستم و بدتر از اون، من به جایی رسیده بودم که حتی یونگی با وجود عوضی بودنش سرزنشم کرد، با نگاهش!

" بیشتر از اون، از تو متنفرم!"
عصبانی از انعکاس دوباره ی جمله ای که برام حکم مرگ داشت، دستم رو مشت کردم و به دیوار کنار میز کوبیدمش، قطره های اشک روی صورتم از هم سبقت میگرفتن و روحم انگار قصد فرار داشت، با ذره ذره ی وجودم از خودم متنفر بودم.

دوباره به دیوار مشت زدم، مهم نبود اگر درد تا مغز استخونم میرفت یا حتی دیوار قشنگ خونه ی ورنیسیته ترک برمیداشت، من فقط میخواستم وجودم رو از خشم و ناراحتی پاک کنم. فقط میخواستم دوباره آرامشم رو به دست بیارم!

اشکهای داغم حرارت بدنم رو بیشتر میکردن و حواسم نبود که پوست دستم زخمی شده و با رنگ خون غریبم روی دیوار لکه به جا میذارم.
من داشتم خودم رو سرزنش میکردم؟
داشتم انرژیم رو تخلیه میکردم؟
نمیدونم!

وقتی بازوم با قدرت به عقب کشیده شد، دیگه نتونستم ضربه بزنم، دیگه نتونستم خودم رو خالی کنم... چطور بود که جیمین رو زدن آسون بود، ولی زدن به دیوار نه؟!
" چیکار داری میکنی مرد بیست و پنج ساله؟!"

صدا بلند و دو رگه بود، عصبی بود، ولی چون مال ورنیسیته بود آروم گرفتم. ابروهای خوشرنگش رو به هم قفل کرد و دوباره غرید:
" به اموال من آسیب نزن! به دستهات آسیب نزن احمق!"

بدون اینکه از خشم نگاهش بترسم، جلو رفتم و بی درنگ سرش رو توی سینه‌م کشیدم. مثل مجرمی که بخت باهاش یار بوده و قبل از مرگش از دار اعدام پایین کشیده شده و حالا دنیا به نظرش خیلی قابل فتح و قشنگه، تو موهاش نفس میکشیدم. عمیق و نامنظم، ریه هام رو پر از عطر تکرار نشدنیش کردم:

CHROMANDA | VKOOKحيث تعيش القصص. اكتشف الآن