PART 3

5.8K 1K 107
                                    

سه، زنده میمونی!
چشم هام به سیاهی بی انتهای مقابلم دوخته شده بودن طوری که انگار سخت در تلاش بودم تا بفهمم پشت اون سقف سراسری، چه رازهایی پنهون شده. خب... ماه، مثل همیشه سر جاش بود، بدون اینکه نورش کم و زیاد شده باشه. ستاره ها هم مثل ماه، همشون تک به تک، سرجاشون نشسته و به زمین چشمک میزدن. آسمون طوری ساکت و بی سروصدا بود که می‌تونستی زیر این آرامش بی نظیرش بخوابی... خواب، چه کلمه ی بی معنایی شده بود!
از وقتی که همه ی دنیا روی سرمون خراب شده بود، دیگه خواب و رویا غیرممکن به نظر می‌رسید.
انتهای شاخه ی گندم زبری که میون لب هام گذاشته بودم رو رها کردم و همونطور که یکی از دست هام رو زیر سرم می‌گذاشتم نفسم رو با نگرانی بیرون فرستادم.
" آخه مگه گناه تو چیه؟ چرا باید تو فدا بشی؟!"
بدون اینکه نگاهم رو از آسمون بگیرم، زیر لب زمزمه کردم. جیمین سرگرم کارهای پروازش بود و هر شب تا دیروقت، تو اتاق کار مطالعه می‌کرد به خاطر همین چند روزی می‌شد که حتی درست حسابی با هم حرف نزده بودیم.
از بین همه ی اون احمق ها، این جیمین بود که با هزاران امید نوشکفته تو دلش، سر کلاس های آموزشی حاضر می‌شد و هر بار به منِ ترسو، بیشتر می‌فهموند که همه ی دلیلش هم یونگی نبوده... یا حتی اگر فقط یونگی بوده، برای فرار از ترس و ناراحتی، داره به خودش تلقین می‌کنه که قراره موفق بشه، قرار نیست بمیره و جسدش، تو نقطه ای از این جهان بی انتها گم بشه. ساعت یک نصف شب بود. می‌تونستم حس کنم هوای سرد به آسونی به استخون هام نفوذ میکنه ولی من، تهیونگ بی عرضه ی احمق، فقط زیر پتو، رو به آسمون مشکی براق، تو پشت بوم خونمون می‌لرزیدم و گاهی با یادآوری دوست بی پروایی که شاید تا یک ماه دیگه، برای همیشه از روی زمین محو بشه، هوای گرم درونم رو به دل سرما تزریق می‌کردم، این چیزی نبود که بخوام!
زمان، انگار اون هم یخ زده بود که هرچقدر سعی می‌کردم چشم های خستم رو باز نگه دارم، باز نمی‌تونستم تا رسیدن جیمین بیدار بمونم.
زندگی، از کی تا حالا انقدر بی مفهوم شده بود که... فقط تو خوابیدن و بیدار شدن و حسرت خوردن خلاصه میشد؟!
بالاخره، نگاه خسته و ناامیدم رو از آسمون گرفتم و از روی تخت دو نفره ی سفیدی که بعضی شب ها، تا صبح شاهد خندیدن من و جیمین بود بلند شدم. هوا اونقدر سرد بود که حس می‌کردم نمی‌تونم استخون هام رو حرکت بدم. خونمون، شامل دو اتاق و یک نشیمن دلنشین تو طبقه ی آخر یک آپارتمان بود که وقتی برای اولین بار به واشنگتن اومدیم، خریدیمش. اون موقع با هزار تا بدبختی موفق شدیم پولش رو جور کنیم و بعد ها، حتی وقتی وضعمون بهتر شد هم نتونستیم ازش دل بکنیم و تصمیم گرفتیم همونجا بمونیم.
جیمین که اونوقت ها از خوشحالی دست و پاش به زمین نمی‌رسید، با هزارتا امید و آرزو پشت بوم رو با ریسه ی لامپ های رنگی و کوچیک تزیین کرد. نیشخندی زدم و نگاهم رو از شاهکار جادوییش که تو تاریکی شب برق می‌زد گرفتم.
دستم رو روی پریز گذاشتم تا نذارم بیشتر از این، اون نور های رنگی، با زنده کردن خاطراتم آزارم بدن ولی شنیدن صدای خسته ی جیمین مانع شد. نگران و خسته، سرم رو بلند کردم و با لبخندی که انگار بزور روی لبش نشسته بود و هرلحظه امکان پر کشیدن داشت روبه شدم. طوری که انگار به سختی ایستاده، انگشت هاش رو به چارچوب در قفل زده بود و بهم نگاه میکرد. لب زدم:
" برگشتی؟!"
" منتظرم بودی؟!"
سرم رو پایین انداختم و لبم رو گزیدم:
" همه چی خوب پیش می‌ره؟!"
غم و اندوه تو چشم هاش کم کم رنگ گرفت وقتی بعد از مدتی سرش رو تکون داد و ساق دستم رو بین دست هاش گرفت.
" نمیخوام راجبش حرف بزنم."
همونطور که من رو به سمت تخت می‌کشوند، با بغض انتهای صداش گفت.
روی تخت نشست و دستم رو کشید تا منم کنارش قرار بگیرم.
" سرده. تو هم که یخ زدی."
لحاف سفید و آبی رو روی بدنمون کشید و دست هام رو محکم گرفت. نگاهش رو به آسمون داد و باز گفت:
" خیلی سرده."
این بار من مچ دستش رو گرفتم و بدون اینکه بهش فرصت مخالفت بدم، تو آغوشم کشیدمش. دس تهام رو محکم دورش حلقه کردم و با نگرانی گفتم:
" همینطوری بمون...گرم میشی."
بینیم رو تو موهای ابریشمی براقش فرو بردم. دلم براش تنگ شده بود، خیلی زیاد!
جیمین خونواده ی من بود!
روزهایی بود که از سرما و گرسنگی داشتیم تو خونه ی سوت و کوری که بعد از مرگ پدرم دیگه رنگ شادی به چشم ندید تلف می‌شدیم، جیمین و خونوادش، تنها رنگ روشن تو اتاق خاکستری من و مادرم بودن.
جیمین، یک ستاره ی نورانی برای نشون دادن راه زندگیم بود و حالا... من باید با این جسم خسته و روح آشفته چیکار می‌کردم؟ چطور می‌تونستم راه رو بهش نشون بدم؟!
چطور باید این فرشته ی در حال سقوط رو نجات می‌دادم؟!
زیاد طول نکشید تا خیسی لباس خواب سرمه ایم رو حس کنم. جیمین، مثل هاله ای از غم و تاریکی تو آغوشم می‌لرزید و قلب من رو آتیش می‌زد.
" چی شده؟! نمی‌خوای حرف بزنی؟!"
" خستم، خیلی خستم از تکرار کردن حرف های مزخرف."
به خاطر چسبیدن به سینم، صداش خفه و گنگ بود پس بازوش رو گرفتم و از خودم جداش کردم و از فاصله ی نزدیک، چهره ی غرق در غم و اندوهش رو ورانداز کردم.
چشمهای اشکی و غمگینش...
چیزی بود که هیچوقت نتونستم به چیزی تشبیهشون کنم. شاید یک جفت کریستال پر از خط و ترک که به سختی از پس انعکاس قطره های بارون بر میان... یه همچین چیزی!
گفتم:
" می‌دونی گوش های من همیشه آماده ی شنیدن صداتن."
" من می‌میرم."
نگاهم، رو چشم هاش ثابت موند تا بفهمم جدیه یا نه... مسته یا نه...
جیمین نباید حلقه ی اون تلقین رو می‌شکست. اون نباید به شکست اعتراف می‌کرد. انگشت اشارم رو روی لب های درشتش گذاشتم و سرم رو به چپ و راست حرکت دادم .
" ششش...حرف نزن."
" یونگی، باهام حرف نمی‌زنه."
فقط باید ساکت می‌موندم و به حرف هاش گوش می‌دادم. این تنها راه برای شنیدن همه ی حرف هاش بود.
" لاغر لاغر شده... امروز زیر چشم هاش گود افتاده بود و نه تنها من، بلکه با هیچکس حرف نزد. اون هم می‌دونه که می‌خواد بمیره. من هیچوقت اون رو انقدر شکسته ندیده بودم...اسطوره ی زندگی من هیچوقت اونقدر ساکت نبوده. اون تمپلتون احمق نذاشت جایگزین خود یونگی بشم..."
" جیمین..."
" ما می‌میریم تهیونگ..."
با صدای بلند، حرفم رو قطع کرد. لب هام رو روی هم گذاشتم و از گفتن " جیمین منم هیچوقت تو رو انقدر داغون ندیده بودم" اجتناب کردم ولی به جاش، احمقانه گفتم:
" نباید بمیری... باید زنده برگردی. فرض کن بعدش اسمتون زبانزد مردم همه ی زمین می‌شه و مادر و پدرت، چقدر به داشتنت افتخار می‌کنن..."
با آستین پالتوی زرشکیش آب بینیش رو پاک کرد و آروم خندید:
" داری سعی می‌کنی آرومم کنی؟ بچه گول می‌زنی؟ تو نبودی که می‌گفتی امیدی نیست؟"
حق با اون بود ولی شرایط لعنتی کاری کرده بود که ثبات شخصیتی نداشته باشیم. شرمنده و عصبی، بدون اینکه بهش جواب پس بدم، دوباره اون رو به خودم چسبوندم:
" پارک جیمین...تو هیچوقت نمیمری... اسم تو، تا روزی که چرخش زمین جریان داره، توی ذهن ها حک میشه."
اون شب، تا صبح به جای خیره شدن به آسمون فقط به چهره ی غرق در خوابش که انگار سفت و سخت به رویاهاش چسبیده تا به این دنیای واقعی بی رحم برنگرده نگاه کردم. بعد از جیمین، باید چیکار می‌کردم؟! لابد تو زمین تحقیق می‌کردیم و با دلتنگی، منتظر برگشتنش بودم یا نه، شاید یکم بعد خبر مرگش...
سرم رو تند تند تکون دادم تا افکار بی راهه رو از مغزم بیرون کنم. نفسم رو با حسرت راهی بیرون کردم. خب تا کی باید خودمون رو فریب می‌دادیم... احتمال زنده موندنشون خیلی کم بود.
هر روز که می‌گذشت، بیشتر از خودم متنفر می‌شدم. چرا انقدر بی خاصیت بودم؟! این زندگی هیچوقت اون چیزی که آرزوش رو داشتم نبود...بود؟!
******
مردمک های مرددم دوباره کلمه های خطوط روی صفحه ی لپ تاپ رو دور زدن. قلبم درست مثل لحظه ای که منتظر اعلام نتایج کالج بودم خودش رو به در و دیوار سینم میزد. با شنیدن صدای باز شدن در حموم، دوباره با اضطراب نگاهم رو به مانتیور دادم و اینب ار بدون معطلی انگشت اشارم رو روی کلید اینتر زدم... هوف!
" ته؟"
گیج و سرگردون سرم رو بلند کردم ولی هرچقدر سعی می‌کردم حواسم رو به جیمینی که با حوله ی نارنجیش مقابلم ایستاده بدم، خطوط فرمی که پر کرده بودم جلوی چشم هام صف می‌بستن.
" حالت خوبه تهیونگ؟"
دوباره با صدای آرومش سرم رو بلند کردم. کمی روی کاناپه ی سفید جا به جا شدم و وقتی متوجه نگاه جیمین روی مانتیور شدم، سریع لپ تاپ رو بستم و لبخند پهنی تحویلش دادم:
" خوبم، چطور مگه؟"
" چیکار میکردی؟"
همونطور که یک تای ابروهاش از تعجب بالا رفته بود پرسید. دستپاچه شده بودم، نباید می‌فهمید... نه تا وقتی که درخواستم هنوز بی جواب مونده بود. دوباره خندیدم و سرم رو تکون دادم:
" هیچی... چیکار کـ..."
" دروغ نگو..."
با لجبازی من رو کنار زد و سریع لپ تاپ رو باز کرد. قبل از اینکه دیر بشه مچ دستش رو گرفتم و اجازه ی وارد کردن رمز رو بهش ندادم. لبخند عصبی زدم:
" چیکار می‌کنی؟"
" این سوال منم هست."
موجی از نگرانی و عصبانیت به چشمهاش هجوم آورده بودن و با صدای بلند حرف میزد. من انقدر مشکوک بودم یا اون انقدر من رو میشناخت؟!
مچ دستش رو کشیدم و درحالیکه روی تخت دراز می‌کشیدم اون رو هم روی خودم انداختم. در جواب چشم هایی که با ناباوری رو صورتم قفل شده بودن با شیطنت گفتم:
" فکر می‌کنی وقتی یه پسر نمی‌خواد بگه تو لپ تاپش دنبال چی می‌گشته، دلیلش چیه؟ حالا هم بدو برو تو اتاقت تا هرچی که دیدم رو روت عملی نکردم رفیق..."
بعد از چند لحظه که صرف نگاه های تعجب زده ی جیمین شد، مشتی به قفسه سینم کوبید و از روم بلند شد. اخمی کرد و گفت:
" در اینکه همیشه سرت تو فیلمهای پورنه شکی نیست ولی... حتی اهلش هم نیستی... سر خودت کلاه بذار بدبخت."
و چرخی به چشم هاش زد و دور شد. آره من هم چون اهلش نبودم این چرت و پرت ها رو گفتم.
خنده ای کردم و سرم رو پایین انداختم، نفسم رو با آسودگی بیرون دادم. به خیر گذشت...
نگاهم لا به لای مشقت هایی که سخت با مردم در جنگ بودن، گم شده بود و با دیدن هر داستان تازه ای از زندگیشون، احساس بهتری از تقاضای جایگزین شدنم پیدا می‌کردم. دو تا پسربچه که حدودا ده دوازده ساله بودن، مرده و اجسادشون کنار پیاده روها افتاده بود. اینجا، منطقه ای بود که کمتر کسی بهش توجه می‌کرد. حاشیه ی شهر، جایی که مردم با اختلاف طبقاتی های عجیب، دست و پنجه نرم می‌کردن و میون خروارها خاک از ساختمون های ویران شده چادر زده بودن. با دیدن مردی که دختر یک دو سالش رو بغل گرفته و داشت بهش نون خشک و یخ زده می‌داد، سریع سرم رو پایین انداختم، از خودم متنفر شدم...
من از دیدن رنج مردم فرار می‌کردم، خیلی ترسو بودم، خیلی خنده دار بودم!
شاید چون خاطراتم هم همزمان، نبض می‌گرفتن، خاطره ی درد هایی که با خونوادم متحمل بودیم! جیمین بدون اینکه نگاهش رو از مسیرش منحرف کنه گفت:
" چته تو؟"
چرا جیمین انقدر زود متوجه احساسات من میشد و چرا من اهل انکار کردن نبودم؟!
" احساس گناه می‌کنم."
" چرا؟"
بدون نگاه کردن به منظره ی بیرون به نیمرخ متمرکز جیمین خیره شدم. زیر نفس عمیقی که به سختی بالا می اومد نیشخند زدم:
" نمی‌تونم به پشت سرم نگاه کنم. من دارم از حقیقت های کثیف دنیام فرار می‌کنم."
" اگر هم فرار نکنی، فقط خودت اذیت می‌شی...هیچ کاری از دستمون برنمیاد."
ناخواسته قطره اشکی روی گونم سقوط کرد، تنها و احمقانه ترین کاری که از دستم برمی اومد همین بود.
" حتی از مادرم خبر ندارم... به نظرت وضعیت سئول چطوره؟!"
" اینجا آمریکاست، دیگه چه انتظاری از کره داری؟"
" اگر یک بار دیگه اون اتفاق بیفته..."
" دیگه چیزی برای از دست دادن نمونده تهیونگ...از چی می‌ترسی؟!"
با ناراحتی، حرفم رو قطع کرد و لب هاش رو محکم روی هم فشرد. حق با اون بود، ولی من چرا نمی‌تونستم مثل اون آروم بگیرم و نترسم؟! اون زیادی بیخیال نبود؟! اگر همین الان خبر مرگ یونگی رو بهش می‌دادن باز همینطوری با آرامش می‌گفت دیگه چیزی برای از دست دادن نمونده!؟ باز ادعا می‌کرد که ترسی وجود نداره؟! حالا دیگه، رشته های بلند و پوسیده ی امید و آرزوهای این مردم، جای ساختمون های بلند رو گرفته بودن. حتی آرزوهای رنگی و بزرگ خودمم زنده زنده سوخته بودن، اون، تازه داشت تو قلبم رنگ می‌گرفت، تازه داشتم دوست داشتنش رو قبول می‌کردم!
" حالا دیگه می‌تونی بیرون رو تماشا کنی و ببینی همش هم خاکستر نشده."
سرم رو بلند کردم و نگاهم رو به منظره ی گذرای رو به روم دادم. نزدیک ساختمون، هنوز خطوط باریک خوشبختی جریان داشت. مردم، هرچقدر غمگین، تو پیاده روها قدم می‌زدن، فارغ از دغدغه ی مردم بدبخت چند خیابون پایین تر...
حداقل، شکمشون سیر بود یا لباس هاشون کهنه و نازک نبود. یک سرپناه، هرچقدر کوچیک داشتن... حداقلش این بود که تنها دردشون غم نبود.
" دیشب گفتی اسمم تو ذهن همه حک می‌شه و هیچکس فراموشم نمی‌کنه..."
برگشتم سمتش و با تماشا کردن چشمهای غمگینش، منتظر شنیدن بقیه ی حرفهاش موندم.
" چه انتظاری از مردمی که حتی اسم خودشون رو هم فراموش کردن داری؟ از این ربات ها؟"
سرم رو پایین انداختم. مثل همیشه، حق با خود خودش بود و من هم مثل همیشه شرمگین. نفسش رو با حسرت بیرون داد و همونطور که تو پارکینگ ساختمون دنبال یک جای مناسب می‌گشت گفت:
" حتی تو هم خودت رو فراموش کردی... دل به کدومتون خوش کنم؟ هیچکس من رو به یاد نمیاره، من بی صدا می‌میرم."
با صدای بلند فریاد زدم:
" نمی‌میری..."
" می‌میرم...می‌میرم تهیونگ..."
ماشینش رو خاموش کرد و چشمهای اشکی و غمزده ای که کم پیش می اومد، اینطور خط خطی بشه رو بهم دوخت.
" گور بابای یونگی... به جای تشکر، بهم سیلی می‌زنه، جای تحسین کردنم باهام حرف نمی‌زنه..."
جیمین، داشت اعتراف می‌کرد، به اینکه منشا همه ی تصمیم هاش فقط و فقط مین یونگی بود.
" برو پایین."
کمربندش رو باز کرد و سریع از ماشین پیاده شد. نفسم رو با نگرانی راهی بیرون کردم و منم بعد از باز کردن کمربندم رفتم پایین. از اینکه نمی‌تونستم برای کمک کردن بهش، برای آروم کردنش، باید از چه کلمه ای استفاده کنم متنفر بودم.
چند قدم به جلو گذاشتم و روبه روش ایستادم. چشمهای اشکی و غمگینش رو ازم گرفت و به جای دیگه ای خیره شد. چهره ی جیمین، یک نقاشی بود پر از غم های عجیب غریب، یک نقاشی ساده ولی ناخوانا...
هرچقدر تلاش می‌کردی بفهمیش، اون بیشتر غیرقابل فهمیدن تر می‌شد. دستمال آبی و صورتیم رو از تو جیبم بیرون کشیدم و اشک هاش رو آروم از روی صورتش کنار زدم.
" اون یونگی حروم زاده هیچوقت نباید این اشکها رو ببینه. بذار هزار بار دیگه بهت سیلی بزنه ولی اجازه نده یه بار اشکهات رو ببینه... تحمل سیلی، قدرتت رو نشون میده ولی اشک ریختن ضعفت رو جیمین، مثل همیشه قوی باش."
سرش رو پایین انداخت و آب دهنش رو فرو داد. اشک هاش متوقف میشد ولی بغضش هیچوقت ریشه کن نمیشد. ناامید کننده بود...

CHROMANDA | VKOOKWhere stories live. Discover now