PART 40

2.8K 596 644
                                    

چهل، پژمرده نشو، نشو، نشو!

من...
من تلاش کردم شادی رو به خونه برگردونم، شادی رو به لبخند موندگار عکس روی دیوارها برگردونم، به طعم غذاهامون، به هوای سوخته ی خونه برگردونم.
خونه رو پر از بنفش کردم، جز بنفش رنگی به تن نمیکردم، ولی نمیدونستم این بنفش چرا دیگه انقدر دردناک به نظر میرسه!
خونه رو پر از گلهای سانفِلیا کردم و گوش ورنیسیته رو پر از حرفهای قشنگ کردم، حرف هایی راجب موندن، زیستن!
گوش هاش رو از شعر و قصه و امید کردم، لب هاش رو لبریز از بوسه های پی در پی کردم و براش نمایش های خنده دار راه انداختم...
درست مثل دلقکی که وسط آتش جهنم میرقصه!

هر شب رو به عشقبازی باهاش میگذروندم و طوری میخندیدم انگار قلب خودم حالش خیلی خوبه!
انگار بی درد ترینم و از اینکه ورنیسیته، تنها دارایی زندگیم داره جلوی چشمهام نابود میشه بی خبرم!
من هر کاری کردم تا احساساتش رو دوباره به امید و شادی گره بزنم؛ تا نگهش دارم و بهش نشون بدم من لعنتی قرار نیست هیچ قبرستونی برم.
ولی...
ورنیسیته هنوز آبی رو تو چشمهاش داشت!
ورنیسیته هنوز تخت خوابش رو با تار موهاش جا میذاشت.
ورنیسیته هنوز سرش تیر میکشید و لبخندهاش بی نفس بودن، هنوز هم تنش تو آتیش میسوخت!
" قشنگم؟!"
بغضم رو فرو دادم تا دامن صدام رو نگیره، هر چند به نظر زیاد موفق نبودم.
سرش رو بلند کرد و چرخی به لیوان شراب بین انگشت هاش داد. تلخند زدم، تنها واژه ای که این روزها روی لبهام میرقصید.

اشاره ای به تابلوی نقاشیمون که ظاهرا تازه از راه رسیده بود کردم و همونطور که سعی میکردم شگفت زده به نظر برسم گفتم:
" این... کی اومد؟! واو! خیلی خوشگله ها!"
شونه بالا انداخت و بی اشتیاق گفت:
" نمیدونم... خوشت اومد واقعا؟!"
تابلو واقعا شبیه واقعیت بود و محال بود تو نگاه اول بفهمی که اون نقاشیه! ولی عجیب بود که حس زیبای با هم بودنمون دیگه تو قلبم رسوخ نمیکرد، این بار دیگه با هم بودن ما فقط بوی پایان میداد.
با حسرت نگاهم رو از چهره ی زیبای ورنیسیته تو اون لباس های مشکی بی نظیرش گرفتم و سرم رو پایین انداختم.
چطوری میشد به گذشته برگشت؟!

به ورنیسیته ای که همه ی سرها با دیدنش خم میشدن و همه ی چشمها از زیباییش کور؟!
من دیگه از دیدن ورنیسیته ای که کارش شده بود نوشیدن و درد کشیدن و ناله کردن... خسته شده بودم.
خسته شده بودم و همه ی اونها رو توی خودم میریختم، بغضهای سنگینم رو فرو میدادم و اشکهام رو کنار میزدم.
شب ها، آتیش دردناک تنش رو تو آغوشم میکشیدم، مهم نبود اگر خودمم میسوختم، مهم این بود که آتیشش خاموش بشه!
من تا خود صبح، میلی متر مربع های تنش رو به بوسه میگرفتم و نوازشش میکردم.
ولی انگار اون قلبش رو به روی شادی بسته بود.
" خیلی قشنگه... خیلی زیاد!"
چشم هام لبریز بود از اشک، اما لبخندم هنوز سر جاش بود...

با قدم های خسته و کوتاه، به سمت کانتر رفتم و پشتش نشستم، لیوانش رو از دستش بیرون کشیدم و این بار خودم سر کشیدم. من دردمند تر بودم، من بی گناه تر بودم!
لیوان رو با دردی که توی سینه‌م جاری شده بود، روی میز کوبیدم و خیره به چهره ی متعجبش، شروع کردم به خندیدن!
خندیدم ولی متوجه شدم قلبم داره نابود میشه، داره کم میاره و درد و ترس وحشتناکی رو داره تو همه ی رگهام جریان میده. نگاه عاجزم رو از چشمهای متعجبش گرفتم و آهی کشیدم.
بطری حاوی شراب قرمز رو برداشتم و لیوان رو دوباره پر کردم.
" چرا؟ چرا من این همه بدبختم؟!"
لب هام لرزیدن، بسم بود دیگه!
بس بود اون همه بغض فرو دادن، اون همه تظاهر به خوب بودن!
" تهیونگ... حالت خوبه؟!"

CHROMANDA | VKOOKTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang