PART 36

2.7K 529 305
                                    

سی و شش، آدم ها!

آخرین چیزی که به چشمم خورد رو برداشتم و به سمتش برگشتم، بی توجه به چهره ی خستش کلاه مشکی بافتنی رو روی سرش کشیدم و کمی عقب رفتم تا مطمئن بشم چیزی رو یادم نرفته!

یک شلوار مشکی ساده با هودی اُورسایز خاکستری تنش کرده بودم چون ورنیسیته گفته بود که الان فصل پاییزه نیمکره ی شمالیه و هوا دیگه رو به سردی میره.
موهاش رو پوشونده بودم ولی چشمها و انگشت هاش هنوز کار داشتن... با کلافگی دوباره کشوم رو باز کردم و یک عینک دودی برداشتم. ورنیسیته با تعجب دستم رو که سعی میکرد عینک رو به چشمش بزنه گرفت و مانع شد. با تعجب اخمی کرد و لب زد:
" چیکار میکنی؟!"

چرخی به چشمهام زدم و بی توجه به سوالش عینک رو به چشمهاش زدم. دوباره برگشتم و تو کشوم دنبال یک جفت دستکش به درد بخور گشتم ولی متاسفانه هیچ کدوم چهار انگشتی نبودن!
" تهیونگ... واقعا این همه کار لازم...!"

" ورنیسیته!"
با صدای بلند و البته کلافه بین صحبت هاش پریدم و وقتی سکوت کرد، از گوشه ی چشم نگاهش کردم.
با تعجب نگاه وحشت زده ای بهم انداخت:
" بله؟!"

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به اعصابم مسلط باشم، خسته بودم و از گشتن تو کشو هام کلافه!
شاید هم مضطرب! چون در واقع هیچ ایده ای راجب اینکه مادرم در چه حالی بود و چقدر از دیدنم شوکه میشد نداشتم و البته مهم تر از اون، زمین واقعا در چه حالی بود؟
وقتی حس کردم کمی آرومتر شدم، لبخند کمرنگی زدم و به سمتش برگشتم. شونه هاش رو گرفتم و چند بار فشار دادم:

" قشنگم... میتونی دستهات رو هم بپوشونی؟!"
لب هاش رو محکم بهم فشرد و کمی ازم فاصله گرفت، سرش رو پایین انداخت و آهسته گفت:
" از... از اینکه..."

دستم رو زیر چونش گذاشتم و با نگاه متعجبم به چشمهای آبیش خیره شدم. وقتی با ناباوری سر تکون داد فهمیدم خراب کردم:
" خجالت میکشی از اینکه من رو به زمین ببری... آره؟!"

پلک هام رو با عصبانیت روی هم کوبیدم و ریه هام رو پر از هوا کردم. وات د هل؟!
دوباره شونه هاش رو ولی این بار محکم تر گرفتم و همونطور که سعی میکردم صدام رو بالا نبرم گفتم:
" ورنیسیته... چی؟!"
" مگه انگشت های من چشه؟!"

نیشخندی عصبی زدم و بعد از چرخی که به چشم هام زدم زمزمه کردم:
" انگشت های تو هیچیش نیست عزیزم... فقط..."
ابروهاش رو با تحکم توی هم کشید ولی من میدونستم عصبانی نیست، در واقع ناراحته و آبی تو چشمهاش هر لحظه پررنگ تر میشه! تقریبا فریاد زد:

" فقط چی؟! تو دقیقا یک ساعته کلت رو کردی تو کمدت و سعی میکنی طوری برام لباس انتخاب کنی که هیچ کس نفهمه ققنوسم!"

" بیخیال ورنیسیته... معلومه نمیخوام کسی بفهمه تو ققنوسی! آخه تو آدمها رو نمی شناسی... اونها ممکنه مسخرت کنن! آدمها واقعا با کسی که باهاشون متفاوت باشه ارتباط برقرار نمیکنن و من نمیخوام کسی ببینه که تو چه چشمهایی داری! من... من دیگه رقیب نمیخوام!"
از اونجایی که به نظر راضی شده بود، به آرومی گفت:
" واقعا؟!"

CHROMANDA | VKOOKWhere stories live. Discover now