PART 42 [END]

5.5K 677 1K
                                    

چهل و دو، بِدرود!

همونطور که بدنش رو محکم با دستم نگه داشته بودم تا از افتادنش جلوگیری کنم، به آرومی وارد کلبه ی بزرگ و چوبی‌ای که به خاطر بارون های پی در پی، لبریز از بوی خاک نم زده بود، شدیم.
ورنیسیته لنگ میزد و همونطور که صورتش از درد جمع شده بود، لب هاش رو محکم بهم میفشرد تا صدایی از گلوش فرار نکنه. از اینکه به جای استراحت تو خونه، با اون حال داغونش بیرون اومده بود تا فقط نیاز وحشیانه و مزخرف من رو برطرف کنه، احساس شرمندگی میکردم. از طرفی درد عجیبی که توی سرم ریخته شده بود، اجازه ی فکر کردن به اینکه چی خوبه و چی بد، نمیداد!

فضای درون کلبه تاریک بود و جز صدای ناله های خفه ی ناآشنایی و برخورد قطره های بارون به سقف، چیزی آرامشش رو به هم نمیزد.
نگاهی به نیم رخ غرق در درد و رنج ورنیسیته انداختم و با ناراحتی سرم رو به سمت دیگه ای چرخوندم:
" متاسفم ورن..."
" اشـ... اشکالی ندا... آخ..."

یکی از پاهاش پیچ خورد ولی قبل از اینکه بیفته، سریع حلقه ی دستم رو دور کمرش تنگ تر و به خودم نزدیک تر کردم:
" هی... مواظب باش!"
سرفه های متعدد و خون آلود دوباره هجوم آوردن.
ورنیسیته سریع دستش رو مقابل دهنش گذاشت تا صداش رو خفه کنه، دست پر از خونش رو مشت کرد و با خستگی کنار بدنش انداخت. لب زد:
" همینجاست! تو... ا... اون اتاق!"
با تعجب نگاهم رو به درِ داغون و پوسته پوسته شده ای که با چشمهاش بهش اشاره کرده بود دادم:
" اون کیه؟!"
" یک... بـ... برده!"
سرش رو با ناراحتی پایین انداخت و آب دهنش رو فرو داد. رگه های آبی غم روی چهرش سایه انداخته بودن و صداش میلرزید:
" برده ها... اگر بمیرن بـ... براشون... بهتره!"

" راجبشون نگفته بودی؟"
سرفه ی بلندی کرد. بدنش رو بیشتر بهم فشرد و در حالیکه خون بنفش غلیظی از لب هاش میچکید، چشمهاش رو بست و سرش رو آروم به طرفین تکون داد:
" نه..."
قطره اشکی از چشمش چکید و روی کف چوبی و پوسیده ی کلبه فرود اومد، با بغض زمزمه کرد:
" اونهایی کـ... که... از قوانین سرپیچی کنن... میمیرن و... این بار بـ...برده به دنیا میان!"
ولی قبل از اینکه حتی بتونم حرفش رو هضم کنم به هق هق افتاد:
" احتمالا... احتمالا... منم!"

آب دهنم رو با وحشت فرو دادم و این بار دست دیگه رو هم به کمکم آوردم تا بدن بی رمقش رو محکم بین بازوهام بکشم.
اگر اینطور بود پس من نباید هیچوقت میرفتم، باید کنارش میموندم و ازش محافظت میکردم!
این چیزی بود که با گذشت هر لحظه بیشتر راجبش مطمئن میشدم.
با بغض و دلتنگی پررنگی که از آهنگ صداش مشهود بود، زمزمه کرد:
" درد... هیچوقت برای برده ها تمومی نـ... نداره!"
کف دستم رو آروم روی پشتش کشیدم ولی ورنیسیته هنوز با صدای بلند گریه میکرد:

" هیـ... هیچ کس دوستشون نداره... هـ...همه اذیتشون میکنن تهیونگ! بـ... برده ها همیشه... تنهان!"
درد توی رگها و ماهیچه هام هرلحظه بیشتر میشد و میلم رو به قتل یک نفر -مهم نبود کی فقط یک نفر- افزایش میداد. ورنیسیته آب بینیش رو بالا کشید و در حالیکه سعی میکرد از آغوشم بیرون بیاد، گفت:
" من... میدونستم این بلا سرم میاد... ولی... نتونستم پا روی قـ... قلبم بذارم!"

CHROMANDA | VKOOKWhere stories live. Discover now