PART 39

2.5K 518 261
                                    

سی و نه، مال من باش!

با شنیدن صدای ناله های دردناکی، چشمهام رو به سرعت باز کردم، گیج بودم و هنوز خواب از سرم نپریده بود ولی وقتی ورنیسیته که گوشه ی تخت نشسته و سرش رو بین دستهاش گرفته بود رو دیدم وحشت کردم. چند بار سریع پلک زدم و وقتی وضوح دیدم رو دوباره به دست آوردم گفتم:
" ورنی... چی شده عزیزم؟!"
جوابی نداد و همونطور که موهاش رو میکشید، ناله های دردناکش رو بلندتر تو اتاق رها کرد. ناله هایی که تا اعماق قلبم رو تبر میزد...
روز جدید هنوز شروع نشده بود و گرمای عجیبی تو اتاق حس میشد. از جا بلند شدم و به سمتش خزیدم. دستم رو روی شونش گذاشتم و با نگرانی لب زدم:
" ورنیسیته؟! چت شده؟!"
" چیزی نشده... بخواب تو چرا آخه بیدار شدی؟!"
به سختی گفت و بعد از اتمام حرفش، دوباره شروع کرد به کشیدن موهاش. به کشیدن تار و پود زندگیم!
ولی اون داشت ازم میخواست که بخوابم؟!
مگه میتونستم اون رو اینطوری ببینم و بخوابم؟!
مچ دستهاش رو گرفتم و به آرومی از موهاش جدا کردم. وقتی چشمم به چشمهای خیس و پف کردش افتاد، حس کردم قلبم چند ضربان رو جا انداخته!
لرزش کهکشان هاش، لرزش زمین زیر پام بود...
لعنت به آبی، لعنت به اشک ها!

بغضم رو با تعجب فرو دادم، سریع سرش رو گرفتم و روی سینم گذاشتم. انگشتهام رو روی تارموهای خیسش کشیدم، حجم عظیمی از هوای سنگین و غمزده ی اتاق رو بلعیدم و لب زدم:
" هی... حالت خوبه؟!"
اشکهاش روی پوست داغ سینم فرود می اومدن و نقطه به نقطش رو به آتیش میکشیدن. هوای گرم اتاق غیرقابل تحمل بود و باعث میشد قطره های عرق روی پیشونی و کمرم راه بیفتن!
ورنیسیته دستش رو دور کمرم حلقه کرد و پیشونیش رو محکم تر به قفسه ی سینم فشرد. نمیدونستم دقیقا چه اتفاقی افتاده و چرا از خواب پریده، چیزی نمیفهمیدم جز اینکه اون...
ورنیسیته دیگه ورنیسیته نبود!

یه اتفاقی افتاده بود و من ازش بی خبر بودم. لبهام رو روی موهاش کشیدم و همونطور که سعی میکردم از شنیدن ناله های بلندش دیوونه نشم، با بی قراری به تار موهای اناری خوشبوش بوسه زدم. صداش پر از درد و غم بود وقتی بین ناله های عمیقش لب زد:
" سرم... سرم درد میکنه!"
" تا حالا اینطوری شدی؟"
بلندتر از قبل گریه کرد، عمیقتر تو آغوشم فرو رفت و بیشتر به آتیشم کشید!
اون حواسش نبود قلب منم داره تکه تکه میشه و در هم میکشنه؟!
مهم نبود اگر امیدش، با هر شاخه اشکش غرق میشه؟!
" نه... نشدم!"
چشمهام رو با ناراحتی بستم و به اشکهام اجازه دادم تا روی صورتم بغلتن، فکر کردم...
از کجا شروع شد؟!

این غم لعنتی که من هیچ شناختی ازش نداشتم از کجا پیداش شد؟!
" سـ.. سرم درد میکنه تهیونگ!"
با درموندگی گفت و وقتی به سرفه افتاد، بدنش رو از خودم فاصله دادم و در حالیکه سعی میکردم به چشم های تماما آبیش اهمیت ندم، با بی قراری لب زدم:
" بذار برم برات آب بیارم..."
ولی قبل از اینکه بتونم تکون بخورم، مچ دستم رو محکم گرفت:
" نه... نرو! تنهام نذار تهیونگ!"
با تعجب به چهره ی ملتمسش خیره شدم، اون لعنتی چش شده بود؟!
" ورنیسیته میخوام برات آب بیارم!"
" نمیخوام... آب نمیخوام..."

CHROMANDA | VKOOKWhere stories live. Discover now